انتظار سخت‌ترین امتحان روزگار برای هر آدمی است، به خصوص هنگامی که این انتظار را در بی‌خبری از عزیزی بمانی که ندانی او در اسیری است یا به شهادت رسیده است.

از اسارت تا بی نهایت

قدس آنلاین: انتظار سخت‌ترین امتحان روزگار برای هر آدمی است، به خصوص هنگامی که این انتظار را در بی‌خبری از عزیزی بمانی که ندانی او در اسیری است یا به شهادت رسیده است.

۳۲ سال است که مادر، پدر، همسر و پسر موسی‌الرضا منتظر آمدنش هستند.

«موسی‌الرضا رضانیا» متولد ۲۴شهریور۴۶ است که ۲۱ تیرماه ۶۷ پس از آزادی اسیران جنگ به علت نبودن هیچ اطلاعی از این سرباز وطن، او را شهید اعلام می‌کنند.

•       انتظار آمدن پدر

پسر شهید می‌گوید: ۹ ماهه بودم که پدرم آخرین بار مرا در آغوش کشیده و گفته است، این بار که برگردم به استقبالم می‌آیی، آخر این بار تو می‌توانی راه بروی. من سال‌ها منتظر این دیدار و استقبال از او هستم اما او نیامده است.

او می‌افزاید: کارمند آتش‌نشانی هستم و خداوند سه فرزند به من داده است، فقط می‌دانم پدرم از ۱۵سالگی به عنوان بسیجی برای دفاع از کشور در جبهه‌ها حضور داشته است و در ۱۸ سالگی به خدمت سربازی در ارتش می‌رود و در روزهای پایانی خدمت مفقودالاثر شده است.

•       دیگر گریه نکردم

مادر شهید که غم فراق پسرش هنوز هم پس از ۳۲ سال مثل همان روزهای اول تازه است، می‌گوید: یک شب خواب دیدم با خانمی ناشناس به کربلا رفته‌ایم و پسرم آنجا میهمان امام ‌حسین(ع) است. به من التماس کرد و مرا به حضرت زهرا(س) قسم داد که برایش گریه نکنم. از خواب که بیدار شدم، دیگر گریه نکردم، فقط صبر کردم. دعایم همین است که با حضرت ابوالفضل(ع) و علی‌اکبر(ع) همنشین باشد.

 حاجیه خانم مبارکه علیپور وحید می‌افزاید: مراسم تشییع‌ جنازه‌اش در دهه فاطمیه بود و مزارش هم در قطعه شهدای فاطمی است.

این مادر صبور توضیح می‌دهد: موسی‌الرضا کلاس چهارم دبستان بود که از روستای روئین اسفراین به مشهد آمدیم و در منطقه توس ساکن شدیم. در کنار بچه‌داری چادرشب و پارچه می‌بافتم، آن عکس پسرم که همه جا هست پارچه پیراهن تنش را خودم بافته‌ام.

او با اشاره به اینکه بقیه فعالیت‌هایش هم در مسجد ولی عصر(عج) بود، بیان می‌دارد: موسی‌الرضا خیلی زودتر از همسن ‌و سال‌هایش و در نوجوانی با جنگ آشنا شد. ۱۵ ساله بود که رضایت من و پدرش را گرفت و عازم جبهه شد.

او می‌گوید: موسی‌الرضا رفت جبهه و ۶‌ماه ماند. وقتی برگشت، پدرش گوسفندی قربانی کرد و میهمانی داد.

•       عشق به دفاع از میهن

مادر شهید از ازدواج پسرش برایم تعریف می‌کند: ۱۸ ساله بود که دامادش کردم، پسر اولم بود و یک دنیا برایش آرزو داشتم.

حدود ۶ماهی با همسرش در عقد بود. پسرم می‌گفت که من باید به جبهه بروم. ۶ ماه از زندگی مشترکش نگذشته بود که به خدمت سربازی در ارتش اعزام شد اما هنگام بازگشت و مرخصی همچنان در بسیج محل هم حضور داشت.

مادر شهید رضانیا درباره ماجرای معافیت پسرش می‌گوید: مدتی از خدمت سربازی او در ارتش نگذشته بود که برگشت و گفت به‌ خاطر مشکل مادرزادی انگشت پایش از رزم معاف شده است. خیلی ناراحت بود که از پوشیدن پوتین منع شده است و می‌گفت من خط مقدم را می‌شناسم و اگر لازم باشد، با دمپایی به جبهه می‌روم.

•       خبر پدر شدن

مادر شهید برایم تعریف می‌کند: موسی‌الرضا به جبهه برگشت و خداوند چند ماه بعد پسری به او داد که اسمش را دوست داشت جواد بگذارد اما چون در روز تولد حضرت علی(ع) به دنیا آمد، نام او را با مشورت خودش علیرضا انتخاب کردیم. علیرضا ۹ ماهه بود که پسرم رفت و برنگشت.

•       مهر ماندگار

همسر شهید هم می‌گوید: موسی‌الرضا مرد بسیار خوبی بود و در همان مدت کوتاه زندگی مشترکمان هیچ خاطره بدی از او ندارم.

فاطمه زارعی می‌افزاید: نمازخوان، اهل زندگی و مرد نجیبی بود و زندگی مشترکمان ساده و بدون تجمل آغاز شد. هم‌محله‌ای بودیم.

او تصریح می‌کند: علیرضا برای من و خانواده همسرم یادآور موسی‌الرضاست و پسرم همانند پدرش مؤمن، مهربان و اهل کار و زندگی است و همسر او هم دختر شهید است.

•       از اسیری تا انتظار

همسر شهید، خبر اسیر شدن و شهادت همسرش را این‌ گونه برایم تعریف می‌کند: چیزی به اتمام خدمتش نمانده بود. نیمه تیر سال ۶۷ خبر مفقودالاثر شدنش آمد. پس از پیگیری متوجه شدیم که موسی‌الرضا اسیر شده است. آن موقع خیال همه‌مان راحت شد که حداقل زنده است. سه سال بعد یک نفر از همرزمانش که اهل رشت بود، خانه ما را پیدا کرد و به دیدنمان آمد و گفت که هنگام اسارت با موسی‌الرضا بوده و او را دیده است و خبر سلامتی‌اش را به ما داد.

•       از اسارت تا بی‌نهایت

همسر شهید رضانیا توضیح می‌دهد: به ما گفتند، عراقی‌ها در آن زمان رزمنده‌ها را غافلگیر کرده‌اند و چون قطعنامه صادر شده بوده است، آتش‌بس اعلام می‌شود. هنگامی که درگیری مسلحانه و تیراندازی شروع می‌شود، موسی‌الرضا هم برای مقابله می‌رود که تیری به پایش اصابت می‌کند و عراقی‌ها همه را اسیر و به اردوگاه می‌برند. سه روز آن‌ها در همین شرایط در اردوگاه ماندند تا زمانی که از طرف صلیب سرخ می‌آیند و همان شب عراقی‌ها، شهیدان و مجروحان را از اسیران جدا می‌کنند و به نقطه نامعلومی می‌برند.

او ادامه می‌دهد: این انتظار هفت سال دیگر هم طول کشید و هیچ خبری از او نداشتیم. به پادگان ارتش مراجعه کردیم و به ما اطمینان دادند که نامش در فهرست شهدا نیست و یک فهرست دیگر نشانمان دادند که به‌زودی آزاد خواهند شد. پس از مرگ صدام و هنگامی که زندان‌ها باز شد، به ما اعلام کردند که هیچ اسیر ایرانی در خاک عراق، باقی نمانده است و هیچ اثری از همسرم نبود.

این همسر صبور بیان می‌دارد: پس از تعیین ‌تکلیف ۴۰۰ اسیر مفقودالاثر در عراق، مراسم تشییعی در دهه فاطمیه در مشهد برپا شد، قبرهای خالی تشییع و به یاد آنان سنگ مزاری در بهشت رضا(ع) در نظر گرفته ‌شد. روی سنگ قبرش نوشته‌اند: «اسارت در منطقه شرهانی» که نزدیک دهلران است.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.