بگذارید این گزارش، خلاف آمدِ عادت بشود وقتی که سوژه‌اش فقیه، عالِم و امام جمعه‌ای است که در ۸۰ سالگی، هنوز انگار شور جوانی در رگ‌هایش جریان دارد و اشتیاق شهادت از چشم‌هایش می‌بارد.

سر به دنبال شهادت

قدس آنلاین:  بگذارید این گزارش، خلاف آمدِ عادت بشود وقتی که سوژه‌اش فقیه، عالِم و امام جمعه‌ای است که در ۸۰ سالگی، هنوز انگار شور جوانی در رگ‌هایش جریان دارد و اشتیاق شهادت از چشم‌هایش می‌بارد. همه خانه و زندگی، دفتر کار و دار و ندارش با پول امروز، چند میلیونی بیشتر نمی‌ارزد و میان سبکِ زندگی سال‌های طلبگی و روزهای فقاهت، اجتهاد و امام جمعه بودنش، تفاوت چندانی به چشم نمی‌خورد. یعنی در نوشتن از شهید آیت‌الله اشرفی اصفهانی ممکن است هیچ چیز این مطلب به یک گزارش با اصول و قواعد گزارش‌نویسی مرسوم، شبیه نباشد.

تخت فولاد

امام جمعه کرمانشاه بود اما در وصیت‌نامه کتبی و شفاهی‌اش گفته بود مرا در قبرستان «تخت فولاد» اصفهان دفن کنید. قبرستانی که برخی‌ها قدمت آن را بیشتر از ۱۰ قرن می‌دانند و برخی دیگر نشانه‌هایی از دوران پیش از اسلام را نیز در آن یافته‌اند. فرزندش می‌گوید: «ایشان خیلی به تخت فولاد اعتقاد داشتند... هر بار که به اصفهان می‌آمد، حتماً به تخت فولاد می‌رفت و می‌گفت کسانی در این تخت فولادند که اگر گوش خود را بر قبر آن‌ها بگذاری صدای «الله اکبر» می‌شنوی... پس از اینکه ایشان را در گلستان شهدای اصفهان دفن کردیم، یکی از دوستان به ما گفت: آیا حاج آقا به شما گفته بودند که مرا در این قسمت از گلستان شهدا دفن کنید؟ گفتیم: نه ایشان وصیت کرده بود که مرا در گلستان شهدا به خاک بسپارید، اما محل خاصی را مشخص نکرده بودند... آن برادر گفت: حدود یک ماه قبل وقتی با حاج آقا برای زیارت قبور شهدا به اینجا آمدیم، دقیقاً در همین محل که او را دفن کرده‌اید، ایستادند و گفتند: اینجا عجب جای خوبی است... من از اینجا بوی بهشت استشمام می‌کنم...اگر من لیاقت پیدا کردم مرا همین جا دفن کنید...».

توی دلش خبری بود

گاهی جوّ و جبر زمانه بود که جوگیرمان می‌کرد، هوایی می‌شدیم و همرنگ جماعتی که شب و روزشان را در جبهه‌های جنگ، در شهرها زیر باران موشک و بمب و در خطر ترورهای کور می‌گذراندند، ما هم حرف از شهادت می‌زدیم و شعار می‌دادیم. گاه اما توی دلمان اتفاقی افتاده بود. خبری از جایی رسیده بود. عطر و بویی بهشتی، هوایی‌مان کرده بود. می‌دانستیم اگر در ۸۰ سال گذشته خبری نشد، اگر از یورش مأموران ساواک که ناغافل می‌ریختند و تو را با هرچه داشتی و نداشتی می‌بردند، در امان ماندی، اگر در راهپیمایی‌های دوران انقلاب، پیشاپیش جمعیت گلوله‌ای به سینه ات ننشست، اگر تیر منافقین یکی دو باری به سنگ خورد، اما درِ باغ شهادت هنوز به رویت باز است. آیت‌الله اشرفی اصفهانی توی دلش خبری بود. از جایی بوی بهشت را استشمام کرده بود و این را می‌شود در ویدئوی آخرین مصاحبه تلویزیونی‌اش، درست یک هفته پیش از شهادت دید و شنید: «بنده اولاً که خود را لایق شهادت نمی‌دانم... مقام شهادت یک مقامی است که همه‌ کس نصیبش نمی‌شود... یک نوبت... منافقین می‌خواستند ما را هدف قرار بدهند، ماه مبارک رمضان بود و افتخاری دیگر از این بالاتر نبود... در حال طهارت، رفتن به طرف خانه خدا و در حال روزه... این افتخاری بود برای ما... لیک نشد و ما تسلیم قضا و قدر الهی هستیم... با این حال امیدواریم ما چهارمین شهید محراب باشیم و خداوند از ما بپذیرد و در آن حال اخلاصی هم باشد... مکرر گفته‌ام اگر خداوند شهادتی نصیب ما کرد در این است که ایمان ما ثابت باشد، یعنی ثابت‌قدم باشیم... هدفمان از شهادت این نباشد که بعد از کشته‌شدنمان، مثلاً بگویند جزو شهداست؛ هدف خدا باشد و منظور خدا باشد... ».

فقط ذرت

«عطاالله اشرفی اصفهانی» پس از اینکه سال ۱۲۸۱ در «سده» اصفهان یا همان «خمینی شهر» فعلی به دنیا آمد، درس و مدرسه مقدماتی را در زادگاهش تمام کرد و در ۱۲ سالگی به اصفهان رفت تا به سبک و سیاق طلبه‌های آن روزگار ادامه تحصیل بدهد. «عطاالله» حافظه‌ای قوی داشت و در ۹ سالگی بیشتر کتاب «نصاب الصبیان» را که با شعر، واژه‌های عربی را معنا می‌کند، از حفظ کرده بود! می‌گویند نوجوان خوش حافظه ۱۰ سال در اصفهان ماند تا دروس ادبیات، سطح فقه و اصول و همچنین یک دوره درس خارج اصول را نزد استادان بنام این شهر بیاموزد. پس از آن به قم رفت تا سطوح عالی و اجتهادی را بخواند. ۲۰ سال اقامت او در حوزه علیمه قم که با تحصیل و تدریس همراه بود به‌سادگی نگذشت. زندگی دوران عالِمی و اجتهادش تفاوت چندانی با دوران طلبگی‌اش نداشت. دورانی که خودش درباره آن گفته بود: «.. دوشنبه خوراکم تمام می‌شد... سه شنبه دو ریال پولم را خرج می‌کردم، چهارشنبه که آخرین روز تحصیل بود بدون پول و غذا می‌گذراندم... زمانی در حجره‌ای با سه نفر دیگر در مدرسه نوریه اصفهان زندگی می‌کردیم، بسیاری از روزها نه چای داشتیم نه نفت و نه قند. برای مطالعه در شب از نور چراغ نفتی توالت‌های مدرسه استفاده می‌کردم... در روزهای جمعه به یکی از مساجد دور افتاده اصفهان می‌رفتم و از صبح تا عصر در آن مسجد درس‌های یک هفته را دوره می‌کردم. در مدت ۱۲ ساعتی که آنجا مطالعه می‌کردم غذای من فقط مقداری دانه ذرت برشته بود».

ما آماده‌ایم

در اسناد «ساواک» و پرونده‌ای که برایش تشکیل داده بودند، قید شده که «عطاالله اشرفی اصفهانی» گفته است: «امروز روزی نیست که ما بخواهیم در مقابل این رژیم جنایتکار سکوت کنیم... ما نباید در ارتباط با دستگیری آقای خمینی آرام بنشینیم». از ۳۳ سالگی به توصیه آیت‌الله بروجردی به کرمانشاه می‌رود اما ارتباطش با قم و همچنین با رخدادهای سیاسی و جنبش‌های مختلف قطع نمی‌شود. پس از حادثه ۱۵ خرداد فعالیت‌های دامنه‌داری را در کرمانشاه برای آشنایی مردم با نهضت آغاز می‌کند. سال ۵۶ با آغاز راهپیمایی‌های دوران انقلاب، کرمانشاه نیز با وجود فشارها و اختناقی که در آن وجود دارد، با تلاش آیت‌الله اشرفی اصفهانی رنگ و بوی انقلابی به خود می‌گیرد. سال ۱۳۵۷ در حالی که پیشاپیش مردم در تظاهرات حرکت می‌کرد، با هجوم مأموران گارد که چند نفر را شهید و مجروح می‌کنند، دستگیر و به تهران منتقل می‌شود. چند روزی را در سلول انفرادی می‌گذراند و به دنبال اعتراضات شدید مردم و بعضی از مراجع تقلید و ترس از اغتشاش در شهر و منطقه، رژیم مجبور می‌شود او را آزاد کند. یکی از مقامات ساواک بعدها او را احضار کرده و تهدید به قتل می‌کند. آیت‌الله اما پاسخ می‌دهد: ما آماده هستیم... شما هم که قدرت دارید، هر چه خواستید بکنید... ما همچنان در راهپیمایی شرکت خواهیم کرد.

طبق خبرهای رسیده

اینکه اول مطلب گفتیم «در ۸۰ سالگی، هنوز انگار شور جوانی در رگ‌هایش جریان دارد و اشتیاق شهادت از چشم‌هایش می‌بارد» نه غلو بود و نه تجلیل از پیرمردی که جوانانه، سر به دنبال شهادت گذاشته بود. جبهه و جنگ فقط مختص خطبه‌های نماز جمعه‌اش نبود و به تفنگی که حین خطبه خواندن در دست می‌گرفت خلاصه نمی‌شد. هر از چندی با لباس رزم و با ۸۰ سال سن، در جبهه‌ها حاضر می‌شد، برای رزمندگان سخنرانی می‌کرد، مراسم دعا راه می‌انداخت، امام جماعت نمازشان می‌شد و برای عملیاتی که در پیش بود رمز عملیات «یا زهرا» را انتخاب می‌کرد. نه اصرار و هشدارهای فرماندهان در او اثر داشت و از رفتن به جبهه‌ها منصرفش می‌کرد و نه تهدیدهای تلفنی منافقین و ترورهای ناموفقشان سبب می‌شد سنگر نماز جمعه و ایستادن کنار مردم کرمانشاه و رنج هایشان را رها کند. درضمن دست از زندگی بسیار ساده و حتی محقرانه‌اش بردارد. آن‌قدر محقرانه که وقتی گروهی از مردم کرمانشاه داوطلبانه خانه ارزان قیمتی را برای امام جمعه شهرشان آماده کردند، امام(ره) که خودشان به‌شدت اهل ساده زیستی بودند، نیز به او گوشزد کرده بودند که طبق خبرهای رسیده، ظاهراً خانه شما در شأن امام جمعه شهر نیست! خبر را فرماندهان و مسئولان وقت کرمانشاه به گوش امام (ره) رسانده بودند اما در هر حال امام جمعه حاضر نشده بود به جز همان خانه محقر در جای دیگری ساکن شود.

قبر دوم

دیدار آخر با امام(ره) به نظر خودش هم جور دیگری بود. می‌گفت: «امام هم وقتی وارد شدم و هم وقت خداحافظی جلو پایم بلند شدند... گفتند کسی بیاید و از ما دو نفر عکس بگیرد... برخلاف دفعات قبل مرا در آغوش گرفتند و معانقه کردند... فکر کنم این دیدار آخرمان بود»!

سخنران پیش از خطبه حرف‌هایش را تمام کرد...آیت‌الله برخاست تا به جایگاه برود و خطبه بخواند... جوانی با لباس بسیجی جلو آمد... بقیه ماجرا را از زبان فرزندش بشنوید: «انفجار به حدی شدید بود که دو پای حاج آقا قطع شد و ایشان به حالت سجده روی زمین افتادند؛ در حالی که ذکرشان «حسین حسین» بود، در بیمارستان هم ذکر «حسین، حسین» از عمق وجود ایشان شنیده می‌شد... بعد از اینکه بدن ایشان در گلستان شهدای اصفهان دفن شد، کارتن لباس‌های شهید را از بیمارستان آوردند. متوجه شدیم سنگین است، دیدیم بخشی از پا که در اثر انفجار قطع شده بود در بین لباس‌هاست. به دفتر حضرت امام زنگ زدیم...فرمودند که جایز نیست نبش قبر کنید. قسمت باقیمانده از بدن ایشان را در مزار شهدای کرمانشاه دفن کردیم... هم‌اکنون شهید محراب دو مزار دارند. یکی در اصفهان و یکی هم در کرمانشاه»!

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.