۱۹ دی ۱۳۹۸ - ۱۲:۵۸
کد خبر: 687197

البته که باید برویم. چهل سال مدیونش هستیم. چهل سال به خالص مخلصی اش بدهکاریم. برای سلیمانِ عشق نکنیم، فرداها جواب خودمان را چه بدهیم!

جز نقش تو در نظر نیاید ما را

خانه

قدس آنلاین - حسین احمدی: میان خبرهای ناگوار این روزها، چشمم به یک خبر تلخ هفت ساله می چسبد. می خوانم "گمشده". پسرک کوله بر دوشی را توی قابِ خبر می بینم که انگار سه روز است به خانه برنگشته.

آه از نهادم بلند می شود. چشمان معصومش منقلبم می کند. گوشی را می بندم و صورتم را رها می کنم روی کیبورد.

نگاه می کنم. گردوغبار تا کجاها که پیشروی نمی کنند! مرز تک تک حروف و اعداد کامپیوتر، خاک نشسته. پوزخند می زنم به خاطرات. آن دستگاه آکبند نظیفِ زیبا کجا، این زهواردرفته خاکی کجا؟

شدیداً از دست دنیایی که طراوت و پاکی اش دستخوشِ دَوَران است، خسته ام... نمی دانم چه می شود که همانطور فروافتاده، موبایل را برمی دارم و خواهری و برادرخان را می گذارم روی زنگ.

بوقت قطار تهران

جمله اول نمی رسد به دوم که قبول می کنند هردویشان. حالم در دَم می چرخد و بهتر می شود. می گویند: البته که باید برویم. چهل سال مدیونش هستیم. چهل سال به خالص مخلصی اش بدهکاریم. برای سلیمانِ عشق نکنیم، فرداها جواب خودمان را چه بدهیم!

قطار دارد می رود سمت پایتخت. پشت پنجره، سیاهی سمج شب پابه پایمان می آید. سرد است هوای حرف ها و نگاه هایمان. جوری که انگار برف می بارد توی کوپه. توی راهرو. در تک تک ثانیه ها. زیر سقف شهر.

برادرخان چای می آورد و 5 لیوان را پخش می کند بین مان. بلکه گرما بیاید. چای نبات می نوشم و به گفتگوی خانواده، دل و گوش می سپارم. اما هرچه تقلا می کنم چیزی نمی شنوم و بافایده نیست. انگار صدای حاج قاسم سلیمانی و پسرک هفت ساله از همه صداهای اطراف بلندتر است.

قطارنوشت: " گاهِ تنها ماندن نیست. باید زیر بال و پر خودم را بگیرم."

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.