سرور هادیان‌: زمانی که از جنگ و ایثار خبری نبود، لحظه‌ای که روح از کالبدش جدا می‌شد، حضرت ابوالفضل(ع) نظر لطفش را نشان داد و دوباره به زندگی بازگشت. او درعالم مرگ شنیده بود «تو در جبهه غرب شهید می‌شوی».

دعوت شده شهادت بود

شهید عیسی لطفی به زندگی بازگشت تا سال‌ها بعد با شهادت به دیدار معشوق سبکبالانه پر بکشد و حالا ۳۸ سال از آن پرواز می‌گذرد.

او در سوم بهمن ١٣١٢ در روستای برس تربت حیدریه چشم به جهان گشود و در دوران کودکی به دلیل نبود امکانات تحصیل به کشاورزی و دامداری پرداخت و پس از خدمت سربازی با دختر یکی از خانواده‌های مذهبی روستا ازدواج کرد.

   دعوت خدا

همسر شهید می‌گوید: من و حاج‌آقا در یک کوچه زندگی می‌کردیم و همسایه بودیم. من ۱۹ ساله و حاج‌آقا ۲۱ ساله بود و درتمام دوران زندگی خاطره بدی از او به‌یاد ندارم.

حاجیه خانم فاطمه حسن‌زاده که حالا ۷۸ ساله است، می‌افزاید: حاج‌آقا مرد خوبی بود، اهل نماز و هیئت و قرآن بود. همسرم به طور قطع جایگاه بالایی داشته که خدا دعوتش کرد و شهید شد.

او بیان می‌کند: بسیاری از فامیل با آنکه از او بزرگ‌تر بودند از همسرم مشورت می‌گرفتند.

همسر شهید عیسی لطفی با بیان آنکه خداوند هفت فرزند به آن‌ها عطا کرد و نام همه آن‌ها نام فرزندان امام حسین(ع) است، ادامه می‌دهد: بچه‌هایم به نام‌های صغری، سکینه، رقیه، علی‌اصغر، علی‌اکبر، علی اوسط و علیرضا هستند و خوشحالم که خداوند فرزندان خوبی به من داده است.

وی خاطرنشان می‌کند: هنگامی که همسرم به جبهه اعزام شد فرزند ارشدم ۱۷ ساله و فرزند کوچکم سه ماهه بود و خبر شهادت او را که دادند، علیرضا ۶ ماهه بود و من ماندم با هفت فرزند. او به مادرش گفته بود که من می‌روم و شهید می‌شوم، او سال‌ها خواب شهادتش را دیده بود.

   برگزیده شهادت

پسر شهید نیز می‌گوید: پدرم در دوران پیش از انقلاب شکوهمند اسلامی به کار کشاورزی و کارگری مشغول بود همچنین در برنامه‌های مذهبی و اجتماعی روستا فعال بود.

علی‌اصغر لطفی می‌افزاید: با شروع انقلاب روح جدیدی در وی دمیده شد و در سال ١٣٥٨ به شدت بیمار شد و به علت سیل ارتباط روستا با جاده اصلی چند روز قطع و انتقال به پزشک میسر نبود. پدرم درحالی که حال وخیمی داشت با کمال تعجب از بستر برخواسته و با هوشیاری می‌گوید «جانم تا زانو رسیده بود که حضرت ابوالفضل با نوک شمشیر اشاره کردند باید در غرب کشور کشته شوی».

پسر شهید عیسی لطفی یادآور می‌شود: بیشتر آشنایان این رؤیای پدرم را باور نکردند، چون در آن موقع خبری از جنگ و شهادت نبود.

علی‌اصغر که به گفته خودش هنگام شهادت پدر ۱۵ ساله بوده است، اظهار می‌کند: زمینه ورود پدرم به بسیج مستضعفین در سال ٥٩ با شروع جنگ تحمیلی مهیا شد و او درخواست حضور در جبهه را مطرح کرد.

وی در ادامه توضیح می‌دهد: سه خواهر و چهار برادر بودیم که در ابتدا به‌دلیل کثرت عائله برای اعزام پدرم موافقت نشد، بالاخره در مرداد سال ٦١ توانست با اصرار از سپاه تربت حیدریه عازم شود.

   رؤیایی که محقق شد

وی توضیح می‌دهد: پدرم در تیپ ١٨ جوادالائمه(ع) عملیات مسلم‌بن‌عقیل در منطقه سومار در ظهر ٢٢ مهرماه ١٣٦١ پس از نماز ظهر در عملیاتی که با رمز مقدس یا ابوالفضل العباس(ع) بود با وعده قبلی و عنایت ویژه حضرت ابوالفضل(ع) به درجه رفیع شهادت نائل گشت.

وی درباره نحوه شهادت پدرش بیان می‌کند: پدرم بر اثر اصابت خمپاره ۶۰ به نزدیکی سنگرش به شهادت رسید. همرزمانش تعریف کردند، تمام سر و بدن پدرم پر از ترکش شد و هنگام رسیدن آمبولانس او شهید شده بود.

او درباره خصوصیات اخلاقی پدرش تصریح می‌کند: پدرم انسان بسیار مذهبی، غیرتمند، معتقد و با ایمان بود. همیشه در عزاداری‌ها شرکت می‌کرد و نماز را به جماعت می‌خواند. قبل از انقلاب منزل ما پایگاه روحانیت بود. حتی وصیت کرد که من درس طلبگی بخوانم و روحانی شوم که به وصیت پدرم عمل کردم.

او تأکید می‌کند: از هنگامی که آن مکاشفه و وعده شهادت به پدرم داده شد، پدرم هرسه وقت اذان را با صدای بلند می‌گفت اگرچه بسیار آرام، متین و کم‌رو بود.

     به‌نام فرزندان امام حسین(ع)

پسر شهید عیسی لطفی با بیان آنکه پدرش محب اهل بیت(ع) بود، اظهار می‌کند: اسامی همه فرزندانش را نام فرزندان امام حسین(ع) گذاشت و فرزند آخر را به دلیل ارادت به امام رضا(ع) علیرضا نام نهاد.

او در ادامه تصریح می‌کند: پدرم در طول انقلاب فعال و همان اوایل دو سال در سپاه و بسیج بود.

وی با روایت خاطره‌ای از پدرش برای اصرار به اعزام به جبهه می‌گوید: آن زمان شهید لطف‌الله لطفی، پسرعموی پدرم که معاون کمیته انقلاب طرق بود به شهادت رسید و پدرم مصمم‌تر برای رفتن به جبهه شد. شنیدم آن زمان آقای حصیری که برادرش شهید شده بود، تقاضای اعزام داشته است که پدرم اصرار می‌کند تو برادرت شهید شده بمان و مسئولیت خانواده را برعهده داری، من می‌روم. اگرچه آقای حصیری بعدها اعزام شد و به شهادت رسید.

وی تأکید می‌کند: پدرم پس از اعزام اصلاً به مرخصی نیامد و سه ماه بعد به شهادت رسید و مادربزرگم که به او بسیار علاقه‌مند بود سه ماه بعد درگذشت.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.