هفتم دی ماه ۱۳۵۸ امام خمینی(ره) ملت مبارز ایران را به بسیج عمومی برای مبارزه با بی‌سوادی دعوت کرد. امام خمینی(ره) در این پیام کوتاه مردم را به دوری از قرطاس‌بازی، تشریفات اداری و امید به تصمیم‌های دولت فراخواند و به صراحت ائمه جماعات شهرستان‌ها و روستاها را مورد خطاب قرار داده و مساجد و تکایا را یکی از مکان‌های اصلی مبارزه با بی‌سوادی دانست.

خاطرات مسجدی از نهضت سوادآموزی

معلمان نهضت سوادآموزی هم هر گاه به روستا یا منطقه‌ای محروم اعزام می‌شدند از بلندگوی مسجد مردم را به آموختن دعوت می‌کردند. صحن مساجد و تکایا تبدیل به سنگر رزمنده‌هایی شده بود که تیر و تفنگشان قلم و کاغذ بود و دشمنشان جهل! جهلی که طاغوت علاوه بر دیکتاتوری و ظلم، برای ملت ایران به یادگار گذاشته بود و با تبلیغات بی‌محتوا وانمود می‌کرد در اوج ترقی است. در ادامه خاطرات فعالان فرهنگی و مربیان سوادآموزی که تجربه این کار را در مساجد داشتند، آمده است.

سوادآموزی در وضوخانه

نتوانستم به خانه‌ها اعتماد کنم. توی یکی از خانه‌ها اتاق کوچکی کنار مرغ و خروس‌ها نشانم دادند و گفتند: «این هست خانم» اصلاً دلم رضا نبود به کلاس برگزار کردن توی خانه‌های شخصی. آن قدر توی چهارراه تعبدی بالا آمدم و پایین رفتم تا سرانجام چشمم مسجدالحجه را گرفت. آنجا هم جایی برای ما نداشت اما وقتی سماجتم را دیدند، اجازه دادند فعلاً توی حیاط مسجد درس بدهم تا فکری برایمان بکنند.

دو سه روز پیش از اینکه اذان ظهر را بگویند همان جا توی حیاط درس دادم تا اینکه یکی از کسانی که توی مسجد مسئولیتی داشت آمد و گفت: «خانوم معلم، ما شیرای وضوخونه مسجدو باز کردیم. می‌تونین برین اونجا درس بدین. وضوخونه کنار توالته ولی تازه سازه. هنوز کسی ازش استفاده نکرده». رفتم نگاه کردم. خیلی کوچک بود. آن قدر که ما هشت نفر باید به زور خودمان را جا می‌کردیم داخلش. تازه کنار دستشویی‌ها بود و گرچه استفاده نشده بود ولی محیط خوبی برای درس دادن نبود. اما هر چه بود از توی حیاط و رفت و آمد خادم وسط درس دادن‌ها بهتر بود. رفتیم و بساط درس را آنجا پهن کردیم. موکت را توی باریکه راهی که بود انداختیم و تخته را هم گذاشتیم روی لبه وضوخانه. اما هر بار که می‌خواستیم بلند شویم، فراموشمان می‌شد پشت سرمان سرشیرها سرجاشان هستند. گیر می‌کرد به پشتمان زخمیمان می‌کرد. با این حال دو سال توی همان وضوخانه، به خانم‌های آن محل درس دادم.

پاتوق پشتیبانی

بار بسیج دوباره رسید. گذاشتیمشان گوشه مسجد تا پس از کلاس، بنشینیم پایشان. یکی از سوادآموزان پیشنهاد کرد همه خشکبار را قاطی کنیم و توی هر پلاستیک مقداری بریزیم. روز بعد درس که تمام شد، نشستیم به نوشتن نامه. حالا دیگر خانم‌ها نوشتن را یاد گرفته بودند. هر کس هر چه دلش می‌خواست برای روحیه دادن به رزمنده‌ها نوشت. نامه‌ها را گذاشتیم توی بسته‌ها و سردوزشان کردیم. همه بسته‌ها دوخته شدند. به مسئول پایگاه مسجدالرضا خبر دادم که بسته‌ها آماده ارسال به مسجد شمس‌الشموس‌اند.

ماشین بسیج راه افتاد توی محل. مارش جنگ می‌زد و هر کس هر چه در توانش بود برای کمک به جبهه‌ها داده بود. لباس‌های کارکرده هم بخشی از کمک‌های مردم تلگرد بود که برای رزمنده‌ها فرستاده بودند. دو روز در هفته، شد مخصوص شستن لباس‌های دست دوم و پهن ‌کردنشان توی آفتاب. پنجشنبه و جمعه جمع شدیم توی حیاط مسجد. پس از دعای ندبه و خوردن صبحانه، مردها می‌دانستند که نباید به حیاط مسجد رفت و آمد کنند. رفتند بیرون و ما کارمان را شروع کردیم. پول‌هایمان را روی هم گذاشتیم. تاید خریدیم و چند صابون سوبلمه. صابون را که به لباس‌ها زدیم چرکشان بهتر گرفته شد. بعد چنگ انداختیم توی تشت‌ها. لباس‌ها بوی گل گرفت. پهنشان کردیم زیر آفتاب و گذاشتیم تا خوب ضدعفونی بشوند. تا پنجشنبه هفته بعد، لباس‌ها تا کرده و بسته‌بندی شده بودند.

آخرین امتحان

چند جلسه از دوره گذشت. اسمش توی فهرست بود اما از خودش هنوز خبری نبود. رفتم در خانه‌اش. اتفاقاً خودش در را باز کرد. گفتم: «سلام خانم قدیری جان. سری پیش که برا ثبت‌نام اومدم در خونتون، نبودین. اومدم ببینم چرا نمیاین کلاس؟» گفت: «کی اسم منو داده بهتون؟» گفتم: «فکر می‌کنم نوه‌تون بودن». اخم‌هایش رفت توی هم. با غرور خاصی گفت: «من سواد قرآنی دارم». گفتم: «خب نوشتن چی؟ بلدین؟» دوباره گفت: «قرآن که می‌تونم بخونم». گفتم: «آره خیلیم خوبه. کنار قرآن خوندن اگه بتونین کتابای دیگه رو هم بخونین و نوشتنم یاد بگیرین که خیلی بهتره». مرغش یک پا داشت. گفت نه. آن قدر خشک و قاطع جوابم را داد که از آمدنش قطع امید کردم.

هنوز دو روز نگذشته بود که وجدان درد شدم. دیدم وظیفه‌ام ایجاب می‌کند یکی دو بار دیگر بروم. آمد دم در. گفتم: «عزیزجان شما کار خاصی داری تو خونه انجام بدی؟ بچه کوچیک داری؟» گفت: «نه. بچه‌هام همه ازدواج کردن. کارام کارای شخصیمه. برا چی؟» گفتم: «خب می‌خواین بمونین تو خونه چیکار کنین؟ بیاین بشینین تو کلاس. اونجا لااقل یه چیزی یاد می‌گیرین. منم مثل دخترتون. من و سوادآموزا هم از تجربه شما استفاده می‌کنیم. اصلاً طلب علم ثواب داره حاج خانوم. چند روزو امتحانی بیاین بشینین ببینین اونجا چه خبره». دفتر و کتاب‌ها را که دادم دستش، شوق و انگیزه را توی چشمش دیدم. همین که دستش کتاب‌ها را لمس کرد وابسته‌شان شد. روز بعد آمد. روزهای بعد هم همین طور. کم‌کم به درس‌ها و احکامی که می‌گفتم علاقه‌مند شد. شهرستانی بود و از روستا آمده بود. مدت‌ها بود از خانه نیامده بود بیرون. به ماندن توی خانه عادت کرده بود. برای همین فضای کلاس برایش تازگی داشت. آن قدر برایش جذاب بود که حتی یک روز هم غیبت نکرد. شد کلیددار مسجد موسی بن جعفر(ع).

لابه‌لای درس‌ها از اتحاد شیعه و سنی صحبت می‌کردم

شب که رفتم نماز، دیدم مسجد پر شد از کارگرهایی که بیشترشان افاغنه بودند. کلاس ما پیش‌تر انباری مسجد بود و بیشتر از ۱۵ نفر ظرفیت نداشت، اما تعداد آن‌ها رسیده بود به ۲۵تا. تازه باز هم می‌آمدند ثبت‌نام. تخته و موکت را از نهضت گرفتم و سریع کلاس را راه‌ انداختم.

مسن‌ترین سوادآموز کلاس پیرمردی بود که ۷۵ سال داشت. سید بود و چشمش کم‌سو. مخصوص کلاس عینک نزدیک‌بینی گرفت. موقع املا می‌گفت آقا صبر کن اول عینکم را بزنم. تا می‌رفت عینکش را از جاعینکی بیرون بیاورد و بزند من یک مطلبی به بقیه می‌گفتم، بعد می‌گفت: «خب آقا حالا بگو». حاجی به کلاس و یادگیری علاقه داشت، اما به‌ خاطر سنش نتوانست بیشتر از اسم و فامیل و آب بابا یاد بگیرد.

این کلاس بازتاب خیلی خوبی در محل داشت. جالب این بود که اصل کلاس‌ برای ایرانی‌ها بود، اما افاغنه از آن استقبال بیشتری کردند. بیشتر آن‌ها سُنی بودند. با همدیگر رفیق شده بودیم. لابه‌لای درس‌ها خیلی از اتحاد شیعه و سنی صحبت می‌کردم. می‌گفتم امروز شما در کاشان هستید، فردا شاید ما در کابل باشیم. افاغنه جوان بودند و منظم‌تر کلاس می‌آمدند. درس هم زود یاد می‌گرفتند. در عوض هر چه به عید نزدیک‌تر می‌شدیم کار کشاورزی‌ ایرانی‌ها بیشتر می‌شد. یک عده از آن‌ها تجربه مردودی دوره‌های قبلی را داشتند. برای همین با ناامیدی و بی‌حوصلگی می‌آمدند کلاس. بالاخره طوری که بین سوادآموزها حساسیتی ایجاد نشود، بعد کلاس شاگردهای ایرانی را نگه می‌داشتم و با آن‌ها اضافه‌تر کار می‌کردم. 

سوادآموزی با موتور برق!

از تبلیغات بگیر تا رانندگی، تا آموزش. نمی‌دانم هر جایش را که بگویی ما ورود کرده بودیم. مثلاً تا ظهر توی اداره بودیم. بعدازظهر ساعت دو سه با یک بلندگو، یک پروژکتور و یک موتوربرق می‌رفتیم توی روستا. هیچ روستایی از ما آن زمان برق نداشتند. حتی حاشیه شهر هم بعضی جاهایش برق نداشتند. یعنی ما اگر می‌خواستیم برویم کار تبلیغاتی انجام بدهیم، باید موتوربرقی هم باخودمان می‌بردیم. موتوربرقی می‌بردیم غروب می‌رفتیم آنجا یک دیوار تر و تمیز پیدا می‌کردیم که پرده‌مان را آویزان کنیم بهش. پروژکتور داشتیم دیگر. ویدئو و فلان و این‌ها بعداً بهمان دادند. یک پروژکتور داشتیم. فیلم‌های تبلیغاتی هم داشتیم. یک چند تا فیلم نهضت پر کرده بودند، فیلم‌های خیلی ساده از مضرات بی‌سوادی که مثلاً یکی اگر بی‌سواد باشد چه اتفاق‌های ناگواری برایش می‌افتد و چه اشتباهاتی ممکن است توی زندگی بکند. این فیلم‌ها را به ما داده بودند. هر فیلمی هم حدود نیم ساعت، ۲۰ دقیقه طول می‌کشید. ما می‌رفتیم توی روستاها غروب که می‌شد موتوربرق را روشن می‌کردیم، پروژکتور را می‌زدیم به موتوربرق و پرده را می‌انداختیم روی دیوار و توی بلندگو هم می‌گفتیم... می‌گشتیم توی روستا اعلام می‌کردیم: «امشب در پشت مسجد فلان‌ جا فیلم پخش می‌کنیم». مردم هم جمع می‌شدند، ما هم فیلم تبلیغاتی پخش می‌کردیم تا ساعت ده یازده شب. مردم هم سرشان گرم بود هم علاقه‌مند می‌شدند. پیش از پخش فیلم خودمان هم یک صحبت‌هایی برایشان می‌کردیم.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.