دلم می‌خواست من هم اینجا چیزی می‌نوشتم از محرم‌های کودکی‌ام، اما نمی‌شود، چون مجال این صفحه فرصتی شد برای نوشتن دوستانی از نقاط مختلف کشورمان و شرمنده آن‌هایی شدیم که نتوانستیم میزبان نوشته‌هایشان در این صفحه باشیم.

ز کودکی خادم این تبار محترمم ...

عباسعلی سپاهی یونسی/

دلم می‌خواست من هم اینجا چیزی می‌نوشتم از محرم‌های کودکی‌ام، اما نمی‌شود، چون مجال این صفحه فرصتی شد برای نوشتن دوستانی از نقاط مختلف کشورمان و شرمنده آن‌هایی شدیم که نتوانستیم میزبان نوشته‌هایشان در این صفحه باشیم. بعضی چیزها دیگر هرگز تکرار نمی‌شوند و ما می‌مانیم و حسرت تکرار آن‌ها. محّرم‌های کودکی یکی از همان چیزهاست که هر چه بیشتر از آن دور می‌شویم بیشتر دلتنگش می‌شویم.

_______________

حسینیه رفتن‌های آخر شب

طیبه رضوانی

محرم‌های کودکی من، هر سال گره می‌خورد با حسینیه رفتن‌های آخر شب، همراه مامان و برادرهایم. معمولاً تا بابا از سر کار برمی‌گشت و شام می‌خوردیم و مامان چای بعد از شام بابا را می‌داد، طول می‌کشید و داخل حسینیه جا نمی‌شدیم. بیشتر وقت‌ها توی حیاط دالان مانند حسینیه می‌نشستیم. حرص می‌خوردم و به مامان می‌گفتم چرا همیشه باید دیر برویم. مامان می‌گفت: دلم نمی‌خواهد بابا که شب‌ها برمی‌گردد، خانه سوت و کور باشد. بابا دوست داشت همیشه دور سفره‌اش شلوغ باشد. مامان از همان کودکی حواسش بود به بچه‌هایش منش درست زندگی کردن را بیاموزد.

مداح حسینیه صدای خیلی خوبی داشت، دوست برادرهایم بود. همیشه به خواهرش حسودی می‌کردم که برادر مداح دارد. خیال می‌کردم برادرش از یک کره‌ دیگر آمده و هیچ وقت با هم دعوا نمی‌کنند و همیشه برای خواهرش کلی خوراکی‌های خوشمزه می‌خرد. توی ذهن کودکانه‌ام نمی‌گنجید که او هم پسر است و مثل خیلی پسرهای جوان همسن و سالش ممکن است با خواهرش کل کل کند و از دست هم عصبانی شوند و دلشان بخواهد سر به تن آن یکی نباشد. در حال و هوای کودکی همیشه حسرت می‌خوردم چرا برادرهای من مداحی نمی‌کنند. دلم می‌خواست رد پای پررنگ‌تری توی حسینیه داشته باشیم، ولی خب قسمت این بود که فقط سینه‌زن امام حسین(ع) باقی بمانیم.

______________

بی‌بی سمانه رضایی

سه ساله بودم که شب‌های محرم من با دایی مسعود، می‌رفتم مسجد و طرف آقایان. یادم نمی‌آید هیچ وقت دیگری آرزو کرده باشم که پسر باشم، اما آن روزها وقتی روضه کربلا را می‌خواندند، دلم می‌خواست پسر بودم. می‌رفتم با آدم بدها می‌جنگیدم، نمی‌گذاشتم علی اصغر را تیر بزنند، نمی‌گذاشتم امام حسین را سر ببُرند... یا نه؛ نهایتش پسر بودم و می‌ایستادم وسط مسجد زنجیر می‌زدم، سینه می‌زدم.

یادم می‌آید به دایی مسعود غر می‌زدم که چرا زن‌ها زنجیر نمی‌زنند؟ چرا زن‌ها از جایشان بلند نمی‌شوند و فقط آرام گریه می‌کنند؟ تا آنکه آن شب‌ها گذشت و عصر عاشورا شد و از ماجرای کربلا، یک کاروان دل شکسته ماند و زینب. یک صحرا شهید ماند و زینب، یک دنیا ستم ماند و زینب و زینب استوار و پابرجا، خم به ابرو نیاورد.

مثل کوه، پناه دردمندان شد و فریاد زد...

زینب ابهت زن بودن را آنچنان در صفحه نمور تاریخ به رخ کشید که از همان سال‌ها تا به اکنون دیگر فکر اینکه مرد باشم را از ذهن کوچکم پاک کرده‌ام. چهار سال و نیمه بودم که دایی مسعود شهید شد و نشانه‌اش نیامد و من یواش گریه کردم که هیچ کس نشنود و بلند فریاد زدم که زینب‌وار بزرگ شده و زینب‌وار راهش را ادامه خواهم داد. حالا افتخار می‌کنم به عمه‌ام زینب سلام‌الله علیها. افتخار می‌کنم به دودمانم و افتخار می‌کنم که زنم! و قلم دارم و فریادی که بلرزاند پشت ستمکاران عالم را و دنیا افتخار می‌کند به زنانش که بر ظلم تاخته‌اند در تمام تاریخ.

______________

قرارِ غم‌انگیز

علی ناصری

بچه بودیم، چه می‌دانستیم آوارگی میان خون و عطش چه حالی دارد؟ محرم بازگشت به وطن بود. روستایی‌زاده بودیم و همه می‌آمدند تا «یا حسین» شان را در زادگاهشان به سینه بزنند. مثل بزرگ‌ترها سیاه می‌پوشیدیم و چقدر هم برایمان اهمیت داشت! و زنجیرهای کوچک‌تر داشتیم با حلقه‌های کمتر، که وقت برخورد به شانه‌های نحیفمان، درد کمتری داشته باشد. با هیئت‌های سینه‌زنی همراه می‌شدیم و ما همیشه ته صف فرصت فرار و دویدن و شادی در تاریکی کوچه‌ها را داشتیم اما در نهایت همه‌ کوچه‌ها به حُسینیه می‌رسیدند که مثل چراغی روشن و امن بود در تاریکی شب و با بودنش، گم نمی‌شدیم. نشستن پای منبر سخت بود، چرا که مخاطب پندها، بزرگت‌رها بودند. تاریکی و سروصدای موقع روضه‌خوانی برایمان ترسناک بود و در آن لحظه دنبال آشنایی می‌گشتیم که به ستون پاهایش پناه ببریم. اسم بچه‌های کوچکی را شنیده بودیم که در کربلا شهید شده‌ بودند و ما چه می‌دانستیم شهادت چیست؟ نخل‌گردانی و علم‌گردانی برای ما فرصت دویدن در روستا بود، خون هم در مسیر می‌دیدیم اما حتماً رنگِ خون آدم فرق می‌کرد، پس ما نمی‌ترسیدیم. حرصِ جمع کردن شکلات سر مزارها را داشتیم و آخر شب هم می‌نشستیم و غنیمت‌هایمان را می‌شمردیم. سرک کشیدن به آشپزخانه‌ هیئت و ایستادن نزدیک دیگ‌های بزرگِ برنج و گوشت با آن دود و بوی خاص، لذت خودش را داشت و بعد پهن شدن سفره‌ها و دست‌به دست شدن غذاها. زن‌ومرد، پیر و جوان و ما بچه‌ها، فقیر و غنی همه‌ سر سفره‌ امام حسین(ع)، کنار هم می‌نشستیم و از یک غذا  می‌خوردیم. سال به سال در صف سینه‌زنان از ته صف، فاصله گرفتیم و فرصت دویدن و شادی‌مان تمام شد. حالا دیگر، مخاطب پندها ماییم. هر سال دور هم جمع می‌شویم تا کمی از دل‌تنگی‌مان را با حسین(ع) قسمت کنیم و دلگرمی ببریم. این قرارِ غم‌انگیزِ هر سال ماست، تا آخر عمر.

____________

از گندم پاک کردن تا...

سیده حشمت موسوی

هوا سرد است. پالتو قهوه‌ای روشنی پوشیده‌ام با کلاه آبی آسمانی که از دو طرف مثل شال گردن به دور گردنم پیچیده است. دستم را به دست مادرم می‌دهم تا در شلوغی گم نشوم. روز «قتل» است، روز متفاوتی است. از دیشب کلی میهمان به منزلمان آمده‌اند. من و خواهر و برادرم با دخترعمو و پسرعمویم و بچه‌های میهمانان، آتش‌ها سوزانده‌ایم. صبح هم صبحانه حلیم نذری در کاسه‌های مسی با روغن زرد همراه با محرّا یا همان قیمه امروزی نوش جان کرده‌ایم. حالا با انرژی کامل، همه با هم به طرف مزار می‌رویم. دسته‌های سینه‌زنی همراه با طبل و سنج حال و هوای پر هیجانی بر دلم می‌ریزد و در نظرم دسته‌ها آن‌قدر بلند و طولانی‌اند که هیچ‌وقت به آخر نمی‌رسند. هر کدام با یک آرایش. یک گروه سینه‌زنی، یک گروه زنجیرزنی، یک گروه بزرگسالان، یک گروه جوانان و... همه سیاه‌پوش با نوحه‌های متفاوت.

من گریه برای امام حسین را از همین مراسم از مادرم یاد می‌گیرم. نوای «ای اهل حرم میر و علمدار نیامد/ سقای حسین سید و سالار نیامد...» شانه‌های مادرم را به‌شدت می‌لرزاند و رویش را تنگ‌تر می‌گیرد.

بعد از دسته‌ها نوبت نخل‌گردانی است که با پارچه‌های سبز و سیاه و نوارهای مختلفی تزئین شده است و دو کودک سبزپوش هم روی آن نشسته‌اند و با ذکر «حیدر علی» به جلو رانده می‌شود. با دسته‌جات جلو می‌رویم، باید خودمان را به میدان قتلگاه برسانیم، چون آخرین برنامه، شبیه‌خوانی است. تمام پشت بام‌های مشرف به میدان، مملو از عزاداران حسینی است و برای ما از قبل در خانه یکی از اقوام خاله جانم که پنجره‌هایش به میدانگاه باز می‌شود جا رزرو شده است. صحنه‌های شبیه‌خوانی با طبل و شیپور پشت سر هم اجرا می‌شود و هر کدام تأثیرخودش را دارد. مثلاً شمر و لرزشی که به دستانش می‌دهد ترسناک است و طفلان مسلم که همصدا می‌خوانند و مورد ضرب و شتم قرار می‌گیرند برایمان غم‌انگیز است و ما بچه‌ها تا مدت‌ها برای هم از صحنه‌های شبیه‌خوانی تعریف می‌کنیم. پس از اتمام مراسم می‌رویم تا برای چهل وهشتم که همین نذر را پدرم بر عهده دارد، آماده شویم.

از گندم پاک کردن خانم‌ها در منزلمان گرفته تا پختن نان در چند روز و تمرین‌های شبیه‌خوانی در شب قبل از مراسم و دیگ‌های حلیم که در منزلمان برپا می‌شود... که خود دنیایی است در خاطرات کودکانه‌ام.

_________________

محرم‌های کودکی من

حسن صادقی یونسی فریمان

سال‌های پر تشویش و سرد دوره ستمشاهی است و اینجا مسجد جامع فریمان است در کودکی من و سینه‌زنی و زنجیرزنی‌ها. حالا پس از گذشت چند دهه دارم آن روزها را مرور می‌کنم. در ماه محرم و صفر در برخی نقاط شهر توسط افرادی که به «مرشد» معرف بودند پرده‌خوانی اجرا می‌شد و بلند کردن «علم» هایی که بسیار با هیبت و شکوه بودند. بهترین خاطره‌ام مربوط است به حضورم در دسته‌ عزاداری مسجد محله‌مان موسی بن جعفر که متولی و بزرگ‌ترش «حاج علی آقای قاضی‌زاده» بود. مدیریت خوبی داشت و هیئت بسیار منظم و منسجمی ایجاد کرده بود. به‌خاطر مصادف شدن عزاداری با روزهای قیام مردمی، رنگ و بوی نوحه‌ها و مراسم، سیاسی و ضد رژیم شاه شده بود. حالا خودم را در آن سال‌ها می‌بینم که گذرم افتاده است به گورستان که پر از سنگ‌های قبری بود که روی آن تصاویری تاریخی نقش بسته بود. بر اثر بیماری‌ها معمولاً کودکانی از هر خانواده فوت شده بودند، من هم برادران و خواهرانی در گورستان قدیمی داشتم. خرما و حلوای نذری و خیرات سر قبرها، کاممان را شیرین می‌کرد. پذیرایی از هیئتی‌ها صورت می‌گرفت، هر چند ما کودک بودیم و در تاسوعا و عاشورا پشت در بسته قرار می‌گرفتیم. فقط من و مجید و... که پدرمان کارگر کارخانه یا نگهبان بیمارستان بود... ولی فرزند افراد صاحب منصب را با عزت برای صرف ناهار و پذیرایی به داخل راه می‌دادند. ما آنجا معنی فقیر و غنی را درک می‌کردیم. متوجه می‌شدیم باید صبر کنیم و خود را به منزل برسانیم. انگار مادران ما می‌دانستند کودکانشان در این روزها به نوازش و توجه بیشتری نیاز دارند.

________________

تعزیه‌ای در کویر

رضا صادقی یونسی- فریمان

هنوز به مدرسه نمی‌رفتم. ماه محرم بود و روضه بانوان را معمولاً مادربزرگم یا عموی بزرگم مجری و مرثیه‌سرایی می‌کردند. این بار مادربزرگم که مداح خوبی است، قرار بود چند روز در منزل ما روضه بخواند. پدرم پیشنهاد کرد با مادربزرگ برای دیدن تعزیه به یونسی برویم. گویا پدربزرگ و جدمان نیز در گذشته‌های دور در نقش‌های مختلف در تعزیه شرکت می‌کرده‌اند. اتومبیل مثل یک پرنده، سبکبال و آزاد روستاها و شهرها را طی نمود و من و مادربزرگم خود را در حاشیه کویر و شهر یونسی یافتیم و همان روز به دیدن مراسم تعزیه (شبیه‌خوانی) رفتیم که با تجهیزات و لوازم و البسه متفاوت آغاز شد و ما را با خود به کربلا و شام و... برد. مراسم تمام شد و راهی روستای مرندیز شدیم. چون سرزده به منزل اقوام رفته بودیم، بعد از صرف چای، خداحافظی و به‌سوی روستای میاندهی راه افتادیم. تعارف کار دستمان داده بود. مادربزرگ را بردند روضه و مجلس زنانه و برای ما هم کلی حلوا و خرما و نذری آوردند. اصرار اقوام باعث شد دوباره راهی شویم و شب را در فیض‌آباد بمانیم. آن شب، همه آشنایان و اقوام به دیدن ما آمدند.

صبح پدرم و مادربزرگم، نماز صبح را خواندند و صبحانه و چای صرف شد و به‌سوی فریمان حرکت کردیم.

_____________

محرم‌هایی که دیگر تکرار نمی‌شود

شیرین سیدی

از زمانی که یادم می‌آید، ما هر سال شب تاسوعا خانه مادربزرگ بودیم؛ چون خانه او در کوچه پسکوچه‌های اطراف حرم بود و صبح روز عاشورا ورودی همه کوچه‌ها را می‌بستند و نمی‌شد با ماشین تردد کرد. خلاصه ۱۰ بچه مادربزرگ، شب دور هم جمع بودند. گپ و گفت برنامه‌ریزی برای پخش نذری فردا، هماهنگی فرستادن کله قند برای خانه شیخ که هنوز هم نمی‌دانم نامش چه بود و گوشت برای دیگ شله حاج آقا انجام می‌شد.

صبح روز عاشورا، پارچ‌های شربت نذری ردیف بود. هر دو سه تا نوه، یک پارچ و چند لیوان برمی‌داشتند و در مسیر حرکت هیئت‌ها پخش می‌کردند. هم هیجان مشارکت بود و هم لذت دیدن هیئت‌ها و علم‌های بزرگ با تزئینات چشمنواز آن‌ها. یک سمت شتر زمین می‌زدند، آن طرف شمشیر می‌کشیدند، خلاصه صحنه نبرد نمادینی بود که برای ما تکراری نمی‌شد.

منتظر بزرگ‌تری بودیم که قصد حرم کند و ما بچه‌ها با او روانه شویم. تقلاها سر ظهر کم می‌شد، دسته دسته برمی‌گشتیم تا در حیاط مادربزرگ نماز ظهر عاشورا را با هم بخوانیم و بعد دو سه تایی با یک کتاب، زیارت عاشورا را. پس از خواندن نماز از هر طرف نذری می‌رسید. در تمام این سال‌ها مادربزرگ بدون پختن غذا یا نهایت قابلمه‌ای کوچک آبگوشت این جماعت را غذا داد، چون معتقد بود آشپزی و کلاً کار در عاشورا مکروه است. خلاصه غذا می‌رسید، قیمه آقای بغدادی، شله آقای بقیعی، عدس پلو لیلا خانم و... و همه سیر می‌شدیم با این نذری‌های رنگارنگ. بعدازظهر خسته هر چند نفر در گوشه‌ای از خانه مشغول گپ و بچه‌ها سرگرم بازی بودند. بعضی که صبح نتوانسته بودند حرم بروند قصد حرم می‌کردند. در میان این سال‌ها بعد ازظهر سال ۷۳ مثل خاطره‌ای زنده است، بله همان سال بمب‌گذاری و لحظات دلهره‌آمیزی که بر ما گذشت تا همه فامیل در خانه جمع شدند. شیون‌های خانم همسایه که پسر و نوه‌هایش حرم بودند و... آن روز برای من که به خاطر دور بودن از منطقه جنگ ایران و عراق، تجربه‌ای از بمب و خمپاره نداشتم خیلی غریب بود. فیلم‌هایی که تلویزیون از اتفاقی که در چند قدمی ما رخ داده بود نشان می‌داد غیر قابل باور بود و از آن سال به بعد تا ۱۵ سال پیش که مادربزرگ رفت و چراغ خانه‌اش خاموش شد، اتفاقات آن روز هم به بخشی از موضوعات گفت‌وگوی ما بدل شده بود. بعد از رفتن مادربزرگ، محرم ما صفای پیشین را نگرفت، آن روزها چه می‌دانستیم ممکن است روزی حسرتشان را بخوریم.

___________

محرم و کودکی

معصومه امانی

 محرم در کودکی برای من تنها گریه و ماتم نبود، بلکه شوقی بود برای سر کردن چادر و نشستن در حیاط با صفای مسجد محل در شب‌هایی که هوایش همیشه همراه بود. همراه دل ما بچه‌ها که مشتاق شب‌نشینی بودیم و آن اشتیاق آمیخته با حزن به وقت روشن کردن شمع در شام غریبان به حد اعلی می‌رسید. حتی خواب کودکانه ما که گاه و بیگاه لذت حضور در آن مراسم را می‌ربود امروز در خاطرمان خاطره‌انگیز و روشن است... آخر روضه حسین بود؛ روضه رباب و زینب و ذهن پرسشگر کودکانه ما شاهد و ناظر اشک‌ها و بی‌قراری بزرگ‌ترها... «بابا چرا سر امام حسین رو بریدن؟ چرا به گلوی علی اصغر تیر زدن؟ چرا بهشون آب ندادند و...». ذهن کودکانه ما قبل از شناخت آزادگیِ حسین، دردها و زخم‌های حسین را شناخت و به لرزه افتاد. عاشورای کودکی‌هایم تمام نمادهای عاشورایی است. دسته‌ها، عَلم‌ها و روسری‌های بسته به آن و پرچم‌ها و گهواره‌ها و آتش زدن خیمه‌ها و... پیکرهای غیرواقعی را به ردیف می‌بردند. ماکت‌هایی بی سر با لباس سفید و چکمه‌های سیاه و مثلاً آغشته به خون و کبوتری که روی سینه هرکدام نشسته بود. مادر چادرش را به دورم کشید تا نبینم و نترسم. من اما از زیر چادر تماشا می‌کردم اما حسی که داشتم ترس نبود. حسی آغشته به حزن و پر از سؤال که چرا چنین شده‌اند؟ عاشورا برای من به معنای دیدن بچه‌های فامیل و خویشان نزدیک و همراه شدن با آن‌ها برای تماشا بود. مطمئن بودم همین که برسم، عزیزانم را می‌بینم و این گشتن و گشتن بین جمعیت حال و هوای خاص خودش را داشت. خستگی ظهر و لذت خوردن ساندویچ‌های مادرانه‌ای که همیشه همراه مادر بود برای تمام بچه‌ها و نوشیدن شربت امام حسین(ع) تنها گوشه‌ای از ماجرای روز عاشورا بود. در دنیای کودکانه من، پیدا کردن بابا و دایی توی دسته‌های عزاداری احساسی سراسر غرور و عشق به همراه داشت. در روزهای خاصی از محرم، دسته‌ای برای عزاداری به منزل مادربزرگ می‌آمد و آن وقت من بودم و لذت تماشای سینی‌های شیر داغ و خجالت کودکانه از حضور در جمع و نشستن به تماشا از پشت پنجره.

______________

سمانه شجاعی

محرم بود. من، برادرم، پسر خاله‌ها و دخترخاله‌هایم دسته سینه‌زنی اختصاصی داشتیم. با هرچه دم دستمان بود، طبل، سنج و عَلَم درست می‌کردیم. در قابلمه‌های مادربزرگ، سنجمان بود و پیت یا ظرف روغن جامد خالی شسته‌شده، طبلمان. با شاخه‌های خشک درختان هم عَلَم درست می‌کردیم. یکی از پسرخاله‌هایم سنج می‌زد، یکی طبل و دیگری دُهُل. من و دختر خاله‌هایم سینه می‌زدیم و برادرم که صدای خوبی داشت، نوحه می‌خواند. تمام خیابان خاکی خانه‌ آقاجون، پدربزرگم، پر از صدای دسته‌ ما می‌شد. گاهی همسایه‌ها، سَرَک می‌کشیدند و یکی دو نفر هم با ما سینه می‌زدند.

____________

کربلای مجسم آن سال‌ها

فائزه حاجی اسماعیلی

محرم کودکی من در روزهای جنگ‌ بود. روزهایی که همه همدل‌تر از حالا بودند.

محرم با خودش رنگ داشت، صدا داشت، بو داشت حتی! صدای آرام و گوش‌نواز دسته‌های سینه‌زنی، چون زمزمه آرام نسیم لابه‌لای برگ درختان، به همان آرامی و وقتی شور می‌گرفتند، چون خروش رودخانه، جوشان و سرکش. صدای ناله آرام نوحه‌های حزین و گریه‌های زیر چادر سیاه. بوی عود و دود اسفند، بوی شیر گرم نذری صبح تاسوعا، برای ۶‌ماهه حسین، مجالس ساده و خودمانی و کتیبه‌هایی که در و دیوار خانه‌ها را عزادار می‌کرد. چه تلاشی که در عالم کودکی برای خواندن شعر عظیم و بلند محتشم می‌کردم. باز این چه شورش است که در خلق عالم است... چه کیفی می‌کردم وقتی در هفت‌سالگی و اوایل باسوادی، هر شب موفق به خواندن یک بیت یا یک مصرع روی کتیبه‌ها می‌شدم و امید و ذوقی که برای شب بعد می‌ماند و کشف بیتی نو.

وقتی نخل بزرگ تکیه محل را یاحسین گویان بلند می‌کردند و نوجوانی کمی از خودمان بزرگ‌تر، در آن قرآن می‌خواند و چه افسانه‌ای بود برایمان که این صوت ملکوتی از کدام نقطه به آسمان بلند است.

محرم‌های کودکی ما نسلی که واقعه عاشورای سال ۶۱ را بیش از آنکه در کلیپ و عکس و فیلم ببیند، در ذهنش بال و پر می‌داد و تصویر می‌ساخت، با گوشت و خونمان می‌آمیخت.

ما شهید را فقط در داستان ظهر عاشورا و حسین و یارانش نشنیده بودیم، ما شهید را دیده

بودیم، همسایه‌مان، فامیلمان، خانواده‌مان شهید داده بودند، خبر شهادت رسانده بودند، اسیر در بند داشتند، دست و پا داده بودند. حسین، عباس، زینب. غم حسین و اهل بیتش با غم آن روزهای سرزمینم به هم گره خورده بود. ما کربلای مجسم داشتیم آن سال‌ها ...

__________

لبخند پدر بزرگ

اعظم سعادت

یادم نمیاد چند ساله بودم. شاید ۵ یا ۶ساله. همسن و سال دخترک کوچکم. صبح عاشورایی را یادم می‌آید که برای دیدن دسته‌های عزاداری با مادرم بیرون رفته بودیم.

صدای جلینگ جلینگ خاص علم بزرگ هیئت و چشم‌های شگفت‌زده‌ام که با دیدن آن همه پرهای رنگی سرخ و سبز که داشتن هر کدام‌شان یک رؤیا محسوب می‌شد و حیوانات فلزی روی علم؛ پرنده‌ها و شیرها -خارج از معنای دیروز و امروزی آن‌ها- من را با خود به سرزمین قصه‌ها  می‌برد.

پارچه‌های سبز و ترمه‌های یزدی را که کنار زدم آن جلو، پیرمردی ایستاده بود که لبخندش خورشید را به خاطر می‌آورد و همه محل دوست داشتند شانه‌هایش را ببوسند؛ پیرمرد بابابزرگم بود. چقدر دلم برایت تنگ شده است سید حیدر. این روزها کوچه‌های شهر لبخند تو را گم کردند.

_____________

میهمان‌های عاشورایی ما

سعیده زری پور

سال سوم ابتدایی بودم. بچه‌ها با خوشحالی می‌گفتند مدرسه چند روزی به‌خاطر محرم تعطیل است. تا آن زمان کلمه محرم برایم گنگ بود. روز عاشورا بود و بارانِ شدیدی می‌بارید. خانه ما کپری بود و نزدیک به جاده اصلی. من و دخترخاله‌ام بعد از باران بازی می‌کردیم که چشممان به ماشینی افتاد که کنار جاده ایستاده بود. اینکه لباس فارسی به تن داشتند خیلی برایمان خوشحال‌کننده بود. دوان دوان به کنار ماشین رفتیم. سلام کردیم و آن‌ها با خنده‌رویی از ما پرسیدند در روستا مکانیکی هست؟ ماشینمان خراب شده. با شنیدن اینکه ماشینشان خراب شده با خودم گفتم اگر ماشینشان درست نشود، حتماً امشب به خانه ما می‌آیند. به دختر خاله‌ام گفتم بگوییم بیایند خانه شما، چون دخترخاله‌ام دو اتاق بلوکی داشتند. دختر خاله‌ام قبول نکرد گفت اگر آن‌ها را ببریم مادرم دعوایم می‌کند. اما باز من خوشحال فکر می‌کردم اگر بگویم شب حتماً به خانه ما می‌آیند. چند بار با اصرار گفتم اما قبول نکردند تا نزدیک غروب همچنان کنار ماشین بودند و باز هم هوا بارانی بود. رفتم و ماجرا را به پدرم گفتم. باران شدید دوباره شروع به باریدن کرد. پدرم آن‌ها را به خانه آورد. خیلی خوشحال بودم. با دختری که دو سال از من کوچک‌تر بود دوست شدم و با عروسکش بازی می‌کردیم. مادری که میهمانمان بود، پرسید: شما به هئیت نمی‌روید و عزاداری نمی‌کنید؟ مادرم فارسی متوجه نمی‌شد. من حرف‌هایش را می‌فهمیدم اما زیاد نمی‌توانستم روان فارسی صحبت کنم. با تعجب گفتم نه و با کنجکاوی پرسیدم: چرا عزاداری؟ میهمان ما جواب داد: به‌خاطر شهادت امام حسین(ع).

دختر خیلی کنجکاوی بودم و مدام سؤال می‌کردم. آن خانم پرسید: امام حسین رو قبول داری؟ گفتم: چرا نداشته باشم! امام حسین هم امام اهل تشیع و هم امام اهل تسنن هست.

آن روز آن خانم برایم داستان شهادت امام حسین و یارانش را تعریف کرد و... آن روز معنای کلمه محرم برایم روشن شد. صبح روز بعد، آن خانواده اصفهانی ماشینشان درست شد و مادرِ خانواده شماره تلفنی روی کاغذی کوچکی نوشت و به من داد. خداحافظی کردند و راهی چابهار شدند. تلفن و موبایل نداشتیم، اما آن شماره را حفظ کردم. بعد از سال‌ها وقتی پدرم موبایل کوچکی خرید با آن شماره تماس گرفتم و با مهشید خانم و دخترش مارال صحبت کردم و ما دو نفر از آن زمان تا حالا که هر دویمان فارغ‌التحصیل شده‌ایم همدیگر را ندیده‌ایم اما با هم دوست هستیم.

____________

دسته‌ها آمدند

نیره نورالهدی

چند روز از محرم نمی‌گذشت و روز قبل از عاشورا، مادر را فقط می‌توانستی در راهروی باریک انباری، کنار چمدان‌های پر از لباس‌های قدیمی پیدا کنی و از آب بازی کنار حوض دست بکشی و یکراست بروی در ورودی گاراژ، یک چهارپایه کوچک بگذاری و درست روبه‌رویش بنشینی و دست‌هایت را بگذاری زیر چانه‌ات و با دقت دست‌هایش را حین تکاندن لباس‌ها نگاه کنی. بعد کم کم جلوتر بروی و از ته چمدان، یک دسته زنجیر کوچک پیدا کنی و بگویی: این مال من و مادر که حالا بین عطر نفتالین و کوه لباس‌ها گم‌ شده است در حالی‌که یک پیراهن مشکی را روی قدت می‌گیرد، می‌گوید: این مال خواهرته فکر کنم‌ اندازه‌ت باشه؟ و تو می‌چرخی و رویت را به او می‌کنی و دوباره پیراهن را روی قدت می‌گیرد و تو خوشحال می‌شوی و لباس را با عجله روی پیراهن گلدار سبزت می‌پوشی. انگار تمام دنیا را یکجا هدیه ات کرده‌اند. شب عاشورا با پیراهن مشکی که حالا دیگر بوی عطر گل محمدی می‌دهد، جلو در درست روبه‌روی حسینیه مسجد می‌نشینی و منتظر آمدن دسته‌هایی که صدای سنج و دهلشان کم کم به گوشت می‌رسد، با جثه کوچکت سبکبال می‌دوی تا کنار درخت روبه‌روی حسینیه؛ دستت را سایه‌بان چشمت می‌کنی و پرچم‌های سبز و قرمز و مشکی را می‌بینی که از دور دست خیابان به مرور نزدیک و نزدیک‌تر می‌شوند. می‌دوی داخل دالان ورودی خانه و با صدای بلند می‌گویی: دارند می‌آیند، بچه‌ها دسته‌ها آمدند، دسته‌ها آمدند.

_____________

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • فاطمه ۱۸:۰۱ - ۱۴۰۲/۰۵/۰۳
    0 0
    خاطرات بسیار زیبایی بود 😢