یکی از کلانپروژههایی که میتوان از آن برای تقابل جدی با ائمه اطهار(ع) یاد کرد «به اسارت بردن دین» است. تعبیر قرآن این است که نهضتها هم میتوانند هبوط کنند. در آیه شریفهای درباره نهضت بنیاسرائیل وقتی آن بهانهگیریها را با حضرت موسی(ع) شروع کردند، قرآن «اهْبِطُوا مِصْرًا» را به کار میبرد که اولاً خطاب جمع به کل بنی اسرائیل و آن نهضتی است که علیه فراعنه بود و میخواست طرحی نو دربیندازد، اما با خطاب «اهْبِطُوا مِصْرًا» روبهرو میشود. «هبوط» همواره به معنای تنزل کردن از یک موقعیت بهتر به یک موقعیت پستتر و همراه با آشکار شدن بدیهاست. «اهبطوا مصراً» نیز در واقع همین است حالا که اینگونه مقاومتی ندارید و نمیتوانید ادامه دهید در همان تمدن فرعونی هضم شوید. این یعنی «هبوط نهضت». به تعبیر امیرالمؤمنین اسلام (درک عمومی از اسلام که منشأ اعمال میشود) ممکن است اسیر شود. تصویر این هبوط برای نهضت پیامبر(ص) میتواند مثلاً «اهبطوا مرواً» یا «اهبطوا روماً» باشد. مثلاً فرض کنیم مساوات اسلامی -که پیامبر فرمود شما همه همچون دانههای شانه با هم مساوی هستید- تبدیل به یک مساوات کسرایی شود. خود کسانی که این کار را کردند تصریح دارند ما تقسیم غیرمساواتی را -که دیوان و دفترهایی را تشکیل دادند و برای نخستین بار دست به رتبهبندی برای تقسیم بیتالمال زدند- این عدالت را از کسری یاد گرفتیم. به عبارتی «عدالت کسرایی» آمد و به جای «مساوات اسلامی» نشست؛ این هبوط است.
اگر ما همین حدیث شریف «بنی الاسلام علی خمس» را معیار قرار دهیم که اسلام بر پنج رکن نماز، روزه، حج، زکات و ولایت استوار است که البته به هیچکدام همچون «ولایت» ندا داده نشده است، درباره همه اینها دوباره مسئله «اسارت» و «هبوط» مطرح است. برای نمونه هبوط در مورد نماز؛ مثل نمازجمعهای میشود که دو خطبهاش -که به مثابه ذکر و جزء نماز است- در دوره طولانی پس از رسول الله جایی برای مشروعیتبخشی به حکومتهای جور شده بود که رسماً در آن جبرگرایی تئوریپردازی میشد؛ به گونهای که حتی کسی سؤال کرد: شگفتی ندارد مردی از طلقاء(معاویه) آمده و بر اصحاب رسولالله خلافت میکند؟ یکی از بزرگان وقت جواب داد: [این امر] چه شگفتی دارد، او (معاویه) سلطانالله است و خدا [سلطنت] را به هر نیکوکار و فاجری که بخواهد میدهد، مگر غیر از این بود که فرعون ۴۰۰ سال حکومت کرد!؟
اسارت جهاد با ناپلئونیسم شدن آن
اسارت جهاد به این است که نوعی ناپلئونیسم شود! در دوره بنیامیه بیشترین فتوحات اتفاق افتاد و در دوره بنیعباس تثبیت شد. اما آیا این آن جهادی بود که رسولالله(ص) آورده بود!؟ در مورد حج هم همینطور؛ آیات اول سوره توبه، حج را معرفی میکند که اصلیترین رکنش «برائت از مشرکین» است اما از قضا عمدهترین چیزی که اینها به آن اجازه نمیدادند مسئله مبارزه با شرک بود. این حدیث شریف در کافی است که امام صادق(ع) فرمود: «بنی امیه تعلیم ایمان را آزاد کردند ولی اجازه ندادند تعلیم شرک صورت بگیرد!» چرایی آن را اینگونه ذکر میکنند: «لکی اذا حملوهم علیه لم یعرفوه» یعنی تا وقتی مردم را حمل بر شرک کردند، دیگر آن شرک را نشناسند. مشخص است منظور از شرک در اینجا بتپرستی نیست بلکه مراد شرک عملی است که به تعبیر صریح قرآن بزرگترین آن، عبادت طاغوت است. عبادت هم در اینجا به معنای اطاعت است. پس در ادامه به اسارت در آمدن ارکان اسلامی، دیدیم برائت از مشرکین هم از حج رفت و حج هبوط کرد. زکات نیز که یکی از ارکان اصلی اسلام و موجب عدالت اسلامی است؛ اسیر شد. اتفاق عجیبی را در زکات رقم زدند و زمینهای بزرگی را که فتح و باید عایدی خاک حاصلخیزش شامل همه مسلمانان میشد، قطعه قطعه کردند و قطعات بزرگ را به صحابهای چون طلحه و زبیر بخشیدند.
اما یک دانه از اینها به نام ولایت میماند که در روایات ما از آن به «فریضه جامعه» یاد میشود که محافظ همه این تعالیم است. طاغوتهای بنیامیه و بنیعباس همه تلاششان را کردند که این هبوط برای ولایت اتفاق بیفتد و اسم اسلام بماند و رسمش نماند. اگر میشد این ولایت را نیز اسیر و آن را دچار هبوط کنند، پروژه کامل میشد.
پروژه بنیعباس هبوط «امامت و ولایت» بود
پروژه بنیامیه و خلفای اول بنیعباسی بیشتر اسارت خود امام بود، یا [امامان را مثل] امام حسین(ع) را در کربلا شهید میکردند یا بقیه را اسیر و بعد مسموم میکردند که این جواب نمیداد و عملاً در ائمه قبل از امام رضا(ع) میبینیم هر کدام از اینها با شهادتش، دوباره ماجرا را روشنتر کرده است. امام موسی بن جعفر(ع) با آن زندانهای طولانی که توسط هارونالرشید انجام میشد، نهضتها در دوران ایشان فراگیرتر شد. از این قضیه روشن میشود اسارت خود امام نمیتواند کاری کند. اگر کسی بتواند «امامت و ولایت» را اسارت بدهد، کار را تمام کرده است. چنانکه کسی نمازگزاران را اسیر نکرد بلکه خود نماز را به اسارت در آورد یا نه اینکه حجگزاران را اسیر کنند بلکه خود حج را اسیر کردند.
فیلسوف خلفا، مأمون عباسی بود. معتزلی است و خودش بیشتر از همه در این بین فکر و کار دارد و این مفاهیم را میشناسد. مأمون آمد و پروژهای را تعریف کرد که آخرین جزء هبوط اسلام را تکمیل کند. پروژهاش چه بود؟ این بود که آمد و از تعالیم درست اسلامی و شیعیان این را تشخیص داد که امامت منفک از دو جزء اصلی نیست: یک، «علم» -البته علم لدنی و ربانی بدون اینکه ائمه اطهار استنباط و اجتهاد کنند این علم را از خدای متعال میگرفتند- و دوم، «عصمت». یکی در حوزه درک و دیگری در حوزه تحریک و گرایش. [مأمون با خودش] گفت امامت چیزی جز عصمت و امامت نیست و اگر من بتوانم علم و عصمت اینها را از آنها بگیرم و هبوط بدهم کار تمام است. برای اینکه بدانیم با علم چه کرد فقط نگوییم مناظرات تشکیل داد، چون این مناظرات حقاً قبلاً هم بوده است و در دربار مأمون عباسی هر سهشنبه رسم بود علمای معتزلی که بیشتر اهل بحث بودند با علمای دیگر فرقهها میآمدند و با همدیگر بحث میکردند.
هدف مأمون از مناظرات، خالی کردن علم از تعهد بود
به نظر من اما اینگونه میآید که پروژه دزدیدن و اسارت علم خیلی عمیقتر از این مواجههها است. به این است که علم را خالی از تعهد کند و آن را به یک قیل و قال تنها تنزل بدهد. مأمون میخواست همان کاری که با معتزله کردند را با امام رضا(ع) کند؛ اینکه علم امام رضا فقط در قیل و قال معلوم شود که کمتر یا بیشتر بلد است. همچنین تعهدش را –تعهدی که نسبت به عدالت اجتماعی، خدای خود و تکلیف بندگان و مستضعفان و محرومان دارد- از او بگیرند. دوم اینکه قدسیت و عصمت امام رضا(ص) را بگیرند که من از آن به «پروژه امامشاه» تعبیر میکنم. قصد مأمون این بود که ما بیاییم امام را وارد دربار کنیم و تصویری از امام رضا(ع) بسازیم که «امامشاه» است و وارد درباری شده که در آن خواننده و جبروتهای آن چنانی هست آن هم در حالی که ضعف و بدبختی و مسکنت در نقاط دیگری از جهان اسلام وجود دارد.
کارِ کارستان امام رضا(ع) در برابر این پروژه مأمون این بود که اولاً به اجبار، ولایتعهدی را قبول کرد؛ اما این تمام ماجرا نبود. اگر فقط بگوییم اجبار بود؛ امام را موجودی منفعل تصویر کردیم. امام رضا(ع) از همین کاری که به حسب ظاهر اجباری بود یک طرح فعالانه خلاقانه ساخت که آن را در دو فراز اصلی ترجمه میکنم: یک، «عدم تعهد» و دیگری «تعهد». عدم تعهدش نسبت به کارکرد دربار مأمون بود، به این صورت که شرط کرد من در هیچ عزل و نصبی دخالت نمیکنم؛ این یعنی عدم تعهد نسبت به طاغوت. کار دوم هم تعهد نسبت به یک دسته اصول اساسی اسلام و مستضعفان و مبارزان بود. در روایت صحیح السندی از کافی شریف که از معمر بن خلاد است میگوید، امام رضا(ع) به من گفت: «مأمون به من نوشته است به بعضی از اینها که در نواحی مختلف از شما اطاعت و علیه ما فساد میکنند -یعنی مبارزه میکنند- یک نامهای بنویسید. امام رضا(ع) فرموده بود: اگر تو به من وفا کردی من نیز به تو وفا میکنم». من وقتی به تو و دربارت وارد شدم شرط کردم امر و نهیای نکنم و کسی را به ولایتی نگمارم یا عزل نکنم. تا اینجا همان عدم تعهدی است که به آن اشاره شد. در ادامه امام بسیار زیبا میگوید: «این امری که شما به من دادی (ولایتعهدی) چیزی بر آنچه داشتیم بر ما زیادتر نکرد. ما نعمتی از خدای متعال داشتیم و چیزی زیادتر بر ما نشد. من در مدینه بودم و نامهام در مشرق و مغرب عالم نفوذ داشت». این تعبیر به این معناست که من نسبت به مبارزانی که در اقصی نقاط عالم در حال جهاد سیاسی هستند، تعهد دارم.
ارسال نظر