یک هفته بود که به منطقه کلاته عبدالصمد از شهرستان تربت جام اعزام شده بود، با پدرش به دیدنش رفتم، نمی‌دانستم که آن دیدار، آخرین دیدار با پسرم است.

جای خالی «رضا»

سرور هادیان/

یک هفته بود که به منطقه کلاته عبدالصمد از شهرستان تربت جام اعزام شده بود، با پدرش به دیدنش رفتم، نمی‌دانستم که آن دیدار، آخرین دیدار با پسرم است.

• ۲۵ سال فراق

زهرا ایوانی، مادر شهید «رضا بیکی باغستانی» برایم تعریف می‌کند: سال ۷۳ پسرم ۱۸ ساله بود و به سربازی رفت. رضا، فرزند ارشد من بود و بعد از او معصومه، حسین، مریم و محمد را خدا به ما هدیه داد. اما برای مادر، همه فرزندان عزیزند و تفاوتی ندارند، هنوز هم بعد از ۲۵ سال نبودنش و ندیدنش سخت است.

این مادر ۶۴ ساله می‌گوید: پسرم بسیار مهربان و با محبت بود و در تمام این ۱۸ سال هرکاری به او می‌گفتم، انجام می‌داد. اهل ایراد گرفتن و تقاضاهای مختلف نبود. بسیار مرتب و تمیز بود و به مرتب بودن لباسش اهمیت می‌داد.

این مادر صبور می‌افزاید: رضا ۱۳ اسفند ۵۴ در مشهد به دنیا آمد. به یاد دارم سه ماهه بود که سرمای شدیدی خورد و دچار آسم شد. نگرانش بودم. نامش رضا بود و شفایش را از امام رضا(ع) خواستیم.

او حالا به سال‌های دور برمی‌گردد، درست زمانی که رضا چهار ساله بود، روزی که همراه او و همسرش برای تکمیل دوره درمان رضا و تزریق آخرین آمپول به خیابانی نزدیک حرم می‌روند.

پدر شهید می‌گوید: همسرم را به خانه یکی از اقوام در همان مسیر حرم فرستادم و دست رضا را گرفتم و با هم به حرم رفتیم. رضا را در آغوش گرفتم و گفتم رضا بابا به امام رضا(ع) هر چه من گفتم تو هم بگو. از امام رئوفمان شفای پسرم را خواستم، بلند بلند گریه کردم. رضا باهمان زبان کودکانه از امام رضا شفایش را خواست. به خودم که آمدم دیدم یک ساعت گذشته است و تعداد زیادی مردم دور ما جمع شده‌اند. به خانه بازگشتیم و از فردا حال رضا بهتر شد و کاملاً بهبود پیدا کرد.

• شفایش را امام رضا(ع) داد

حاج آقا احمد بیکی که جانباز شیمیایی عملیات کربلای ۵ است، بیان می‌کند: رضا بزرگ که شد مغازه سرخانه را تعمیرات لوازم خانگی باز کرد. اهل کار بود و برای آینده‌اش برنامه‌ریزی کرده بود.

پدر شهید ادامه می‌دهد: داوطلبانه سال ۷۳ درخواست اعزام به خدمت سربازی را داد. گفت می‌خواهم سربازی بروم و برگردم، کار که دارم پس سربازی‌ام را هم بروم و برگردم. به مادرش گفته بود برگردم می‌خواهم ازدواج کنم.

حالا مادر شهید رضا بیکی باغستانی گریه می‌کند و به من می‌گوید: به من گفت مامان برگشتم، دخترعمه را برایم خواستگاری کن، همه ما برای ازدواجش راضی بودیم و یک دنیا آرزو داشتیم.

• از پادگان ۰۴ تا کلاته عبدالصمد

پدر شهید اظهار می‌کند: رضا برای آموزشی به پادگان ۰۴ بیرجند اعزام شد و بعد از اتمام دوره به فرمانداری مشهد منتقل شد تا محل خدمتش مشخص شود. او تربت جام عازم شد و سرباز نیروی انتظامی بود.

وی با اشاره به آنکه فقط یک هفته از مشخص شدن محل خدمت رضا گذشته بود که به دیدارش رفتیم، بیان می‌کند: آن زمان کارت بانکی نبود با همسرم تصمیم گرفتیم برای دیدارش برویم و پول و خوراکی و وسایلی که لازم داشت را خودمان ببریم. تربت جام که رسیدیم، گفته بود منطقه کلاته عبدالصمد خدمت می‌کند. چند ساعت طول کشید که به آنجا رسیدیم.

پدر شهید آهی می‌کشد و توضیح می‌دهد: رضا، ماهی دوست داشت چون امکان درست کردن ماهی نبود چند تا تن ماهی و خربزه از همان منطقه خریده بودم تا ناهار را با ما بخورد. برایش پول، خوراکی و... بردیم تاهم حالش را بپرسیم و هم دلتنگی من و مادرش رفع شود. رضا گفت ناهار را که خوردید، زودتر برگردین این منطقه نقطه صفر مرزی با افغانستان است. خداحافظی کردیم و پسرمان را بوسیدیم و برگشتیم به امید آنکه مرخصی می‌آید و دیدارها تازه می‌شود.

• یک هفته از دیدار و خبر شهادت

این رزمنده و جانباز شیمیایی از خبر شهادت پسرش برایم این گونه می‌گوید: یک هفته بعد از همان دیدار از نیروی انتظامی آمدند و به من گفتند، رضا مجروح شده است. همان جا متوجه شدم و گفتم من رزمنده بسیجی جبهه و جنگم اگر رضا شهید شده است به من راستش را بگویید. ۱۷ مهر ۷۳ رضا شهید شد.

پدرشهید درباره لحظه شهادت رضا بیان می‌کند: به ما گفتند سه نفر از اشرار در بالای درختان همان منطقه نقطه صفر مرزی کمین کرده بودند و از بالای درخت آن‌ها را به رگبار بستند. همراه با پسر من یک سرباز و۱۰ سرهنگ و درجه دار دیگر هم به شهادت رسیدند. رضا بالای تویوتا پشت دوشیکا بوده که با رگبار اشرار، گلوله‌ای به سمت راست صورتش اصابت می‌کند و از روی ماشین به پایین می‌افتد و دستش هم می‌شکند.

او در خصوص لحظات سخت خبر شهادت رضا به خانواده می‌گوید: خبر شهادتش را که دادند به خانه آمدم تا شناسنامه و عکس او را بردارم. گفتند عصر همان روز پسرم را غسل می‌دهند و فردا هم مراسم تشییع و خاکسپاری‌اش در بهشت رضاست.

به محض رسیدن، همسرم نگران شد و من نمی‌دانستم به او که هفته پیش پسرش را دیده بود، چه بگویم.

مادر خاطرنشان می‌کند: پسر ۱۸ ساله‌ام ناباورانه به دست اشرار به شهادت رسید. هفته قبلش با هم به بهشت رضا رفتیم و در قطعه شهدا به من گفت: مامان چه همه جوان شهید شدند و رفتند. من گفتم مامان، نماز را سروقت خواندن و ایمان و متدین بودن به درد آن دنیا می‌خورد. رضا سر مزار شهدا بلند بلند گریه کرد، بغلش کردم و گفتم آرام باش مامان، نمی‌دانستم دوهفته بعد پسرم را در قطعه شهدا برای همیشه به خاک می‌سپارم.

مثل هرهفته به همت فرهنگسرای پایداری و همراهی راوی خوب دفاع مقدس علیرضا دلبریان در سالروز شهادت شهدا به دیدار خانواده‌های شهدا می‌رویم. این بار در هفته نیروی انتظامی به دیدار خانواده سربازشهیدی رفتیم تا یادآور شویم که همچنان قدردان رفتن‌های عزیزانشان هستیم که برای حفظ امنیت و آرامش ما و شهرمان بی‌ادعا رفتند.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.