۲۱ آبان ۱۳۹۸ - ۰۸:۳۰
کد خبر: 677903

توی صف خودپرداز ایستاده‌ام. نفر جلویی دارد تلفنی با دخترش مواد لازم را چک می‌کند؛ پیاز، لپه، گوشت چرخ‌کرده، آلو، گردو، رُب، برنج، نمک، زردچوبه، فلفل. به نظر آشپزِ باتجربه و مهربانی می‌رسد.

رقیه توسلی/

یک:

توی صف خودپرداز ایستاده‌ام. نفر جلویی دارد تلفنی با دخترش مواد لازم را چک می‌کند؛ پیاز، لپه، گوشت چرخ‌کرده، آلو، گردو، رُب، برنج، نمک، زردچوبه، فلفل. به نظر آشپزِ باتجربه و مهربانی می‌رسد.

قابلمه بزرگ کوفته، ناگهان ظاهر می‌شود پیش چشمم و «عزیز» که با عشق و تَرخون و زرشک دارد تزئینشان می‌کند. فردِ مذکور، میانسال است. آقایی میانسال.

دو:

تلویزیون روشن است. توی برنامه جناب ضیاء، دو خانوم میهمان‌اند. دمنوش آویشن را که خالی می‌کنم توی فنجان، گوش‌هایم انگار می‌شنوند آن‌ها مکانیک‌اند. نمی‌توانم فلش‌بک نزنم به ۲۰ سالگی خواهری. آن‌وقت‌ها که آچاربه‌دستی بود برای خودش و با علاقه، دل و روده بخاری و آبگرمکن و پلوپز و امثالهم را می‌کشید بیرون و ساعت‌ها وسط امعا و احشاشان زندگی می‌کرد. خدایی هم اگر از چند نمونه خرابکاری‌اش بگذرم به خوبی نشان داد اهل فن است.

سه:

هی ساعت و کیف و کفش و روان‌نویس... اینکه نشد هدیه... اینکه نشد کِیف وافر... می‌روم پی کادویی که واقعاً سردماغ کند آقای همسر را... ایده تازه‌ای می‌آید به سرم که بدوبدوی آنچنانی هم ندارد.

عددِ پمپ بنزین‌هایی که تویشان تردد داریم، زیاد نیست. می‌روم زحمت می‌دهم به جناب مسئول شرکت نفت و ماجرای گم شدن کارت سوختمان را تعریف و تقاضای مساعدت می‌کنم. بله... به همین راحتی با یک عدد تماس، کارت جامانده در آخرین جایگاه سوخت‌گیری ردیابی می‌شود.

توی بسته‌بندی شکیل، کارت را تقدیم همسرِ فراموشکار می‌کنم. می‌خندد و یک‌بار هم که شده می‌رسیم به پیشکش‌های غیرسنتی.

چهار:

می‌رویم آرامگاه. خدا خیر بدهد به آشنایان؛ فاتحه و صلوات و خیرات کم نیست. قالیچه را پهن می‌کنیم. مگر می‌شود مثل همیشه حرف‌های پدر-دختری به درازا نکشد. نرسد به خنده و قول و قرار و دلتنگی.

این بار اما یک ترکِ عادت هم اتفاق می‌افتد. گوشی را می‌گذارم روی سنگ، کنار اسم آقاجان و روشنش می‌کنم. مداحی موردعلاقه بابا پخش می‌شود. مداح می‌خواند... من خیره می‌شوم به دوردست‌ها... بابا گوش می‌دهد.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.