۱۵ مهر ۱۳۹۸ - ۰۸:۲۷
کد خبر: 673377

قُرص‌ها افاقه نمی‌کنند و بدحالی‌ام نفسگیر است، اما می‌خندم.

رقیه توسلی/

قُرص‌ها افاقه نمی‌کنند و بدحالی‌ام نفسگیر است، اما می‌خندم.

اهلِ خانه نگرانند و ابراز همدردی می‌کنند. با شالِ قرمز، سَرم را بسته‌ام و افتاده‌ام روی تختِ «عزیز».

تب و آنفاوانزا و میگرنِ افسارگسیخته در من قیام کرده‌اند... چپ و راست درد می‌کشم و می‌خندم.

یکی دو ساعت پیش که از پیاده‌روی برگشتم، گفتنی‌ها را برای همه تعریف کرده‌ام. «عزیز» از آن‌وقت شده است نگاه، «آقای همسر» نگاه، «خواهری» نگاه. می‌بینند چطور لبخند از صورتم کم نمی‌شود با اینکه اورژانس واجب شده‌ام.

وقتی دوره‌ام کردند گفتم چطور در یک حرکت سرخپوستی رفتم کافه زیر تیمچه... از آن بستنی‌های زعفرانی سنتی که آقاجان دعوتم می‌کرد پدر - دختری مزه مزه کنیم، سفارش دادم... آن هم در این اوضاع بی‌ریخت جسمی.

اعتراف کردم چطور قاشق قاشق این دسر تابستانه به جان پاییزی‌ام نشست... چون صندلی روبه‌رویی‌ام خالی نبود... آقاجان نشسته بود آنجا با خنده‌های قشنگِ باصفایش... با شال گردنی یشمی که انداخته بود... گفتم خبری از خیال نبود، خودِ خودِ خودش بود کنارم... عطرش را بو کشیدم... حتی می‌دانست سرما خورده‌ام، تذکر داد به چند قاشق بسنده کنم.

گفتم بی اندازه حالم، بد و روبه‌راه است... آخر هم با آقاجان نشستم سر یک میز و بعد مدت‌ها گپ و گفت کردیم و سبکبال شدم و هم بستنی بزرگوار به سبک خودش ناکارم کرد.

نقطه سر خط:

- خدا می‌داند بعضی دردها چقدر خوب و دوست داشتنی‌اند... چقدر درد نیستند... اصلاً نیمی از آرامش‌اند... خدا از حال و روز دلتنگ‌ها خبر دارد.

- کاش زودتر از این‌ها ردپای بستنی زعفرانی را پیدا کرده بودم.

- میگرن نمی‌کشد، دلتنگی اما اسلحه‌اش همیشه پُر است.

- عزیزانمان را سیرِ سیر نفس بکشیم، دوری رحم ندارد.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.