سمیه میهن‌خواه از آن دست آدم‌هایی است که بر شرایط اجتماعی محیط زندگی خود غلبه کرده است. گواه این ادعا این است که او جزو معدود زنانی است که در منطقه سیستان و بلوچستان دهیار است - و شاید تنها خانم دهیار باشد - و در کنار این مسئولیت و معلمی، یکی از چهره‌های برگزیده بخش ترویج کتاب و کتاب‌خوانی کشور در سال گذشته بوده است.

آرزوی بزرگ سمیه؛ هر روستا یک کتابخانه

قدس آنلاین: سمیه میهن‌خواه از آن دست آدم‌هایی است که بر شرایط اجتماعی محیط زندگی خود غلبه کرده است. گواه این ادعا این است که او جزو معدود زنانی است که در منطقه سیستان و بلوچستان دهیار است - و شاید تنها خانم دهیار باشد - و در کنار این مسئولیت و معلمی، یکی از چهره‌های برگزیده بخش ترویج کتاب و کتاب‌خوانی کشور در سال گذشته بوده است. او از دل و جان برای بچه‌های منطقه‌اش و کتاب و کتاب‌خوانی مایه گذاشته است. این را می‌شود از حرف‌هایش و اشتیاقی که به این کار دارد فهمید. عبدالحکیم بهار، نماینده معرفی شده از طرف کشورمان به جایزه جهانی آسترید لیندگرن در بخش ترویج کتاب‌خوانی، به بهانه بازدید از کتابخانه «سما ۲» در شهر کوچک پلان که سمیه میهن‌خواه آن را اداره می‌کند، جایی نوشته بود: «امیدوارم برای همه روستاهای سرزمینم یک سمیه میهن‌خواه پیدا شود و رودخانه زلال کتاب‌خوانی در آن‌ها جاری گردد».

کودکی شما چطور بود؟

من در روستای الله نوبازار بخش پلان منطقه دشتی چابهار به دنیا آمدم. کودکی من در محیطی روستایی گذشت، یعنی بازی ما با خاک و گل و دیگر اجزای طبیعت بود. در خانواده‌ای به دنیا آمدم که پدرم سواد زیادی نداشت، اما مردی دنیا دیده بود. این دنیا دیدگی که می‌گویم به این معناست که تمام قصه‌های بلوچی را بلد بود و بخشی از دلخوشی‌ها و خاطرات من مربوط به شب‌های کودکی می‌شود. همان شب‌هایی که همه خانواده در نبود برق، دور یک چراغ نفتی می‌نشستیم و پدرم برای ما قصه‌ها و ضرب‌المثل‌هایی را که بلد بود تعریف می‌کرد. از این نظر می‌توانم بگویم من در خانواده‌ای بزرگ شدم که قصه در آن جایگاه ویژه‌ای داشته است. شاید همین سبب شد وقتی بزرگ‌تر شدم و خواندن و نوشتن یاد گرفتم، به کتاب علاقه‌مند شوم.

 پس دوره کودکی شما دوره حاکمیت تلویزیون نبود؟

 نه خوشبختانه نبود. اما بالاخره برق به روستای ما هم آمد و پس از مدتی سر و کله تلویزیون پیدا شد. من هم مثل هر بچه روستایی دیگری عاشق تلویزیون شدم که برای ما سرگرم‌کننده بود. با این همه وقتی هم که تلویزیون به روستای ما آمد باز سرگرمی من و بچه‌های دیگر این بود که به طبیعت برویم و با همان خاک و گل، خودمان را سرگرم کنیم. یادم هست اولین بار پیش از اینکه به مدرسه بروم تلویزیون دیدم. خودمان تلویزیون نداشتیم و نخستین بار تلویزیون را در خانه یکی از همسایه‌ها دیدم، اما خیلی زود پدرم برای ما یک تلویزیون خرید و من و سه خواهرم هم تلویزیون‌دار شدیم.

سرنوشت بخشی از روستاهای سیستان و بلوچستان با هوتک‌ها گره خورده است؛ آب روستای شما هم از هوتک تأمین می‌شد؟

بله. اتفاقاً زمانی که در روستا زندگی می‌کردیم جلو خانه ما هوتک بسیار بزرگی بود. روستای ما پنج خانواده بود و ما باید آب آشامیدنی خودمان را از همان هوتک برمی‌داشتیم. آب هم برای آشامیدن استفاده می‌شود هم برای دام‌ها و هم برای شستن و کارهایی از این دست. وقتی آب نباشد مردم مجبور می‌شوند از همین آب هوتک‌ها استفاده کنند و نتیجه هم این می‌شود که هر از گاهی کودکی جانش را از دست می‌دهد یا آسیب جدی می‌بیند.

وقتی بچه بودید از هوتک چه برداشتی داشتید؟ ترس از غرق شدن و افتادن در هوتک را داشتید یا در عالم کودکی و بی‌خیالی به هوتک و خطراتی که دارد فکر نمی‌کردید؟

من هم مثل خیلی از بچه‌ها از هوتک می‌ترسیدم. از تمساح‌های پوزه کوتاه یا همان گاندوها می‌ترسیدم که گاهی از مسیر رودخانه و در جریان ورود آب به این گودال‌های بزرگ، وارد می‌شدند. همه ترس من این بود که روزی تمساح پوزه کوتاهی من را بگیرد و این یکی از بدترین تصورات من در دوره کودکی بود. با این همه مجبور بودیم و باید از هوتک برای خانواده آب می‌آوردیم.

کجا درس خواندید و آن سال‌ها چگونه گذشت؟

در پلان. روستای ما در یکی دو کیلومتری پلان است. باید هر روز مسیر خانه تا مدرسه را می‌رفتم و برمی‌گشتم. در مسیر باید از روی رودخانه‌ای عبور می‌کردیم که برای آن پلی از تنه درخت‌ها درست کرده بودند. من آن‌قدر به مدرسه و درس و کتاب علاقه‌مند بودم که هر روز یکی دو ساعت پیش از شروع مدرسه خودم را به مدرسه می‌رساندم و جلو در مدرسه منتظر می‌ماندم تا در باز شود. در مسیر رفتن به مدرسه گاهی هم اتفاق می‌افتاد که از روی پل داخل آب می‌افتادیم، هم خودمان خیس می‌شدیم و هم کتاب و دفترمان.

در کودکی آرزو داشتید که کتابخانه داشته باشید؟

شاید برایتان جالب باشد که یکی از آرزوهای من در کودکی این بود که وقتی بزرگ شدم یک هتل بسیار بزرگ درست کنم که به شکل سنتی باشم. همه آرزو و فکرم این بود که روزی یک هتل سنتی بسازم. دلم می‌خواست آداب و رسوم سیستان و بلوچستان را به همه نشان بدهم و از همه جای ایران و دنیا میهمان داشته باشم. الان هم هنوز همان آرزو را دارم، هر چند حالا برای تحقق رؤیایم دارم در پلان یک اقامتگاه بومگردی راه‌اندازی می‌کنم تا آدم‌های مختلفی از نقاط مختلف به سیستان و بلوچستان و منطقه دشتیاری بیایند و فرهنگ این مردم را ببینند.

اصلاً چطور شد به کتاب و کتاب‌خوانی علاقه‌مند شدید؟

اشاره کردم به وضعیت خانوادگی و اینکه پدرم برای ما حکایت و قصه فراوان گفته بود. یادم هست زمانی که به مدرسه می‌رفتم، جهاد سازندگی برای پلان کتابخانه‌ای راه‌اندازی کرده بود. اما حتی پیش از اینکه به آن کتابخانه وارد شوم، گاهی از داخل جعبه‌های انبه روزنامه‌هایی را که برای آسیب ندیدن میوه‌ها گذاشته بودند برمی‌داشتم و آن‌ها را مطالعه می‌کردم. وقتی کتابخانه راه افتاد، خیلی زود عضو آن شدم و کتاب به امانت می‌گرفتم. اما پس از مدتی کتابخانه تعطیل شد. من دو یا سه سال به کتاب دسترسی داشتم و بعد کتابخانه تعطیل شد. کسی هم برای راه‌اندازی مجدد آن کاری نکرد. درسم که تمام شد وارد دانشگاه شدم. از آنجایی که به شدت به معلمی علاقه‌مند بودم، تصمیم گرفتم معلم شوم. برای همین چند سال خرید خدمت معلم بودم و به‌تازگی در آزمون قبول شده‌ام. فکر می‌کردم حتماً باید معلم شوم و بالاخره معلم هم شدم. در همان ایام بود که انجمن «حامی» برای معلمان کلاس‌هایی را در پلان برگزار کرد؛ یکی از این کلاس‌ها پروژه‌نویسی بود. یک روز یکی از آقایان با من تماس گرفت و گفت یکی از کلاس‌ها شرکت‌کننده ندارد و این دوستان هم برای برگزاری این دوره زحمت کشیده‌اند، پس شما در کلاس پروژه‌نویسی آن‌ها شرکت کنید. خلاصه من به طور اتفاقی در این کلاس شرکت کردم. مدرس آن کلاس گفت: اگر ۱۰۰ میلیون پول به شما بدهند با آن چه می‌کنید که مفید باشد؟ این سؤال جرقه‌ای شد برای من و آنجا بود که جواب دادم من اگر ۱۰۰ میلیون داشته باشم، در پلان یک کتابخانه دایر می‌کنم. آن قدر روی ایده‌ای که داشتم مصر بودم که آن روز هم مدرس آن کلاس و دوستانشان را که از انجمن حامی آمده بودند و هم دوستانی از آموزش و پرورش را با خودم به محل کتابخانه سابق که تعطیل شده بود بردم. از نزدیک ماجرای تعطیل شدن کتابخانه را برای آن‌ها بازگو کردم. خلاصه آن روز و آن کلاس اتفاقی موجب اتفاقات بعدی خوبی برای من و بچه‌های پلان در حوزه کتاب‌خوانی شد. جمعیت دانش‌آموزی پلان به ۳ هزار نفر می‌رسد، چون از روستاهای اطراف برای تحصیل به پلان می‌آیند. طرح این ایده موجب شد انجمن حامی، به فکر تجهیز کتابخانه بیفتد.

وقتی با دیگران درباره ایده کتابخانه صحبت می‌کردید چه واکنش‌های می‌دیدید؟

خیلی‌ها می‌گفتند انجمن حامی حرفی زده و دنبال کارشان رفته‌اند. انرژی مثبتی دریافت نمی‌کردم. به‌خصوص که من خانم بودم و در منطقه ما کار کردن برای خانم‌ها خیلی ساده نیست. برای خیلی‌ها اینکه من خواسته باشم یک کتابخانه راه بیندازم قابل هضم نبود، برای همین خیلی تحویل نمی‌گرفتند. اما خدا را شکر من از راهی که شروع کردم دلسرد نشدم و در این بین همسرم همیشه کنار من بوده است، یعنی اگر خیلی‌ها با حرف‌هایشان ناخواسته می‌خواستند من را دلسرد کنند، اما همسرم به من روحیه می‌داد که می‌توانیم پیروز شویم. خلاصه دست به کار شدیم و ساختمان قبلی را از بخشداری تحویل گرفتیم. شورا هم با ما همکاری کرد و پس از آن بود که انجمن حامی برای راه‌اندازی و تجهیز کتابخانه دست به کار شد.

کتابخانه چه  زمانی افتتاح و نامش چه شد؟

دی‌ ۱۳۹۶ بود که کتابخانه پلان به صورت رسمی افتتاح شد. نام آن هم شد «سما۲» به نام خیری که هزینه‌هایش را تقبل کرده بود. درباره انجمن حامی هم بگویم انجمنی است که در کشورمان هم در بخش آموزش و هم در بخش فراهم کردن فضاهای آموزشی مانند ساخت مدرسه و یا تجهیز کتابخانه‌ها و کارهایی از این قبیل فعالیت می‌کند.

 در آن کلاسی که انجمن حامی برگزار کرده بود گفته بودید اگر ۱۰۰ میلیون تومان داشته باشید یک کتابخانه راه‌اندازی می‌کنید؛ آیا الان هم معتقدید برای راه‌اندازی یک کتابخانه به ۱۰۰ میلیون تومان پول نیاز است؟

نه، نگاه من پس از چند سال کار کردن در این بخش بسیار عوض شده است. در حال حاضر معتقدم شما اگر چهار کتاب داشته باشید می‌توانید با آن فعالیت بسیار خوبی را شروع کنید. از نظر من دیگر لازم نیست برای کتابخوان کردن بچه‌ها ساختمانی آنچنانی ساخت و هزاران جلد کتاب داشت. با چند جلد کتاب هم می‌شود یک منطقه را متحول کرد. این حرف شاید برای خیلی‌ها قابل پذیرش نباشد اما من چون عملاً کار کرده‌ام این نظر را دارم.

سهم خود شما در راه‌اندازی آن کتابخانه چه بود؛ خیلی به اختصار گفتید که انجمن‌ می‌آمد و کتابخانه راه افتاد؛ ولی حدس می‌زنم راه‌اندازی کتابخانه به این راحتی هم نبوده است؟

باید پیگیری‌های بسیار زیادی را انجام می‌دادم تا به نتیجه برسیم. باید به بخشداری مراجعه می‌کردم و توضیحات لازم را می‌دادم و می‌توانستم آن‌ها را قانع کنم که کتاب از چه اهمیتی برخوردار است. یادم است در جریان آن رفت و آمدها خیلی از آن‌هایی که از ماجرا با خبر می‌شدند، به جای اینکه روحیه بدهند، انرژی منفی به من می‌دادند؛ اما خوشبختانه آقای میایی، بخشدار آن زمان انسان روشنی بودند و همکاری خوبی با بنده داشتند. از آن طرف انجمن حامی به این نتیجه رسیده بود که پلان باید کتابخانه‌ای داشته باشد؛ هم به خاطر علاقه‌ای که من نشان دادم و هم به خاطر جمعیت دانش‌آموزی و از طرفی ساختمانی که در اختیار ما بود. وقتی کار جدی‌تر شد بعضی از کمک‌ها و همراهی مردم هم رسید و انجمن حامی هم کتابخانه را تجهیز کرد.

وقتی کتابخانه قبلی تعطیل شد به نظرتان مشکل در کجا بود که کسی از اهالی برای راه‌اندازی مجدد آن همت نکرد؟

نمی‌دانم؛ به نظرم برای فعالیت یک کتابخانه که کسی برای اداره آن حقوق نمی‌گیرد باید واقعاً از دل و جان عاشق کتاب بود؛ باید اداره‌کننده کتابخانه بداند چه کار مهمی انجام می‌دهد؛ بنابراین برایش هیچ چیز غیر از کتاب و بچه‌ها مهم نباشد. اگر غیر از این باشد حتماً شکست می‌خورد و از جایی دلسرد می‌شود. اگر منتظر گرفتن حقوق باشیم کار خوب پیش نمی‌رود و شاید به همین دلیل کتابخانه تعطیل شد. آن زمان مردم هم آگاهی لازم را نداشتند و برای حفظ این سرمایه ارزشمند کاری انجام ندادند.

یعنی شما برای خدمتی که به بچه‌ها و مردم کردید انتظار دستمزدی نداشتید؟

نه! شاید حرف من از نظر بعضی از آدم‌ها شعار باشد، اما من اصلاً به فکر کسب درآمد از راه اداره کتابخانه نبودم. مهم‌تر از این، حتی وقتی معلم شدم هم به دنبال این نبودم که از راه معلمی حقوقی بدست بیاورم. من خرید خدمات بودم که حقوقی هم نداشت. تابستان ماهی ۴۵۰ هزار تومان به من پرداخت می‌کردند. من به حقوق فکر نمی‌کردم، علاقه‌ای در من وجود داشت که کمکم می‌کرد در این مسیر گام بردارم. این البته به آن معنا نیست که من از پول بدم می‌آید، چون به نظرم هیچ‌کس از پول بدش نمی‌آید. انجمن حامی یک سال با شهردار پلان صحبت کردند تا او را مجاب کنند باید مبلغی برای کارهای فرهنگی در شهر در نظر بگیرند؛ برای همین حدود هشت ماه هر ماه به من ۴۰۰ هزار تومان دادند، بعداً دیگر پرداخت نشد. البته من هم پیگیر گرفتن آن نشدم، چون دوست داشتم من هم در این امر خیر سهمی داشته باشم. دلم می‌خواست به مردم نشان بدهم کار خیر شامل کارهای فرهنگی هم می‌شود.

در کاری که شروع کردید برای خودتان الگویی هم داشتید؟

نه من در این مسیر هیچ الگویی نداشتم.

یعنی با کسی مثل آقای عبدالحکیم بهار که در بخش ترویج کتاب‌خوانی نامزد دریافت جایزه آسترید لیندگرن است، آشنا نبودید؟

با آقای بهار در افتتاحیه کتابخانه آشنا شدم. پس از آشنایی با ایشان به جلسه در شهرداری دعوت و در آن جلسه با دوستان دیگری که در حوزه کتاب فعالیت می‌کردند آشنا شدم. آن جلسه خوشبختانه در حال حاضر هم برگزار می‌شود. برگزاری آن جلسات بهانه‌ای شد برای آشنایی بیشتر من با آقای بهار و بقیه کسانی که در حوزه کتاب و کتاب‌خوانی در منطقه ما فعالیت می‌کند. خوشبختانه در حال حاضر شبکه ترویج کتاب‌خوانی فعالیت خوبی دارد که موجب راه‌اندازی ۱۴ کتابخانه در منطقه شده است و هر کدام از افراد در یک بخش فعالیت می‌کند. امیدوارم بتوانم از این رهگذر به اهداف بلندی که دارم برسم.

چه هدف بلندی دارید؟

هدف بلند من این است که در منطقه دشتیاری، کتاب‌خوانی برای بچه‌ها دیگر آرزو نباشد و به‌راحتی به کتاب‌های مناسب خودشان دسترسی داشته باشند. من روستاهایی را می‌شناسم که بچه‌های آنجا، غیر از کتاب درسی کتاب دیگری ندیده‌اند. برای اینکه آگاهی و توانایی بچه‌ها بالا برود، باید به آن‌ها کتاب برسانیم. آرزوی من و دوستانم این است که در هر روستای دشتیاری یک کتابخانه راه‌اندازی شود.

میهن‌خواه معتقد است کار کتابخانه فقط امانت دادن کتاب نیست

تفاوت کتابخانه شما با کتابخانه مدارس در چیست؟

در کتابخانه مدارس فقط کتاب وجود دارد و بچه‌ها در زنگ تفریح شاید به سراغ این کتاب‌ها بروند یا نروند و متأسفانه در بعضی جاها کتاب‌ها به عنوان دکور گذاشته شده است، اما در کتابخانه ما، بچه‌ها آزاد هستند و حتی می‌توانند با کتاب‌ها بازی کنند. معتقدم حتی بچه‌ای که خواندن و نوشتن بلد نیست هم باید وارد کتابخانه شود و با کتاب‌ها بازی کند تا به این شکل با کتاب ارتباط برقرار کند. برای اینکه کتابخانه برای بچه‌ها محیط جذابی باشد و به امانت گرفتن کتاب خلاصه نشود، برنامه‌های متنوعی برای مخاطبان تعریف کرده‌ام. فعالیت‌های جنبی مانند ساخت کاردستی، ساخت کلاژ و فعالیت‌های متنوع دیگری داریم. من فعالیت‌های کتابخانه‌ام را در چند بخش تعریف کرده‌ام. هم بچه‌ها را به فضای اطراف کتابخانه و طبیعت می‌برم و هم فعالیت‌های اجتماعی داریم. سعی می‌کنم در اتفاق‌ها و پیشامدهای اجتماعی هم آن‌ها را دخیل کنم. مثلاً وقتی آن اتفاق برای کشتی سانچی افتاد بچه‌ها در این مورد نقاشی کشیدند یا وقتی گاندویی دست یکی از دختران در منطقه سرباز را قطع کرد، مینی‌بوسی گرفتیم و بچه‌ها را به محل حفاظت گاندوها در روستای باهوکلات بردیم تا هم بچه‌ها از نزدیک گاندوها را ببینند و هم کسی که آگاهی دارد درباره گاندوها برای بچه‌ها حرف بزند و آنجا کتابخوانی هم داشتیم. بچه‌ها باید یاد بگیرند موجودی مثل گاندو از ارزش فراوانی برخوردار است. باید یاد بگیرند در زمان تخم‌ریزی آن‌ها به هیچ عنوان به محل زندگی آن‌ها نزدیک نشوند و این چیزی بود که آن دختر از آن بی‌اطلاع بود. شاید اگر کسی درباره زندگی گاندوها به او گفته بود، آن حادثه برایش پیش نمی‌آمد. سعی می‌کنم از طریق برگزاری برنامه‌هایی از این نوع، بچه‌ها درد دیگران را هم درک کنند و خودشان را با دیگران همراه بدانند، نه اینکه از کنار موضوعات مختلف بی‌تفاوت رد شوند. سعی کرده‌ام بچه‌ها در موضوعات مختلف راهکار بدهند و پیشنهاددهنده باشند و من به عنوان یک راهنما کنار آن‌ها حرکت کنم. یادم است در شروع کار کتابخانه، بچه‌هایی که وارد آنجا می‌شدند از لحاظ اعتماد به نفس زیر صفر بودند. یعنی نمی‌توانستند خودشان را جلو دوستانشان به طور ساده معرفی کنند چه رسد به اینکه خواسته باشند جلو یک غریبه حرف بزنند؛ برای همین برای آن‌ها فعالیت‌های متنوعی مثل اجرای پانتومیم، نمایش، صندلی قصه‌گویی و فعالیت‌های از این قبیل تعریف کردم. در کنار این فعالیت‌ها آداب و رسوم قدیمی منطقه را هم برای بچه‌ها نشان می‌دهم. می‌خواهم بچه‌ها بدانند در گذشته‌های دور، پدر و مادرهایشان چگونه خودشان را سرگرم می‌کردند؟ عروسک محلی سیستان و بلوچستان به اسم دودوک را احیا کردم همچنین یک نوع فرفره را که قبلاً در این منطقه استفاده می‌شد و به فراموشی سپرده شده بود. من همه این فعالیت‌ها را با کتاب‌خوانی بچه‌ها پیوند زدم. در کل فعالیت‌های این کتابخانه در لحظه اتفاق می‌افتد نه اینکه قبلاً برنامه‌ریزی شود و بگویم امروز قرار است این کار انجام شود. متناسب با حال بچه‌ها در هر روز فعالیتی را شروع می‌کنیم.

الان کتابخانه شما چند عضو دارد و در ایام کرونا چه می‌کنید؟

کتابخانه در حال حاضر ۴۰۰ عضو دارد؛ بچه‌هایی که بعضی از آن‌ها از روستاهای اطراف می‌آیند. بعضی از بچه‌ها با کتابخانه ۲ کیلومتر فاصله دارند اما برای گرفتن کتاب می‌آیند. چون ساختمان کتابخانه ما قدیمی بود، خیریه مجتهدی تصمیم گرفتند آن را بازسازی کنند، برای همین از ما خواستند کتابخانه را تخلیه کنیم تا در ۱۵ روز آن را بازسازی کنند. در این بین، پس از ماجرای سیل سیستان و بلوچستان دوباره در منطقه سیل آمد و پس از آن ماجرای کرونا شروع شد و خیریه سراغ تهیه ماسک رفت و بازسازی کتابخانه ما ماند. چون ماجرای بازسازی طولانی شد، دوستان انجمن حامی تصمیم گرفتند خودشان کتابخانه را بازسازی کنند و کار در حال انجام است؛ فعالیت‌های کتابخانه به همین بهانه و در روزهای کرونایی در طبیعت انجام می‌شود.

فعالیت‌های شما و برگزیده شدن در بخش مروجان کتاب و کتاب‌خوانی توانسته است بر سرنوشت دیگر خانم‌های منطقه هم تأثیر داشته باشد؟

به‌طور قطع خالی از تأثیر نبوده است. وقتی خانم‌ها ببینند یکی از جنس آن‌ها در منطقه فعالیت‌هایی انجام داده که موجب توجه دیگران در دیگر نقاط کشور شده و در این راه تشویق هم شده است، کمک می‌کند آن‌ها هم خودشان را در محیط سنتی که زندگی می‌کنند جدی‌تر و متفاوت ببینند. من جایی سراغ کار کردن با بچه‌ها رفتم که بچه‌ها را جدی نمی‌گیرند. از طرفی برای کاری که انجام دادم مزدی طلب نکردم. مزد نگرفتن در نگاه خیلی‌ها یعنی دیوانگی و سادگی، اما من به کاری که می‌کنم ایمان دارم.  

تصوری که مردم ما از سیستان و بلوچستان دارند این است که خانم‌ها در این منطقه خیلی در فعالیت‌های اجتماعی سهمی ندارند، شما در این فضا دهیار شدید پس باید کار ساده‌ای نباشد؟

 نه، اصلاً کار ساده‌ای نبود؛ چون اینجا خیلی‌ها عقیده دارند زن باید توی خانه بنشیند و حق کار کردن ندارد و این متأسفانه در گذشته خیلی بیشتر شایع بوده است. از طرفی برای من کار کردن در کنار مردها هم خیلی ساده نبود، چون متأسفانه زن‌ها را ضعیف فرض می‌کنند. خیلی‌ها عقیده دارند اگر به جای یک زن یک مرد مثلاً دهیار یک روستا باشد وضع آن روستا بهتر خواهد بود. وقتی در دهیاری برای اهالی جلسه‌ای می‌گذاشتم، ریش سفیدها من را هدایت می‌کردند به بخش خانم‌ها و می‌خواستند بین آقایان نباشم. من هم به آن‌ها یادآوری می‌کردم که من دهیار شما هستم. تذکر می‌دادم که من قرار است برای شما صحبت کنم و خودم جلسه را گذاشته‌ام اما می‌خواهید من را بفرستید با بقیه خانم‌ها؟ خوشبختانه پس از مدتی این مشکلات حل شد و حضور بنده را پذیرفتند و خدا را شکر به این نتیجه رسیدند که یک خانم هم می‌تواند فعالیت اجتماعی داشته باشد.

روستاهایی در ۳۰ کیلومتری: همسر بنده راننده شرکت برق است. کار اداری دارد اما وقتی به حضورش نیاز باشد و در ساعت‌های غیر اداری‌اش به من کمک می‌کند. مثلاً ما طرحی به نام «سبد کتاب» داریم که در قالب آن، برای روستاهایی که کتاب ندارند و بعضی از آن‌ها تا ۳۰ کیلومتر با ما فاصله دارند با همسرم کتاب می‌بریم و چند ساعت با بچه‌های روستا کتاب‌خوانی انجام می‌دهیم. باید باشید و لبخند و شادی بچه‌ها را در آن روستاها ببینید.

۳ روایت اینستاگرامی

امروز دو تا زیرانداز بردم تا پهن کنم که بچه‌ها خاکی نشوند. اول تعداد بچه‌ها کم بود. روی زیرانداز نشستند. بچه‌ها کتاب رستم و اکوان دیو به نویسندگی افسانه شعبان‌نژاد و تصویرگری سحر حقگو را یک صفحه یک صفحه به صورت نوبتی جمع‌خوانی کردند. بعد درباره شاهنامه و این داستان که یکی از داستان‌های شاهنامه فردوسی است و نحوه خوانش و لحن حماسه توضیح داده و درباره کتاب گفت‌وگو شد. کم کم تعداد بچه‌ها بیشتر می‌شد. دیگر زیرانداز جوابگو نبود و مجبور بودیم فاصله اجتماعی رعایت کنیم چون بچه‌ها گاهی وقت‌ها ماسک‌هایشان را در می‌آوردند. یک دایره بزرگ که هر کدام یک متر با هم فاصله داشتند درست کردیم و من کتاب پینه‌دوز بداخلاق به نویسندگی و تصویرگری اریک کارل و ترجمه فرشته طائرپور را بلندخوانی کردم و به کمک بچه‌ها به صورت نمایش در دایره بزرگ اجرا شد. یکی از بچه‌ها نقش شخصیت پینه‌دوز بد اخلاق و بقیه به ترتیب نقش شته‌ها، مانتیس، پرستو، کرگدن و... را اجرا کردند. خلاصه خیلی به بچه‌ها در کتابخانه جدیدشان خوش می‌گذشت چون کتابخانه‌ای به وسعت طبیعت بود؛ کتابخانه درخت، امید و آرزو.

امروز وقتی به جنگل روستای کُچ رفتیم، متأسفانه افرادی آمده بودند و پیک نیک کرده و زیر تمام درخت‌ها پر از ظرف یکبار مصرف و پلاستیک بود. با کمک زینب، اسما و پرستو که خواهرزاده‌هایم هستند، شروع کردیم به جمع‌آوری زباله‌ها. پس از جمع‌آوری زباله‌ها، شروع به درست کردن گرافیک ارگانیک کردیم. زینب وقتی دید من مشغول درست کردن یک چیزی هستم، آمد پیش من و او هم شروع کرد به جمع‌آوری برگ‌های خشک که زیر درخت‌ها افتاده بودند. من و زینب مشغول درست کردن بودیم که پرستو خانم به همراه پسر کوچولویش محمد آمدند و به جمع ما پیوستند. انگار بچه شده بودیم، خودمان را سپردیم به طبیعت و خیلی لذت بردیم. حس خوبی در طبیعت در کنار عزیزانم داشتم.

امروز سه تا دختر گل، آرزو، المیرا و خضرا که دلتنگ کتاب‌خوانی شده بودند، آمدند به خانه و از من خواستند برایشان کتاب بخوانم. من هم اول از همه گفتم فاصله‌تان را حفظ کنید و به دست آن‌ها ژل ضدعفونی‌کننده زدم و بعد به هر کدام ماسک دادم. یکی از بچه‌ها رفت کتاب مورد علاقه‌اش را از قفسه کتاب انتخاب کرد. همه از کتاب خوششان آمد و شروع کردم به بلندخوانی. بچه‌ها ساکت و آرام محو کتاب شده بودند. در حین کتاب خواندن با همدیگر درباره اینکه وقتی رعد و برق می‌شود نباید زیر درختان برویم و خلاصه درباره کتاب بحث‌ و گفت‌وگو کردیم. بعد از بلندخوانی کتاب رفتم آشپزخانه و هر چه پوست بود آوردم. بچه‌ها از اینکه فعالیت امروزشان گرافیک ارگانیک بود خیلی خوشحال شدند و چون قبلاً آشنا بودند و چند بار با آن‌ها کار کرده بودم با مشارکت هم یک صحنه کتاب را با پوست و گوار که سبزی محلی است درست کردیم. بعد نقاشی با مداد رنگی را با گرافیک ارگانیک مقایسه کردند و گفتند از گرافیک ارگانیک بیشتر خوششان می‌آید.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.