با اوج‌گیری انقلاب و فرا رسیدن محرم سال ۵۷، راهپیمایی‌های میلیونی، سراسر کشور را فرا گرفت. در مشهد طی روزهای ۱۹ و ۲۰ آذر ۵۷ برابر با نهم و دهم محرم ۱۳۹۹ قمری مصادف با تاسوعا و عاشورای حسینی تظاهرات عظیمی به راه افتاد.

حمله به بخش کودکان، مردم را غیرتی کرده بود

در پایان این تظاهرات که اطراف فلکه حضرت بود قطعنامه‌ای ۱۰ ماده‌ای مبنی بر سرنگونی حکومت شاهنشاهی و برقراری جمهوری اسلامی به رهبری امام خمینی قرائت شد؛ در پایان مراسم این دو روز، آیت‌الله خامنه‌ای سخنرانی نمودند. در شب عاشورا عده‌ای از مردم مجسمه شاه در فلکه تقی‌آباد، میدان شاه و داخل محوطه بیمارستان شاه‌رضا را تخریب کرده و پایین آوردند. پیوستن پزشکان و کادر بیمارستان‌ها به جنبش انقلاب اسلامی در کشور و از جمله مشهد و به‌خصوص تبدیل شدن بیمارستان امام رضا(ع) به پایگاه نهضت، خشم دستگاه امنیتی مشهد را برانگیخت.

از آن مقطع، بیمارستان مورد توجه دو گروه مأموران امنیتی و انقلابیون قرار گرفت؛ انقلابیون می‌کوشیدند با اتخاذ راهکارهایی، نقش‌آفرینی و حضور پزشکان را در عرصه مبارزه تداوم بخشند، از این رو برخی تظاهرات‌ها را با حضور دانشگاهیان از بیمارستان آغاز می‌کردند.

۱۲ آذر (دوم محرم)، هزار و ۵۰۰ تن از استادان و دانشجویان و حتی کارمندان دانشکده‌های دانشگاه فردوسی، در محوطه دانشکده علوم تجمع و به طرف حرم تظاهرات کردند که در مسیر حرکت با حمله مأموران و شلیک گاز اشک‌آور روبه‌رو و تعدادی از دانشجویان دستگیر شدند.

تظاهرات‌کنندگان عکس‌هایی از امام خمینی(ره) را حمل کرده و شعار همیشگی مرگ بر شاه را سر می‌دادند. در پایان این راهپیمایی، آیت‌الله واعظ طبسی پس از سخنرانی، قطعنامه‌ای ۹ ماده‌ای در خصوص مراجعت امام به ایران، برکناری شاه و... قرائت کرد.

دستگاه امنیتی که از تداوم حضور نقش‌آفرین کادر بیمارستان و اصولاً پزشکان و استادان دانشگاه در جنبش نگران شده بود، عده‌ای چماق‌دار را اجیر و روانه بیمارستان کردند. آنان در روز ۲۲ آذر از در شرقی بیمارستان ۱۷ شهریور(۶ بهمن) وارد بیمارستان شدند و نگهبانان بیمارستان را مضروب ساختند. این عمل سبب شد جامعه پزشکان واکنش نشان دهند و تصمیم گرفتند همه بیماران بیمه ارتش اعم از افسران و درجه‌داران و خانواده‌های آنان را به طور رایگان ویزیت و مداوا نمایند.

یکی از فجایع اصلی در آغاز دهه دوم محرم تهاجم عوامل مزدور رژیم شاه به بیمارستان امام رضا(ع) و بیماران بی‌گناه و بی‌دفاع بود.  ۲۳ آذر چماق به دستان با حمایت نیروهای امنیتی از در جنوبی وارد باغ بیمارستان امام رضا(ع) شدند.

در ادامه روایت این حمله وحشیانه را از زبان علیرضا خالقی، هنرمند و نقاش پیشکسوت انقلاب اسلامی و راوی کتاب «انقلاب رنگ‌ها» می‌خوانیم.

پرده نخست: غلغله در خیابان «ششم بهمن»

اواخر پاییز اوج درگیری‌های انقلاب در مشهد بود. یک روز در مغازه نشسته بودم که رفقایم خبر دادند ارتش به بخش کودکان بیمارستان شاه رضا حمله کرده است. این خبر یکدفعه دهان به دهان بین مردم پیچید و خیلی‌ها به طرف بیمارستان راه افتادند که از آنجا دفاع کنند. من هم معمولاً این خبرها را که می‌شنیدم برای کمک و درگیر شدن با ساواکی‌ها سریع خودم را می‌رساندم. بخش کودکان بیمارستان، نزدیک خیابان «ششم بهمن» و انتهای بیمارستان بود. وقتی به آنجا رسیدم، دیدم غلغله است. نیروهای ارتشی رفته بودند و مردم گروه گروه داخل ساختمان اطفال می‌رفتند و می‌آمدند. همه می‌خواستند بدانند چه خبر شده است.

خبر حمله به بخش کودکان، مردم را غیرتی کرده بود. صحبت‌ها از این قرار بود که تعدادی از پزشکان و کارکنان، توی حیاط بیمارستان راهپیمایی و اعلام همبستگی با انقلاب می‌کنند؛ ساواکی‌ها هم که این را می‌فهمند، همراه چماق به دست‌ها از روی نرده‌ها می‌ریزند توی بیمارستان. دکترها هم فرار می‌کنند داخل بخش اطفال و آن‌ها هم پشت سرشان به آن بخش هجوم می‌برند. آن طور که آنجا حرفش بود، سربازها هم برای ترساندن دکترها، از پشت نرده‌های بیمارستان به سمت بخش کودکان تیراندازی می‌کنند. این کارها کار همان طرفدارهای شاه بود که ما به آن‌ها می‌گفتیم چماق‌دارهای رژیم. این‌ها در بعضی از راهپیمایی‌ها، با پشتیبانی سربازان جلو می‌آمدند و با چوب مردم را می‌زدند یا از عقب، سنگ پرتاب و مثل دارودسته «شعبان بی‌مخ» خرابکاری می‌کردند. حالا همین‌ها به بخش اطفال بیمارستان هم حمله کرده بودند. البته تیراندازی کار ارتشی‌ها بود. وارد بخش اطفال که شدم، دیدم همه چیز شکسته و درب و داغان شده است. مثل جایی که یک گروه وحشی حمله می‌کنند، هیچ چیز سر جای خودش نبود. سرم‌ها کنده شده بودند و روی تخت‌ها، آجر و سنگ افتاده بود. شیشه‌های اتاق‌ها هم شکسته بودند. ما که رسیدیم، بچه‌ها را از بخش برده بودند، ولی آن‌هایی که آنجا بودند تعریف می‌کردند وقتی چماق به دست‌ها از بیرون سنگ پرتاب می‌کردند، بچه‌ها روی تخت‌هایشان بودند و چند تا بچه هم مجروح شده‌اند. حتی از پشت نرده‌های بیمارستان، به سمت بخش تیراندازی کرده بودند. دوربینم را درآوردم و همان طور که توی اتاق‌ها دور می‌زدم چند دقیقه‌ای از سرم‌های آویزان و تخت‌ها و شیشه‌های شکسته فیلم گرفتم. کار دیگری نمی‌توانستم بکنم، چون نمی‌گذاشتند دست به وسایل اتاق‌ها بزنیم. حتی اگر کسی هم می‌خواست دست بزند خود مردم می‌گفتند «آقا دست نزن، بگذار باشد. این‌ها همه سند جنایت رژیم است. باید همین طور بماند تا دیگران هم بیایند ببینند». از بخش آمدم بیرون و رفتم سراغ بچه‌های مجروح و از آن‌ها هم فیلم گرفتم. بیشترشان با سنگ زخمی شده بودند و حتی یکی دوتایشان را شهید کرده بودند.

پرده دوم: تحصن روحانیون در بیمارستان

گروهی از روحانیون در اعتراض به این هجوم، نزدیک بخش اطفال، در ساختمانی تحصن کرده بودند. من پس از فیلم‌برداری از بخش رفتم آنجا تا اگر نیازی هست کمک کنم. سالنی که تحصن برپا شده بود، سالن بزرگی بود و روحانیان معروفی مانند سیدعلی خامنه‌ای، هاشمی‌نژاد، کامیاب، آقای فلسفی، مروارید، شیخ علی تهرانی، میرزامهدی نوغانی و سیدهادی خامنه‌ای آنجا حضور داشتند. مسئولان تحصن با احتمال اینکه شب، با خلوت شدن بیمارستان، ساواکی‌ها برای شکستن تحصن به آنجا حمله می‌کنند، گروه حفاظت تشکیل داده بودند. من هم با چند نفر از بچه‌های دیگر، همان جا برای نگهبانی داوطلب شدیم. سرپرست این گروه، جوان تنومندی بود به نام «محمد رستمی» که هفت هشت سالی از من بزرگ‌تر بود. او پیش از تاریک شدن هوا، بچه‌ها را دور تا دور نرده‌های بیمارستان تقسیم کرد و همه آن شب را تا صبح نگهبانی دادیم.

خبر این اتفاق احساسات مردم مشهد را تحریک کرد. از فردایش هر روز از صبح زود مردم گروه گروه داخل بخش اطفال می‌شدند و سرم‌های آویزان، تخت‌های افتاده و تمام شکستگی‌های آنجا را می‌دیدند. پس از آن هم برای پشتیبانی از تحصن روحانیت می‌رفتند داخل سالن و پای سخنرانی آقایان می‌نشستند. بیمارستان، پایگاه اطلاع‌رسانی شده بود. بیرون ساختمان تحصن، بلندگویی نصب کرده بودند که خبرها و سخنرانی‌ها از آنجا برای جمعیت پخش می‌شد. تحصن بهانه‌ای شده بود برای جمع شدن مردم و سخنرانی‌های مهم. اتفاقاً در همین ماجرا از دوستانم شنیدم که آیت‌الله خامنه‌ای یکی دو مرتبه‌ای در محوطه بیمارستان سخنرانی پرشوری کرده‌اند. یک بارش را من رفتم اما وقتی رسیدم، سخنرانی‌ تمام شده بود و تنها جمعیت را دیدم که از در بیمارستان بیرون می‌رفتند. کادر انقلابی بیمارستان هم پشت بلندگو صحبت می‌کردند. مثل «دکتر فرهودی» که با همان جثه ریزش در تحصن بیمارستان فعالیت می‌کرد. مردم هم خیلی دوستش داشتند. با اینکه پزشک بیمارستان بود، می‌آمد و توی تحصن یا هر جای دیگر قاتی مردم می‌شد. البته آن زمان خیلی از دکترها واقعاً انقلابی بودند. حتی در جمع خودشان ستاد داشتند و نماینده‌شان هم همین دکتر فرهودی بود. من اغلب ایشان را می‌دیدم که به بیت آیت‌الله شیرازی می‌آمدند و می‌رفتند. شب‌های بعد، نگهبانی از تحصن نظم بهتری به خود گرفت. هوا که تاریک می‌شد، محمد رستمی به عنوان پاس بخش، ساعت‌های نگهبانی بچه‌ها را دو ساعت دو ساعت تنظیم و ما را در کل بیمارستان تقسیم می‌کرد؛ به طوری که در هر شیفت، ۴۰ نفر پاس می‌دادیم. نیروهای درشت هیکل را در محدوده ساختمان تحصن و روبه‌روی نرده‌های بخش اطفال می‌گذاشت و برای هر چند نفر، یک پاس بخش معین می‌کرد و موقعیت را برایمان شرح می‌داد. می‌گفت: «از هم دور نشوید تا همدیگر را ببینید. اگر هم کسی را دیدید، با سوت دستی به هم خبر بدهید». من را هم چون ورزشکار و فرز بودم، معمولاً پاس‌بخش انتخاب می‌کرد و خودش هم مدام اطراف بیمارستان دور می‌زد. رستمی قد کوتاهی داشت و چاق بود، اما همه چیز را تحت نظر داشت و آدم بسیار نترسی بود.

پرده سوم: نقاشی شهید منفرد در نخستین روز تحصن

شب‌ها که هوا خیلی سرد می‌شد، گاه‌گداری با چوب درخت‌های بیمارستان، آتش هم روشن می‌کردیم. البته خیلی دورش نمی‌ایستادیم و باید مدام با چوب دستی قدم می‌زدیم؛ چون هر لحظه امکان داشت ساواکی‌ها با چماق‌دارها بریزند توی بیمارستان. خدایی‌ ترس هم داشت. غذا را هم یکی دو شب اول در خانه می‌خوردیم. اما شب‌های بعد بازاری‌ها از بیرون برایمان غذا درست می‌کردند و می‌آوردند. عدس پلو، پلو قیمه، ساندویچ، نان و... اصناف و بازاری‌ها کمبودهای تحصن را تأمین می‌کردند. حتی گاهی وانتی پر از نان داخل بیمارستان می‌آوردند و بین مردم توزیع می‌کردند.

روزها چون مردم می‌آمدند و می‌رفتند، نیازی به نگهبانی نبود. ساواکی‌ها هم جرئت نمی‌کردند کاری بکنند؛ برای همین ما هم می‌رفتیم دنبال کارمان. من فقط گاهی بین روز سر می‌زدم که اگر کاری مثل نوشتن پرچم یا پلاکارد باشد انجام بدهم. یادم هست یکی از آن کارها، نقاشی عکس «شهید منفرد» بود که همان روز اول در تیراندازی‌های داخل محوطه بیمارستان تیر خورده بود. عکسش را اصغر نعیم‌آبادی داد و من هم نقاشی‌اش را برای روز تشییع جنازه‌اش کشیدم. آن موقع جوان بودم و به عنوان نیروی یدی توی بعضی از کارها کمک می‌کردم. خیلی هم داخل سالن تحصن نمی‌شدم. تحصن روحانیت، پس از ۱۳-۱۲ روز تمام شد اما آن‌ها از این قضیه بسیار خوب استفاده کردند و سخنرانی‌های زیادی ضد شاه انجام دادند. برای رژیم هم حادثه بخش کودکان، مسئله سنگینی بود و انعکاس بدی علیه‌شان داشت.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.