۳۳ سال از زمانی که اکبر برای گرفتن کارت پایان خدمتش عازم سردشت شد تا بازگردد و به دنیا آمدن فرزندش را ببیند می‌گذرد.

پیکرش سر و دست و پا نداشت

قدس آنلاین:  ۳۳ سال از زمانی که اکبر برای گرفتن کارت پایان خدمتش عازم سردشت شد تا بازگردد و به دنیا آمدن فرزندش را ببیند می‌گذرد.

وقتی او را آوردند پیکرش بی سر، دست و پا بود، هر چند دیدنش سخت بود اما همیشه گفته‌ام  راضی‌ام به رضای خدا.

مادر شهید با بغض ادامه می‌دهد: اکبر فرزند ارشدم بود و اخلاق، رفتار و مهربانی‌اش زبانزد همه اقوام و دوستان بود، اهل نماز، روزه و حرم بود و اگر کاری از دستش برمی‌آمد بی‌دریغ برای همه انجام می‌داد.

•       سرباز ارتش و ارادت به باورها

«شهید اکبر فتحی» سرباز ارتش و متولد اول فروردین ۴۴ در مشهد، در ۳۱ مرداد ۱۳۶۶ در منطقه سردشت به شهادت رسید. او یکی از جوانان همین مرز و بوم بود که برای دفاع از کشور و اسلام به شهادت رسید.

حاجیه‌خانم «شهربانو چوپانی» این مادر صبور ۷۹ ساله در ادامه می‌گوید: پسرم سرباز بود که با دختر سیده و خوبی که پدرش هم روحانی بود، عقد کرد. مراسم ساده‌ای گرفتند و پس از مدتی به خانه‌شان رفتند، آخرهای خدمت اکبر بود که همسرش باردار شد و پسرم به شهادت رسید.

مادر شهید فتحی می‌افزاید: گفتند خمپاره به سنگرشان اصابت کرده و بعد پیکر بی سر، دست و پای پسرم را آوردند.

•       خداحافظی آخر

او تأکید می‌کند: پسرم آخرین بار که می‌خواست برود از همه اقوام و آشنایان خداحافظی کرد و حلالیت طلبید و من نمی‌دانستم برای چه این کار را می‌کند.

حاجیه‌خانم از خواب شب پیش از شهادت پسرش برایم تعریف می‌کند و با بغض می‌گوید: خواب دیدم پسرم در منزل است و در بستری دراز کشیده و می‌گوید، مادر سرم خیلی درد می‌کند، همسرش سیده‌زهرا که بسیار دختر خوبی است برایش آب و قرص آورد.

فردای همان روز اکبر به شهادت رسید و سرش از پیکرش جدا شده بود.

او تأکید می‌کند: اکبر برایم تعریف کرده بود که آن‌ها در منطقه سردشت در میان کوه‌ها هستند. جایی که حتی غذا را با هلیکوپتر برایشان به پایین می‌انداختند، بارها به علت نبود آب، ‌ با آب باران تشنگی‌شان را رفع می‌کردند. حتی کفش‌هایشان را از پاهایشان درنمی‌آوردند زیرا هر لحظه امکان حمله دشمن بود.

این مادر شهید خاطرنشان می‌سازد: بچه‌های ما سرباز میهن بودند و به معنای واقعی از جانشان برای دفاع از ناموس، جان، اسلام و کشور مایه گذاشتند.

•       ازدواجی ساده اما ماندگار

همسر شهید فتحی می‌گوید: ۱۶ ساله بودم که با اکبر ازدواج کردم. سرباز بود و چون پسری صالح و خوب بود، پدرم با این ازدواج موافقت کرد و گفت باید دست جوان‌ها را ما بزرگ‌ترها بگیریم تا زندگی را شروع کنند.

سیده‌زهرا هاشمی، متولد۱۳۵۰ می‌افزاید: یک سال و نیم در دوران عقد بودیم که اکبر به پدرم گفت آخرهای سربازی است و اجازه دهد به خانه خودمان برویم. پدرم به ما کمک کرد و به خانه خودمان رفتیم.

•       آخرین دیدار با همسر

او از آخرین دیدار برایم تعریف می‌کند: من باردار بودم و آخرین دفعه در راه‌آهن، پیشانی‌ام را بوسید و گفت: از من راضی باش و برایم دعا کن.

به مادربزرگش تأکید کرد که خیلی مراقب من باشد آخر آن زمان پدر و مادرم حج بودند و همان سال حادثه مکه پیش آمد و نگران من بود که اخبار را نشنوم.

این بانوی صبور اظهار می‌دارد: ۱۰ روزی بود که پدر و مادرم به سلامت از مکه بازگشته بودند و من پنج ماهه باردار بودم که خبر شهادت اکبر را روز عاشورا به ما اعلام کردند.

باورم نمی‌شد، به یکباره همه چیز شکل دیگری گرفت، در معراج نمی‌توانستم پیکر  بی سر، پا و دستش را ببینم. تمام مدت خاطراتم جلو چشمانم بود، آمدن و رفتن‌هایش، شب‌هایی که با هم به حرم برای زیارت می‌رفتیم و او عاشقانه زیارت‌نامه می‌خواند. دوستش داشتم اگرچه مدت زندگی مشترکمان یک سال و اندی بود اما او آن قدر مهربان و خوب بود که من قدردان همان لحظات کوتاه هستم.

این همسر صبور شهید می‌افزاید: پسرم به دنیا آمد. نامش را به یاد اکبر، علی‌اکبر انتخاب کردیم.

آمدن علی‌اکبر بی‌قراری‌ام را کمی کمتر کرد، حالا من ماندم و یادگار او.

سال‌ها گذشت حالا علی‌اکبر ۳۴ ساله من که خودش همسر و دو فرزند به نام آوین و رادوین دارد، پدر خوبی است و به داشتنش افتخار می‌کنم و خدا را شاکرم که چنین پسر خوبی به من عطا کرده است.

•       مزار پدر و دلتنگی

او ادامه می‌دهد: بارها با پسرم همه آن زمان‌هایی که علی‌اکبر را برای رفع دلتنگی‌اش بر سر مزار پدرش می‌بردم مرور می‌کنیم. می‌دانستم اکبر خوشحال خواهد شد و من و علی‌اکبر کمی آرام‌تر می‌شدیم.

این بانوی صبور توضیح می‌دهد: اوایل سخت بود؛ هر شب آن قدر از دلتنگی و دوری‌اش اشک می‌ریختم که خواب اکبر را دیدم و گفت دیگر نمی‌آیم، پرسیدم چرا؟ گفت از بس گریه می‌کنی. اشک‌هایم را پاک کردم، گفتم دیگر گریه نمی‌کنم.

او تأکید می‌کند: اکبر روحیه خاصی داشت و خاطراتش را نمی‌توانم فراموش کنم. یک بار با هم به خیابان رفتیم و گفت زهرا من حاضرم فلج شوم ولی هیچ زنی را ناتوان و درمانده نبینم. برایم احترام‌ خاصی قائل بود و اعتقاد داشت مرد باید حامی زن باشد.

بی‌بی زهرا هاشمی خاطرنشان می‌سازد: سال‌ها گذشت و اگر گاهی خیلی سخت گذشت اما حضور و دعای او همیشه با من هست، سه دختر معنوی را به سرپرستی قبول کرده‌ام و هر ماه مراسم روضه‌خوانی در منزل دارم و با همه سختی‌ها حضور اکبر را در رفع سختی و مشکلات حس می‌کنم.

•       مهربانی و دلبستگی

خواهر شهید هم می‌گوید: من از برادرم دو سال کوچک‌تر هستم و او تنها برادر من بود. به طور قطع جای خالی او بسیار حس می‌شود هنوز هم با یاد و خاطراتش روزگار را سپری می‌کنم.

اشرف فتحی می‌افزاید: اکبر بسیار پسر خوب و مهربانی بود و ارتباط بسیار مؤدبانه‌ای با اطرافیان داشت.

او حالا برایم از لحظه خداحافظی آخر در راه‌آهن مشهد می‌گوید: اکبر وابستگی زیادی به مادربزرگم داشت و موقع خداحافظی گفت مادرجان زیر گلو مرا ببوس. همه تعجب کردیم ‌و مادرجان گفت الهی قربانت بشوم و زیر گلوی اکبر را بوسید. اکبر بدون سر، یک پا و یک دست برگشت.

او می‌افزاید: توی جیب برادرم نامه‌ای پیدا کردیم که دستخط خودش بود.

•       عاشورا و خبر شهادت

این خواهر شهید ادامه می‌دهد: روز عاشورا بود که برای دیدن مراسم عزاداری به خیابان شهدا رفته بودم. وقتی برگشتم دیدم نامه‌ای در حیاط خانه انداخته شده است. وقتی نامه را خواندم متوجه شدم باید فردا به معراج شهدا بروم، باورم نمی‌شد که برادرم شهید شده است و بعدها متوجه شدم چون منزل نبودیم، اول نامه را به همسایه‌هایمان داده بودند که به ما بدهند اما هیچ کدام نامه را قبول نکرده بودند و گفته بودند ما نمی‌توانیم این خبر را بدهیم.

•       افتخار شهادت

او از پیش از شهادت برادرش برایم تعریف می‌کند: بار آخر بود که به سردشت می‌رفت تا کارهای پایان خدمتش انجام شود و گویا ساعتی به بازگشت و پایان خدمتش نمانده بوده که روز شهادتش دندان درد می‌شود و مرخصی می‌گیرد و برای کشیدن دندانش می‌رود و دوباره برمی‌گردد تا کارت پایان خدمتش صادر شود اما همان زمان خمپاره‌ای زده می‌شود و برادرم به شهادت می‌رسد.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.