می‌شود معلم بود ولی معلم بودن خود را پیوند زد با کاری بیشتر از آنچه بر عهده‌ات گذاشته‌اند و مهرنوش رفیع، معلم ماهشهری این‌ گونه معلمی می‌کند تا برای دانش‌آموزانش الگویی ناب و کمیاب باشد.

عروسک‌های مشکل گشا

قدس آنلاین: او که معلم حق‌التدریس است و روزگار جنگ و بمباران‌ها را در خاطره دارد، روزی تصمیم می‌گیرد عروسک‌های بومی ماهشهر را احیا کند تا کودکان امروز با گذشته خود پیوند داشته باشند. او از رهگذر احیای عروسک‌ها به کار خیر هم می‌پردازد و این بخش کار، او را از خیلی‌ها که در زمینه احیای داشته‌های فرهنگی سرزمینشان قدم برمی‌دارند متفاوت کرده است. رفیع در این سال‌ها در کنار کار معلمی خود، عروسک ساخته است، آن‌ها را فروخته و برای بچه‌های نیازمند کاری کرده است. می‌گوید دلم می‌خواهد اگر کمی از دیگران برای نیازمندی دریافت می‌کنم در قبال فروش عروسک باشد تا دیگران دچار سوءتفاهم نشوند. باید از آدم‌هایی مثل رفیع یاد گرفت که برای مهربان بودن راه‌های فراوانی وجود دارد و تنها باید دلمان بخواهد مهربان باشیم تا در این مسیر قرار بگیریم و چراغی برای خودمان و دیگران روشن کنیم. او می‌گوید یکی از مهم‌ترین آرزوهای من این است برای عروسک‌هایی که آن‌ها را احیا کرده‌ام حامی پیدا شود و به این اشاره می‌کند که دوست دارم به دانش‌آموزانم و به آن‌هایی که نیازمند هستند، ساخت عروسک بومی را آموزش دهم و به‌خاطر این نیازمند حمایت و مکانی برای آموزش هستم.

کودکی شما چگونه گذشت؟

سال ۶۱ یعنی اوایل جنگ به دنیا آمدم. بخشی از خاطرات جنگ را برایم تعریف کرده‌اند و بخشی از آن را خودم یادم می‌آید. تأثیرات جنگ بر زندگی من و کسان دیگری که در آن شرایط زندگی کردند کم نبوده است. من تأثیر آن شرایط را هنوز بر زندگی‌ام  می‌بینم. از پنج تا هفت سالگی را در خاطرم دارم و بعضی از ماجراها و خاطرات آن دوران را فراموش نکرده‌ام. پدرم در پتروشیمی برای یک شرکت خارجی کار می‌کرد که بعد شد شرکت ایران ژاپن. مدتی هم بار شمار اداره بندر ماهشهر بودند. وقتی پتروشیمی بمباران شد پدر من هم مدتی از کارش بیرون آمد و سراغ کارگری رفت و شد کارگر بنایی.

پدرم در آن شرایط مجبور شد چند کار عوض کند؛ یعنی پس از بیرون آمدن از پتروشیمی هم کارگری کرد، هم راننده تاکسی شد و هم مسئول خرید رستوران یکی از اقوام در ماهشهر. به این خاطر باز هم می‌گویم جنگ تأثیر بدی بر زندگی خانواده ما و خیلی از خانواده‌های دیگر گذاشت. ما سختی زیادی کشیدیم تا آنجا که در مقطعی حتی برای خورد و خوراک خانواده هم نگرانی داشتیم. اما قشنگی ماجرا برایم این بود که مادرم پا به پای پدرم که در بیرون از خانه کار می‌کرد در خانه خیاطی می‌کرد. زندگی ما به سختی گذشت و من چون سختی‌ها را دیده بودم همه دوره‌های تحصیلم حتی از همان کودکی با یک آرزو گذشت. دلم می‌خواست وقتی بزرگ شدم هم به خودم و خانواده‌ام کمک کنم و هم به دیگرانی که شرایطی مشابه شرایط من داشتند و یا بدتر از من بودند. یادم هست کلاس اول ابتدایی بودم؛ همکلاسی داشتم که معمولاً مقنعه‌اش کثیف بود. وقتی فهمیدم او بچه یتیم است، در یکی از روزها به زور مقنعه را از سرش درآوردم، مقنعه خودم را به او دادم و مقنعه‌اش را شستم؛ برای همین خودم بدون مقنعه ماندم و البته کتک هم خوردم. با اینکه کودک بودم اما در همان دنیای کودکانه خودم چیزهایی را می‌فهمیدم. کلاس چهارم ابتدایی بودم. بنده خدایی از اقوام مادرم با خانه ما تماس گرفتند. من گوشی را برداشتم و آن روز فهمیدم مادر ایشان فوت شده‌اند آن هم بر اثر تومور مغزی. پس از آن تماس و اطلاع یافتن از آن مرگ، با اینکه کلاس چهارم ابتدایی بودم، تصمیم گرفتم دکتر پیوند مغز شوم درحالی که اصلاً تعریفی از مغز و پیوند و این‌جور چیزها نداشتم. در عالم کودکی فکر می‌کردم می‌شود مغزها را پیوند زد تا هیچ پدر و مادری بر اثر بیماری تومور مغزی از دنیا نرود. تا سال‌ها که بزرگ‌تر شدم وقتی از من می‌پرسیدند می‌خواهی چکاره شوی، می‌گفتم می‌خواهم دکتر پیوندمغز شوم. کودکی من این‌گونه شکل گرفت. خودت که بالا می‌آیی دست یک نفر دیگر را هم باید بگیری. با اینکه خانواده من از لحاظ مالی قوی نبودند و در حال حاضر هم پول مازادی نداریم، اما این گونه رشد یافتم. الان که معلم شده‌ام بیشتر با جامعه در ارتباط هستم و این جوی بود که شخصیت من را شکل داد تا در برابر وضعیت این و آن بی‌تفاوت نباشم و در حد و اندازه خودم برای آن‌ها کاری بکنم.

نخستین باری که صاحب عروسک شدید را به خاطر دارید؟

همان‌طور که برایتان گفتم خانواده ما مثل خیلی از خانواده‌های دیگر در آن زمان وضعیت مالی خوبی نداشتند اما با این همه، پدر و مادرم معمولاً سعی می‌کردند چیزی را که دوست داریم برایمان به هر سختی بود تهیه کنند، حتی اگر آن خواسته را خیلی به زبان نمی‌آوردیم. برای همین یادم هست اولین عروسکم، عروسک قرمزی بود که یک گهواره فلزی هم داشت. آن عروسک دوست داشتنی‌ترین عروسک من و اسباب بازی‌ام شد.

اما ماجرای اولین عروسک بومی که داشتم برمی‌گردد به زمان بمباران‌ها. یادم هست بچه که بودم در یکی از روزها پدرم من و برادرم را به میدان امام الان که آن زمان پارک‌کودک نام داشت برد. در آنجا تعدادی از وسایل جنگی را برای نمایش گذاشته بودند. رفته بودیم هم در پارک بازی کنیم و هم آن وسایل را ببینیم که ناگهان آژیر قرمز به صدا در آمد. پدرم مثل پرنده‌ای که جوجه‌هایش را زیر بال و پر خود می‌گیرد تا از خطر در امان بمانند سریع ما را به طرف خانه برد. من گریه‌ام گرفته بود و به هیچ صورت آرام نمی‌شدم. چیزی که در خاطرم مانده این است؛ با خودم در عالم کودکی می‌گفتم چیزهایی که هواپیماها می‌ریزند چون در هوا برق می‌زدند خوشگل است، پس چرا این مردم این همه ترسیده‌اند؟ دیدن آن واقعه و ترسیدن من و گریه‌های فراوان آن روز، سبب شد دچار یک بیماری پوستی با منشأ عصبی شوم که تا سال‌ها من را آزار می‌داد و هیچ دکتری هم علت آن را پیدا نمی‌کرد.

بیماری من که منشأ آن ترس بود از ۹ سالگی شروع شد و تا ۲۶ سالگی با آن درگیر بودم. از ۹ سالگی همه جوره عذاب بر اثر ضایعات پوستی که دچارش شده بودم کشیدم. دچار زخم‌هایی شده بودم که وقتی عصبی می‌شدم باید به شدت آن‌ها را می‌خاراندم.

یادم هست سال ۸۷ سفری به مشهد آمدم؛ وقتی وارد حرم شدم گریه‌ام گرفت. آنجا حسابی گریه کردم چون به این نتیجه رسیده بودم با اینکه به پزشکان زیادی مراجعه کرده و داروهای مختلفی به من داده بودند بیماری‌ام دارو و درمانی ندارد. آن روز از امام رضا(ع) خواستم یا من را شفا بدهد یا حتی بیماری مثل سرطان بگیرم که حداقل بدانم چه درمانی باید انجام بدهم. از مشهد که برگشتیم بیماری تا ۲۶ سالگی هم ادامه داشت تا درنهایت از طریق خاله‌هایم با دوره‌های روان‌شناسی آشنا شدم و آنجا فهمیدم درون من چقدر سمی است و فهمیدم ترسی در درون من وجود دارد که در کودکی هم از من بچه‌ای عصبی ساخته بود و باقی ماجرا. وقتی ترس را درون خودم پیدا کردم و با آن روبه‌رو شدم و آن را کنار گذاشتم بیماری‌ام از بین رفت.

پس از دیدن ماجرای بمباران بود که یک روز مادرم برایم عروسکی درست کرد. پشت خانه ما پرده‌ای حصیری بود و مادرم از همان پرده، چوب حصیری را جدا و دو تکه چوب را به صورت صلیبی به همدیگر وصل کرد. برای عروسکم سر و پیراهنی درست کرد. پس از آن هر وقت می‌ترسیدم و آن حالت‌های عصبی سراغم می‌آمد، وجود این عروسک آرامم می‌کرد و همه غم و غصه و ترس‌هایم را فراموش می‌کردم و این عروسک شد بنای احیای عروسک‌های بومی برای من.

چه شد که به طور جدی سراغ احیای عروسک‌های بومی منطقه خودتان رفتید؟

همیشه دلم می‌خواست برای شهر و منطقه‌ام کاری انجام بدهم. از این شاخه به آن شاخه هم کم نرفته بودم. من معلم حق‌التدریس هستم و تابستان‌ها حقوقی ندارم؛ برای همین تابستان‌ها برای اینکه خرج خودم را دربیاورم کارهای مختلفی را تجربه کردم از جمله گلدوزی، عروسک‌سازی، کار نمد و...همان زمان بود که بیشتر احساس کردم در مقابل شهرم وظیفه‌ای دارم و باید آن را انجام بدهم، اما نمی‌دانستم باید از کجا شروع کنم و یا چه کاری انجام بدهم. سال ۹۶ برای کاری به اداره میراث فرهنگی ماهشهر رفتم و آنجا بود که به طور اتفاقی چشمم به تعدادی عروسک افتاد. الگوی عروسک‌هایی که دیدم کمی مشکل داشت، آنجا بود که گفتم من می‌گردم و عروسک اصیل را پیدا می‌کنم. آن روز وقتی از اداره میراث برگشتم احساس کردم حالا می‌دانم چه کاری باید انجام بدهم. به کمک مادر، خاله‌ و مادربزرگم به این عروسک‌ها رسیدم که در حال حاضر آن‌ها را درست می‌کنم. جست‌وجویم برای یافتن عروسک بومی بیشتر شد و مثلاً در این مسیر در ماهشهر سراغ خانواده بهبهانی رفتم. این خانواده وضعیت مالی خوبی دارند و من نمونه عروسکم را از نوه خانواده بهبهانی گرفتم.

با عروسک‌هایی که برای میراث ساختید چه کردید و چه سرانجامی داشتند؟

پرونده آن‌ها برای ثبت ملی در حال رسیدگی است و امیدوارم در چند روز آینده جواب پرونده بیاید. این نخستین قدم من برای شهرم ماهشهر بود. در آن ماجرا از خودم احساس رضایت کردم چون قدم خوبی برداشته بودم. آن قضیه سبب شد به مقوله عروسک‌های بومی بیشتر علاقه پیدا کنم. ‌

علاقه‌مندی‌ام به عروسک‌های بومی موجب شد با خانم احسانی آشنا شوم. ایشان وقتی علاقه من را به احیای عروسک‌ها دید پیشنهاد داد به غیر از شهرم در حوزه جنوب کار کنم. پیشنهاد داد به احیای عروسک‌های بومی بوشهر هم کمک کنم و از این طریق با آدم‌هایی آشنا شدم که به این موضوع علاقه‌مند بودند و هستند. چند عروسک از استان بوشهر پیدا کردم و رفتم سراغ احیای این عروسک‌ها. در استان خوزستان هم دوست خوبی به اسم آقای گهستونی در این مسیر به من کمک بسیاری کرد تا بتوانم عروسک‌ها را پیدا کنم و از طریق ایشان با فعالان حوزه گردشگری و حوزه عروسک آشنا شدم. خوشبختانه توانستم بیست و سومین عروسک را به کمک علاقه‌مندان در این حوزه پیدا کنم.

برای پیدا کردن عروسک‌ها سفر هم می‌روید؟

نه متأسفانه نمی‌توانم سفر بروم، چون هم وسیله مورد نیاز است و هم هزینه‌های سفر که این روزها کم نیست و هم شرایط این روزهای کشورمان و بیماری کرونا. اما از طریق فضای مجازی و دوستان علاقه‌مند در این حوزه توانسته‌ام در دورترین نقاط از ماهشهر عروسک‌هایی را پیدا کنم.

شما از مسیر احیای عروسک‌های بومی منطقه خودتان به کار خیر رسیدید. می‌خواهم درباره این موضوع بیشتر بدانم.

برایتان از زندگی‌ام گفتم و از اینکه نسبت به وضعیت آدم‌ها از همان دوره کودکی حساسیت داشتم. همیشه به دنبال این بودم که بتوانم کمکی به شهرم و آدم‌ها بکنم. این شرایط برای من وقتی فراهم شد که عروسک‌ها را احیا کردم و در یکی از مناطق محروم در اطراف ماهشهر مشغول به تدریس شدم. من در یکی از شهرک‌های مشغول به تدریس شدم که بعد از جنگ برای جنگ‌زدگان احداث شده. بخشی از این انتخاب مکان اجبار بود؛ یعنی در اوایل شروع به تدریسم به من ابلاغ شد در این منطقه محروم تدریس کنم اما در ادامه انتخاب خودم بود که در همین منطقه و مناطق مشابهی بمانم. سال اولی که برای تدریس به حاشیه شهر رفتم دیدن آن همه فقر فرهنگی و مشکلات فراوان دانش‌آموزان برایم بسیار سنگین و دردآور بود. مثلاً به‌یاد دارم دانش‌آموزی در زمستان با لباس نامناسب به کلاس می‌آمد. وقتی می‌گفتم چرا لباس گرم نپوشیدی بهانه‌اش این بود که دوست ندارد، اما بعد می‌فهمیدم به علت فقر نمی‌تواند لباس مناسب بخرد. دیدن این نداشتن‌ها و مثلاً اینکه پدر ۷۰ ساله‌ای با دختری بسیار کوچک‌تر از خودش به عنوان خانم دوم ازدواج کرده برایم دردآور بود. برای همین فکر کردم باید به این بچه‌ها کمک کنم. کمک کردن من در ابتدا به این شکل بود که از خانواده خودم شروع کردم. برای مثال اگر خاله‌ام قرار بود نذر بدهد از او می‌خواستم به این بچه‌ها هم کمک کند یا از همان نذر و یا بخشی از پولی را که برای نذر در نظر گرفته بودند برای بچه‌ها هزینه کنند. این موجب شد پس از مدتی در خانواده و اقوامم وقتی کسی نذری داشت نذر را برای بچه‌های دانش‌آموز در نظر می‌گرفت. پس از مدتی این ایده به ذهنم رسید که باید برای بهبود وضعیت بچه‌ها و خانواده‌هایشان کار فرهنگی انجام بدهم و تصمیم بر این شد که کتابخانه‌ای راه‌اندازی کنم. دلم می‌خواست در کتابخانه‌ام هم مادران شاگردانم جمع شوند و هم دانش‌آموزانم و کتابخانه مکانی شود برای کتاب‌خوانی و در کنار آن، آموختن برخی از توانمندی‌ها به مادرانی که به کتابخانه رفت‌وآمد می‌کردند و از این مسیر برای آن‌ها منبع درآمدی درست کنم.

پس رفتید سراغ آماده کردن یک کتابخانه؟

بله؛ سال ۹۷ با ۱۰ هزار تومان که در حسابم داشتم کارم را شروع کردم. تصمیمم را با شورای شهرک در میان گذاشتم. آن‌ها گفتند باید به بخشداری مراجعه کنم. من هم به بخشداری مراجعه و با بخشدار که خانم حسینی بودند مطرح کردم؛ ایشان از طرح من استقبال کردند و مجوز لازم را به من دادند. اما وقتی به شهرک برگشتم و دنبال مکانی برای راه‌اندازی کتابخانه بودم مکانی نبود تا در اختیار من قرار دهند به غیر از طبقه بالای حسینیه که به شکلی انباری حسینیه شده بود. از بخت بد من خانم حسینی تغییر کردند و نفر بعدی مجوزی را که ایشان داده بودند باطل کردند. استدلال ایشان این بود که شما خانم هستید و اگر فردا برایتان در آن منطقه اتفاقی بیفتد امضای بنده زیر مجوز است و من باید پاسخگو باشم. اما من می‌خواستم کتابخانه را راه‌اندازی کنم. برای اینکه بتوانم کتابخانه را راه بیندازم ابتدا تعدادی عروسک ساختم و برای فروش گذاشتم و ۲۰۰ هزار تومانی از این راه جمع کردم. عروسک‌ها را با عنوان همت عالی برای فروش می‌گذاشتم تا هر کس هر اندازه توان دارد بخرد. برای همین در فضای مجازی موضوع را مطرح کردم و نوشتم برای راه‌اندازی کتابخانه به کتاب نیاز دارم. خانمی در تهران که از اعضای گروهی نیکوکاری بودند فراخوانی دادند و تعداد زیادی کتاب برایم جمع کردند و از این طرف هم آدم‌هایی بودند که به من کتاب رساندند. خلاصه کلی کتاب به دستم رسید هر چند بعضی‌ها هر چه کتاب دم دستشان بود فرستاده بودند و عملاً کتاب‌های به درد نخور هم برایم زیاد فرستاده بودند. البته گروه نیکو کاری هم بود که کتاب‌های نو و مناسب خوبی برایم فرستاده بودند. انسان خیری از من شماره خواست تا مبلغی را برای راه‌اندازی کتابخانه کمک کند. من گفتم این جوری کمک قبول نمی‌کنم. در مقابل به شما عروسک می‌فروشم ولی ایشان اصرار داشتند نیاز به این کار نیست. استدلال من این بود که نمی‌خواهم بعداً کسی بگوید به این شکل کمک جمع کرده‌ام و الان هم همین کار را انجام می‌دهم. مثلاً اگر برای مداوای دانش‌آموزم کمک جمع کردم در قبال پولی که گرفتم حتماً عروسک فروختم که برای هیچ کس سوءتفاهم پیش نیاید. به هر حال با رفت و آمدهای بسیار و کمک پدرم و یکی از دوستانم به نام آقای حیات که نجار و هنرمند بود و برایم قفسه‌ها را ساخت همچنین کمک دوستی دیگر برای بردن و چیدن کتاب‌ها توانستیم کتابخانه را راه‌اندازی کنیم. هر چند بعد به خاطر همراهی نکردن بعضی از آدم‌ها نتوانستم نتیجه لازم را از کتابخانه بگیرم و همزمان هم به منطقه دیگری منتقل شدم.

عروسک‌ها چه کمک‌های دیگری به شما کردند؟

پس از اینکه جابه‌جا شدم و به مدرسه دیگری رفتم متوجه شدم کتابخانه بچه‌ها خالی است و مدرسه نیاز به تعدادی لامپ دارد. همزمان دیدم یکی از دانش‌آموزانم همیشه بی حال بود. یک روز از او در این مورد پرسیدم و متوجه شدم کم‌خونی دارد و تحت نظر پزشک است اما چون پدرش که کارگر است چند وقتی است بیکار شده به پزشک مراجعه نکرده‌اند. برای اینکه هزینه درمان او را تأمین کنم و بتوانم برای مدرسه کاری انجام دهم، بخشی از کتاب‌های کتابخانه شخصی خودم را فروختم. با پولی که از فروش عروسک‌ها و بخشی از کتابخانه‌ام بدست آوردم، هم دانش‌آموزم یگانه را برای مداوا بردم، هم ۴۰ لامپ برای مدرسه خریدم و هم تعدادی کتاب به کتابخانه مدرسه اضافه کردم. این کارها دلم را گرم می‌کند. وقتی معلم حق‌التدریس شدم، تصمیم گرفتم هر سال عروسک بسازم، آن‌ها را بفروشم و برای بچه‌های نیازمند هزینه کنم. وقتی سراغ احیای عروسک‌های بومی رفتم گفتم پس این عروسک‌های بومی را می‌سازم که هم به احیای آن‌ها کمک کنم و هم دست بچه‌های نیازمند را بگیرم. زمانی که در خوزستان سیل آمد و وقتی در کرمانشاه زلزله شد هم عروسک ساختم و با فروش آن‌ها برای سیل‌زده‌ها و زلزله‌زده‌ها چیزهایی خریدم تا بتوانم کودکان کشورم را خوشحال کنم.

در راهی که شروع کرده‌اید چه زمانی دلتان گرفته است؟

گاهی هم شده که نتوانستم مواد لازم برای ساخت عروسک را بخرم؛ آن وقت‌ها دلم گرفته است؛ یا شده به جایی از دل و جان کمک کرده‌ام اما جواب خوبی نگرفته‌ام و آن وقت دلم گرفته است. با این همه شده گاهی مجبور شدم از عروسک‌های که جزو عروسک‌های شخصی‌ام بوده‌اند بفروشم و گرهی از کار کودکی را باز کنم. وقتی این کار را کرده‌ام به نظرم از خدا جایزه‌ام را گرفته‌ام چون در همان حال سفارش آماده‌سازی چند عروسک را به من داده‌اند. من این را لطف خداوند می‌دانم و گذشتی که داشته‌ام و دل کندن از عروسک‌های شخصی خودم.

از صفحه شخصی مهرنوش رفیع برای یک عکس یادگاری

دو روز پیش ۳۱ شهریور مثل همه ۳۱ شهریورهای این سال‌هایی که گذشت هفته دفاع مقدس شروع شد. همین حد بگم دلم می‌خواد یه قدرت جادویی داشتم که جنگ رو تو دنیا متوقف می‌کردم. این عکس یه تراژدی غم‌انگیزه. بچه‌هایی که با لباس‌های نو عیدشون کنار ویرانه‌های خانه عکس گرفتن. من و رضا و بابا - ۱۳۷۰ - آبادان. سالی که برای آخرین بار آبادان رو دیدم. در جنگ نبودیم اما جنگی در ما همیشه وجود داره. جنگی که هر سال ۳۱ شهریور خاطراتش مرور میشه و درست مثل کودکی من، اون روزهای تلخ برام زنده میشه.

قصه دو عروسک ماهشهری به روایت مهرنوش رفیع

«لیلییک» و «دومایک» عروسک‌های بومی بندر ماهشهر هستند که پیشینه‌ای بیش از ۱۰۰ سال دارند و در گذشته توسط مادران با وسایل ابتدایی که شامل چوب و پارچه بود ساخته می‌شدند. شیوه‌های عروسک‌سازی از مادر به دختر می‌رسید. عروسک‌های «لیلییک» و «دومایک» هیچ‌گونه دوختی ندارند و اجزای این عروسک‌ها با تابیدن نخ به یکدیگر متصل می‌شود.

در داستان بومی این عروسک‌ها، دومایَک (داماد) عاشق لیلییَک (عروس) همبازی‌اش می‌شود. به خواستگاری می‌رود و عروسی می‌گیرد. پس از مدتی نیز این دو عروسک بچه‌دار می‌شوند و درواقع نمایش‌نامه‌ای نانوشته به نام زندگی، در بازی با عروسک‌ها شکل می‌گیرد.

دختر بچه‌ها با گِل برای خانواده عروسکی خود وسایل و ظروف گِلی می‌ساختند و پس از اینکه دختر بچه بزرگ می‌شد و به سن ازدواج می‌رسید، خانواده عروسکی خود را به خواهر کوچک‌تر، دخترهای فامیل یا همسایگان می‌سپرد.

گفتم باید از عروسک‌ها برای کمک به دیگران کمک بگیرم

 بعضی وقت‌ها از دیدن بعضی بی‌تفاوتی‌ها دلم به درد می‌آید. بچه که بودم پدرم این بیت را می‌خواند:

 تن آدمی شریف است به جان آدمیت

نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

آن وقت فکر می‌کردم این بیت حداکثر درباره پوشش آدم‌هاست و اینکه اگر پوشش خوب نیست جور دیگری باید خودت را بالا بکشی، اما بعدها فهمیدم منظور از این بیت چیست. فهمیدم نباید در برابر غم دیگران بی‌تفاوت باشم. فهمیدم باید فکر کنم چگونه می‌توانم از هنری که دارم برای کمک به دیگران کمک بگیرم. با خودم فکر کردم باید از همین عروسک‌ها کمک بگیرم و در حد توانم هم آن‌ها را به دیگران معرفی کنم و هم برای گره‌گشایی از برخی مشکلات افراد نیازمند از آن‌ها کمک بگیرم.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.