۴ اسفند ۱۳۹۸ - ۰۸:۴۵
کد خبر: 693742

بیش از ۵۰ روز است با یک سؤال دست و پنجه نرم می‌کنم... سؤالی که مثل طوطی دستی «فرید» هرروز دنبالم می‌آید و پاپی‌ام می‌شود؛ آیا فداکاری؟

رقیه توسلی/

یک

بیش از ۵۰ روز است با یک سؤال دست و پنجه نرم می‌کنم... سؤالی که مثل طوطی دستی «فرید» هرروز دنبالم می‌آید و پاپی‌ام می‌شود؛ آیا فداکاری؟

بعد از شهادت سردار قاسم و نمایش آن عقیق بی‌دست، پرونده‌ای توی سرم باز شد. راهی‌ام کرد بروم بنشینم پای فیلم و گزارش زندگی‌نامه تعدادی از شهدا و مشترکات مردمانِ ازخودگذشته. پای طمأنینه، مهربانی، تواضع، سکوت و صبرشان.

پژواک این سؤال تمامی ندارد؛ آیا فداکاری؟

هنوز جواب کاملی برایش پیدا نکردم. ۵۰ روز است مشغول فکر کردنم. آنچنان که باید هنوز نمی‌دانم و نمی‌شناسم خودم را... یا که شاید می‌دانم و به‌عبارتی طفره می‌روم و دارم یک‌جورهایی فرجه می‌خرم بلکه جوابم به این چالش بزرگ، نه نباشد.

شاید هم یک‌جورهایی سرافکندگی پاسخ به این سؤال زیاد است، البته نه برای همه... نه برای شهید بلباسی... نه برای شهید تازه داماد... برای من و امثالهم... بی‌اختیار یاد صبحی می‌افتم که چشمم به تصویر غرق به خون محمد بلباسی در اینترنت افتاد و فکرم رفت تا همسر و کودکان قد و نیم قدش.

آهی روانه فضا می‌کنم. از وقتی پرونده فداکاری با آن علامت سؤال قلچماق باز شده روی میز سَرم، انگار بیشتر خودم را می‌بینم و صفات داشته و نداشته‌ام را. کج و راست رفتاری‌ام را. جزئیات را. انگار قاضی شده‌ام.

نمی دانم قصه این سردار فداکار چیست که حضور و غیابش از آدم، دستگیری می‌کند!

دو

شلوغ و پُرازدحام است کوچه پس‌کوچه سَرم، اما خانه «عزیز» سوت و کور است اگر من و «سبزک» را فاکتور بگیریم... قندی و لبخندی، سُر می‌دهم دَم پَرِ طوطی فرید و می‌روم سراغ فولدر اخبار و ویدئوهای به‌جامانده از فرمانده... ایران و سوریه و عراق و لبنان را می‌گردم... نه، نمی‌شود... هرچه بیشتر می‌خوانم و تماشا می‌کنم نمی‌شود بیشتر خودِ خودِ خودش را ندید... خود خاکی در اوج ایستاده‌اش را... کسی که برای صلح می‌جنگید... نمی‌شود حظ نبرد و نیاموخت و زوم نکرد روی کردار این آدمیزاد مخلص ایثارگر.

صندلی را می‌دهم عقب و یکراست پناه می‌برم به آینه بزرگ نشیمن. شروع می‌کنم به بررسی بی‌نقاب خودم و تکرار سؤال جاری... آیا فداکاری؟

دقیقه‌ای بعد می‌لرزم. اوضاعم به‌وضوح روبه‌راه نیست. مستند زندگی‌ام انگار پخش می‌شود از آینه و می‌خواهد شیرفهم‌ام کند تو درراه مانده کجا، جماعتِ عُشّاق کجا؟

لب و لوچه آویزان، فاز گریه می‌آید سروقتم که ناگهان ورق برمی‌گردد و «سبزک» پَر می‌کشد و روی شانه راستم فرود می‌آید.

درجا، این رو به آن رو می‌شوم و نگاهم را دوباره می‌دوزم به آینه... الحمدلله از زبانم نمی‌افتد و به زنی که ایستاده روبه‌رویم می‌گویم: پرنده‌ها پاقدمشان سبک است. خدا را چه دیدی! مگر نمی‌گویند شاهنامه آخرش خوش است.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.