نعمت‌الله سعیدی از خوش‌قریحه‌های اهل قلم است. در لابه‌لای صفحات مجازی، جایی روایتی از او وجود دارد درباره «مستند خیرالنسا». او در این روایت به بهانه این مستند، به زندگی قهرمان روستای صدخرو می‌پردازد و به فراخور آن، این قهرمان‌های جنگ را از زاویه وظیفه‌مداری روایت می‌کند. متن ادامه، برش‌هایی از این روایت است.

فرمانده روستایی جنگ

بی‌بی خیرالنسا بزرگوار هنوز ساکن روستای صدخرو، در ۵۵ کیلومتری جاده سبزوار به شاهرود است. در طول چند باری که فیلم مستند مربوط به ایشان را دیده‌ام، هنوز نتوانسته‌ام به ساختار روایی و تکنیک‌های فیلم‌سازی در آن دقت کنم و آن‌ها را ببینم؛ چرا که سنگینی اثر، اجازه چنین کاری را نمی‌دهد. گاهی محتوا و مضمون درونی یک اثر هنری به قدری جذاب و پررنگ است که اجازه بروز و ظهور فرم و ساختار را نمی‌دهد.

مثل برخورد با صندوقچه گنجی بزرگ و افسانه‌ای که ارزش هنگفت و کلان سکه‌های طلا و قطعات جواهرات و زیورآلات عتیقه داخل آن (و فکر و خیال درباره اینکه اگر متعلق به من بود با آن چه می‌کردم) نقوش زیبا و ساختار شکیل صندوقچه را بی‌فروغ و بی‌اهمیت می‌کند. شاید یکی از دلایلی که در سینمای روشنفکری این قدر به صورت افراطی به ساختار و مسائل فرمی و تکنیکی دقت شده و در این راستا اعلام‌نظر می‌شود، همین بی‌محتوایی و پوچی و پوچ‌انگاری‌های این طیف از آثار است!

***

بی‌بی‌ خیرالنسا فقط یک الگوی درخشان برای سبک زندگی نیست. او جایی ایستاده و به نوعی زندگی کرده که حالا فراتر از یک «همسر الگو» یا «الگوی مادری» یا الگوی زن در خانواده، زن در اجتماع و این حرف‌هاست.

این پیرزن، خانه‌اش روزهای بسیاری مقر فرماندهان سپاه و بسیج و جهاد سازندگی بوده، بی‌آنکه یک سمت رسمی سازمانی داشته باشد. این زن سال‌ها یک روستا را برای پختن خاور خاور نان رزمندگان، بسیج و فرماندهی میدانی می‌کرده است.

او این اواخر با ۹۰ سال سن و دست‌هایی فرتوت و چروکیده، حتی امروز هم برای حسینیه و مسجد و هیئت‌های مذهبی نان و نذری می‌پزد.

میزان حرارتی که دست‌های نحیف و لرزان او تا به امروز و در کنار و درون تنورهای نان به خود دیده را اگر یک جا جمع کنی، هزاران کیلوگرم آهن و فولاد را ذوب می‌کند. خدا می‌داند این دست‌ها چقدر از آتش دوزخ را می‌تواند ساکت و خاموش کند؟!

بی‌بی در جایی از فیلم [مستند خیرالنسا] تعریف می‌کند که یک خاور از کمک‌های مردمی و برای اعزام مستقیم به جبهه‌های جنگ پر کرده بودیم. راننده گفت:‌ هنوز دو سه کیسه نان یا پسته و... جا دارم، بی‌بی می‌گوید حیف است این تریلی یا خاور چند کیسه جای خالی داشته باشد و چند هزار کیلومتر راه برود! از همان روز است که به قول خودش، گدایی کردن برای رزمندگان و امام را هم یاد گرفتم و بعدها ادامه دادم.

سپاه منطقه با خاور از مرکز، آرد تحویل می‌گرفته و با یک راننده می‌فرستاده به صدخرو. می‌گفته ببر در خانه حاج‌عباس و به محض اینکه نان‌ها پخته و بار زده شد، برگرد که دیر نشود! دیگر خبر نداشته که این همه آرد که هفته به هفته و گاهی حتی روزانه به یک تعداد روستا می‌فرستد، برای پخته شدن به چند خاور هیزم نیاز داشته است؟ مگر چقدر هیزم از اطراف کوه و دشت‌های یک روستا می‌توان جمع کرد و سوزاند؟ خیلی وقت‌ها ممکن بود آن فرمانده یا مسئول قبلی عوض و یا شهید شود و کسی دیگر تازه به آنجا بیاید. اما فقط به گزارش‌های روزانه نگاه می‌کرده و همان کارها را ادامه می‌داده. شاید اصلاً این بی‌بی‌خیرالنسا بوده که نگران می‌شده نکند آرد تمام شود و دوباره نیاید؟! فقط به این دلیل که آن فرمانده و مسئول می‌دانسته، بیشتر از خیرالنسا و اهالی روستای صدخرو صاحب و مسئول امور این انقلاب نیست. وگرنه کدام مردمی، وقتی دستشان خالی‌ است، دو سه سیر خاک قند و یک مشت کنجد را به خیرالنسا یا فرستاده او می‌دادند و می‌گفتند: شرمنده که چیزی نداریم. اما با کار کردن و کمک در جمع‌آوری هیزم و خمیرگیری نان و غیره جبران می‌کنیم، تمامی این‌ها معمولاً به مرکزیت خانه حاج‌عباس بود.

کارگردان و عوامل مستندساز برای گرفتن و ساختن فیلم از این همه حکایت، ترفند جالب و مفیدی می‌زنند، آن‌ها وقتی به این روستا می‌روند که دوباره بی‌بی‌ بناست برای مراسم محرم نام بپزد. برخی از آن زنان همسایه که قبلاً در این ستاد مردمی نان‌پزی و تدارکات بوده‌اند و امروز دیگر همه بالای ۷۰-۶۰ سال سن دارند، دوباره جمع می‌شوند. از حکایت‌های این‌هاست که می‌فهمیم در این خانه کارهای زیادی برای جبهه و جنگ و مراسم مذهبی انجام می‌شده است؛ از پختن مربای سیب گرفته (در حد ۱۰۰ کیلو) تا دوخت و دوز و... .

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.