برای من که یکی از علاقه‌مندی‌هایم همین دست‌ساخته‌های سفالی است و هر بار گذرم به گناباد می‌افتد، حتماً باید دیداری از کارگاه‌های سفال‌ هم داشته باشم، جالب است که می‌بینم خانم بی‌بی از چرخ سفالگری استفاده نمی‌کند.

وارث ۷هزارسال سفالگری

قدس آنلاین: داریم از روستای جمیلی برمی‌گردیم. دوست نویافته‌ام، کاظم دُرّازهی جوان مهربان و فعال خواسته بود در سفرم به منطقه بم‌پشت، چند روستای سراوان را هم ببینم از جمله جمیلی را. صبح است، صبح آخرین روز از دی ماه و اینجا بلوچستان است و اگر دقیق‌تر بگویم داریم از سیرکان می‌رویم به سراوان، به همراه حامد ملازاده که پایش را از روی گاز بر نمی‌دارد چون می‌داند من باید خودم را هر چه زودتر به زاهدان برسانم تا از کارها و پروازم جا نمانم. با همه عجله‌ای که دارم اما در دومین سفرم دوباره دلم در کلپورگان است. روستای جهانی که در بهمن ماه سال گذشته و در نخستین سفرم به منطقه مرزی بم‌پشت فقط توانستم کنار تابلو نام روستا عکسی به یادگار بگیرم. کاظم از زندگی و هنر یکی از زنان سفالگر روستا برایم می‌گوید و این دلیلی می‌شود که نیم ساعت بعد در کلپورگان باشیم. عجب سرزمینی است این سرزمین سراوان که زادگاه خورشید است و خورشید در سرزمینمان هر روز اولین روشنایی‌هایش را بر خاک این بخش از ایران می‌پاشد.

 حالا که آمده‌ایم به کلپورگان، دلم می‌خواهد به تک تک خانه‌ها و کارگاه‌های سفال این روستای جهانی سر بزنم، اما وقت کوتاه است و روزهای زمستانی کوتاه؛ پس می‌رویم به سمت خانه زینب منفرد که دوستانم بی‌بی صدایش می‌کنند.

در کارگاه سفال زینب منفرد

در آفتاب ملایم زمستانی که انگار نه انگار زمستان است، کنار استخری که همسایه‌هایش درختان زیبای نخل است توقف می‌کنیم. ادامه کوچه می‌رود به سمت نخلستان‌ها و قشنگی‌اش آدم را وسوسه می‌کند که قدم زنان پیش برود تا به انبوه نخل‌ها برسد، اما این سو هم کم از آن سو ندارد. اینجا کارگاه سفال زینب منفرد است. در آهنی کارگاه باز است و ما یاالله‌گویان وارد می‌شویم. ابتدا فکر می‌کنم جایی که آمده‌ام هم خانه است و هم کارگاه، اما این طور نیست و خانه بی‌بی جایی دیگر است.

خانم منفرد در آفتاب ملایم و کنار دیوار روی زمین سیمانی نشسته است و دارد قوری درست می‌کند.

برای من که یکی از علاقه‌مندی‌هایم همین دست‌ساخته‌های سفالی است و هر بار گذرم به گناباد می‌افتد، حتماً باید دیداری از کارگاه‌های سفال‌ هم داشته باشم، جالب است که می‌بینم خانم بی‌بی از چرخ سفالگری استفاده نمی‌کند.

تا حال و احوالمان تمام می‌شود به رسم همه بلوچ‌ها برایمان لیوانی آب می‌آورد و بعد هم خیلی زود روی فرشی که برایمان می‌اندازد سه ظرف خرما می‌گذارد که هر کدام از آن‌ها با یک نوع خرما پر شده است. وقتی می‌گویم آمده‌ام با او درباره هنرش حرف بزنم با همان شرم و حیایی که مخصوص زنان بلوچ است و این را هر بار در سفرهایم به سیستان و بلوچستان دیده‌ام، عذرخواهی می‌کند و می‌رود چادری دیگر سر می‌کند و برمی‌گردد و دوباره مشغول کار خودش می‌شود؛ انگار حضور ما سه نفر هم نمی‌تواند دلیلی شود که دست از کار بکشد، برای همین همان طور که او با تکه‌ای چوب یکی از چهار قوری روبه‌رویش را صاف می‌کند، به سؤالات من هم جواب می‌دهد اما جواب‌هایی بسیار مختصر. یاد گفت‌وگوهایی می‌افتم که مجبور می‌شوم از بین سخنان مصاحبه‌شونده به دلیل حجم بالای گفته‌ها، بخشی را انتخاب کنم و از خیر بخش زیادی از گفته‌ها بگذرم. با دومین سؤال متوجه می‌شوم انگار در بین بلوچ‌ها همه چیز مختصر و مفید است.

پدرم گفت بیا در زمین خودمان کارگاه بزن

پس از اینکه مدیر کل بهزیستی وضعیت خانواده ما را دید و تشخیص داد می‌توانم از راه سفالگری درآمد داشته باشم، مقداری به ما کمک کردند. باید برای خودم کارگاهی درست می‌کردم. اول با خودم فکر کردم توی همان خانه خودمان برای کارم کوره‌ای بزنم تا بتوانم سفال‌هایی را که درست می‌کنم بپزم. پی کوره را که کندیم، همسایه‌ها خبردار شدند و اعتراض کردند. گفتند ما اجازه نمی‌دهیم دیوار به دیوار ما کوره بسازی و اگر این کار را بکنی از تو شکایت می‌کنیم. من هم نمی‌خواستم برای دیگران مزاحمت داشته باشم فقط می‌خواستم از هنری که دارم استفاده کنم. پدرم تکه زمینی داشت وقتی که درباره این کار با او حرف زدم، او هم گفت می‌رویم توی زمین خودمان کارگاه می‌زنیم. پدرم گفت تازه آنجا کنار قنات و درخت‌های نخل هم هست. من فرزندی دارم که معلول است و همان زمانی که باید کارگاه را می‌ساختیم مجبور بودم برای مداوای پسرم به اصفهان و تهران بروم. خلاصه درگیر آن ماجرا بودم برای همین کار را به یک نفر دادم تا به صورت پیمانکاری آماده کند. وقتی از مداوای پسرم برگشتیم، آمدم کارگاه را دیدم، متوجه شدم کارگاه را کوچک ساخته‌اند. می‌شد بزرگ‌تر باشد تا برای آینده هم محیط بزرگ‌تری داشته باشم ولی دیگر کار از کار گذشته بود. پیمانکار هم گفت به ما نگفتی چقدر بزرگ باشد. خوشبختانه چون در این مدت خیلی فعال بودم فرمانداری با من همکاری کرد و الان قرار است منابع طبیعی زمینی به من بدهد که می‌توانم کارم را گسترش دهم. از زمان ساخت کارگاهم در سال ۱۳۹۵ سفال‌هایم را اینجا می‌سازم. غیر از کوره من، یک کوره دیگر هم در روستای ما هست که از میراث فرهنگی است.

روستای ما را در جهان می‌شناسند

من در همین روستای کلپورگان به دنیا آمدم و ۳۷ سال دارم. اینجا از قدیم زنان کار سفال انجام می‌دهند. من این هنر را از مادرم یاد گرفتم و او هم از مادرش یاد گرفت. در روستای ما سفالگری از یک نفر به یک نفر دیگر منتقل شده است و همین طور که تاریخ این روستا زیاد و زیادتر شده، قدمت سفال این روستا هم بیشتر و بیشتر شده است. چیزی که من شنیده‌ام این است که سفال روستای ما ۷ هزار سال عمر دارد. من خوشحالم در روستایی زندگی می‌کنم و کاری را انجام می‌دهم که در جهان هم آن را می‌شناسند، چون روستای ما ثبت جهانی شده و موزه زنده است.

سال۱۳۹۶چند نفر از سازمان یونسکو به روستای ما آمدند. آن‌ها هم روستای ما را دیدند و هم کارگاه‌ها و سفال‌هایی را که ما زن‌ها اینجا درست می‌کنیم. رفتند و پس از مدتی گفتند روستای ما نخستین روستای ایران است که به عنوان موزه زنده سفال ثبت جهانی شده است. همان سال در جشن ثبت جهانی روستای ما، رئیس منطقه‌ای شورای جهانی آسیا و اقیانوسیه و معاونش لوح ثبت روستای سفالگری کلپورگان به عنوان نخستین روستای جهانی منطقه آسیا و اقیانوسیه را به مسئولان و مردم سیستان و بلوچستان دادند. پیش از آن روزهایی که در خانه‌هایمان سفال درست می‌کردیم فکر نمی‌کردیم روزی روستای ما ثبت جهانی شود اما این اتفاق افتاد و از این بابت بسیار خوشحال هستم؛ چون سبب شد هم در ایران و هم خارج از ایران خیلی‌ها بدانند زنان روستای کلپورگان چقدر هنرمند هستند و می‌توانند چه چیزهایی با همین گل بسازند.

به نمایشگاهی در چین دعوت شدم

کار من از سال ۱۳۹۵ جدی‌تر شد. در این سال‌ها در نمایشگاه‌های مختلفی شرکت کرده‌ام. از مشهد گرفته تا تهران، اصفهان، شیراز، یزد و خلاصه هر جا نمایشگاهی برای صنایع دستی برگزار شد من هم شرکت کردم، چون با شرکت در این نمایشگاه‌ها می‌توانم سفال کلپورگان را بهتر به دیگران معرفی کنم. برای همین میراث همیشه اطلاع می‌دهند و کمک می‌کنند تا در این نمایشگاه‌ها شرکت کنم. کلی هم لوح تقدیر و این جور چیزها دارم. در نمایشگاه بدون هیچ واسطه‌ای با مشتری‌های سفال‌هایم روبه‌رو می‌شوم. در یکی از نمایشگاه‌ها یک نفر که با سفال کلپورگان آشنا بود از من پرسید چرا سفال‌هایتان را تغییر نمی‌دهید و من گفتم ما باید اصالت سفالمان را حفظ کنیم و این را میراث هم به ما گفته است. نکته قابل توجه دیگر برای آدم‌هایی که کار من را می‌بینند این است که من و دیگر خانم‌ها در کلپورگان سفال‌هایمان را با یک تکه چوب، گل و مقداری رنگ که از سنگی خاص بدست می‌آید آماده می‌کنیم نه با چرخ سفالگری. سال گذشته قرار بود در یک نمایشگاه در چین شرکت کنم که همزمان من به کربلا رفته بودم.دوست داشتم در آن نمایشگاه حضور داشته باشم تا کارهای آن‌ها را هم ببینم ولی قسمت نشد. حالا شاید یک وقتی دیگر باز دعوت شدم و در یک نمایشگاه خارجی شرکت کردم.

گفتند بیا تهران زندگی کن اما نرفتم

یک بار از تهران من را دعوت کردند تا آنجا هم آموزش بدهم. خورد و خوراک و جا و هزینه رفت و آمد با هواپیما به من دادند تا بروم. روزی یک میلیون تومان هم برای آن چند روز به من دادند. در آن سفر من به مدرسه هم رفتم و به بچه‌ها سفال یاد دادم. اینجا هم هر کسی بخواهد به او سفالگری یاد می‌دهم. مثلاً همین سال گذشته میراث فرهنگی یک کلاس گذاشت و من آنجا به بیش از ۲۰ نفر سفالگری یاد دادم. از تهران یک پیشنهاد کاری بسیار خوب داشتم. گفتند خانواده ات را بردار بیا تهران؛ هم جا به شما می‌دهیم، هم بیمه‌ات می‌کنیم و هم ماهی ۴ میلیون تومان حقوق می‌دهیم، اما من قبول نکردم چون من اینجا را بیشتر از تهران یا هر جای دیگری دوست دارم. ما روستایی هستیم و اینجا بهتر می‌توانیم زندگی کنیم. اینجا نخل داریم، سبزی برای خودمان می‌کاریم و زندگی اگر چه امکانات کمتری دارد اما بهتر است. اگر قرار باشد به این راحتی روستای خودمان را ترک کنیم وضع اینجا خوب نمی‌شود؛ باید هر کسی هستیم اینجا بمانیم و برای روستای خودمان کار کنیم.

چینی‌ها ازکارم تعریف کردند

به طور شبانه درس خوانده‌ام اما به خاطر شرایطی که داشتم درس را ادامه ندادم. اگر درس می‌خواندم شاید حالا وضع کارم هم بهتر بود، چون سواد داشتن به من کمک می‌کرد تا از طریق اینترنت با مشتری‌هایم ارتباط برقرار کرده و کارهایم را بهتر معرفی کنم. از چین آمده بودند اینجا گفتند کار من خیلی جالب است. گفتند نمی‌توانند فقط با یک تکه چوب این سفال‌ها را درست کنند. خدا را شکر من الان با همین سفال خرج خانواده‌ام را تأمین می‌کنم.

هر کس بیاید اینجا میهمان ما بلوچ‌هاست

الان نیاز دارم این فضا را بزرگ‌تر کنم، چون من میهمان زیاد دارم. آدم‌هایی از جاهای مختلف کشور برای دیدن کلپورگان و سفال اینجا میهمان روستا و از جمله کارگاه من می‌شوند. همین دیروز اینجا، جا نبود، آن کتری‌های سیاه را ببین! برای میهمانان چای آتشی درست کردم، خیلی خوششان آمد. روز پیش از آن هم تعدادی میهمان داشتم. خب باید فضای بزرگ‌تری داشته باشم. الان تعداد زیادی از سفال‌هایی را که ساخته‌ام جای دیگری برده‌ام،  چون اینجا فضای من همین دو اتاق است. یکی از اتاق‌ها هم که وصل به کوره است و به حالت فروشگاه درآمده. برای همین دست و پایم تنگ است. نخستین بار که برایم میهمان آمد چند سال پیش بود. یک خانم بود که تنهایی سفر می‌کرد، فارسی هم خیلی خوب نمی‌توانست صحبت کند. آوازه روستای ما را شنیده و تصمیم گرفته بود بیاید روستا را ببیند. سر جاده پیاده شده و رفته بود به یکی از مغازه‌هایی که کنار جاده و در ورودی روستا هست. آنجا پرس‌وجو کرده بود و یکی از اهالی، آن خانم را راهنمایی کرده بود و آمد کارگاه من. برایم جالب بود، می‌گفت: من شنیده‌ام سیستان و بلوچستان خطرناک است اما من دوست داشتم سیستان و بلوچستان و سفال‌های شما را ببینم؛ برای همین با اینکه می‌گفتند بهتر است به اینجا سفر نکنم تصمیم گرفتم بیایم و آمدم؛ اما حالا که چند روز است در سفرم، متوجه شده‌ام چیزهایی که به من گفته بودند اصلاً درست نیست. اینجا امن است. ایرانی بود که خارج زندگی می‌کرد. یک هفته‌ای میهمان ما بود. همین جا می‌نشستیم و با هم سفال درست می‌کردیم، حتی با من برای چرای گوسفندها هم می‌آمد. خیلی از کار من و روستا خوشش آمده بود. یک هفته بود اما زنگ زدند و رفت. بعدها هم دو سه بار دیگر آمد و حتی اینجا را به دوستانش معرفی کرد و برای من میهمان جدید آمد. مدتی با هم تماس داشتیم و تلفنی حرف می‌زدیم ولی یکدفعه دیگر ناپدید شد، هر چه زنگ زدم موبایلش خاموش بود. من از آن خانم که یک هفته میهمان ما بود، پول نگرفتم، چون میهمان ما بود فقط پول دو سفالی را که خریده بود داد. بعد هم از من خیلی سفال خرید.اینجا فقط کارگاه من است و جا ندارم، برای همین میهمانان را به خانه خودمان می‌برم. همین پریروز یک خانواده از شیراز آمده بودند، آن‌ها را بردم به خانه خودمان. هر کس بیاید میهمان ما بلوچ‌ها و قدمش روی چشم ماست. به خاطر مریضی الان میهمان‌ها کمتر شده ولی پیش از مریضی خیلی میهمان داشتیم. حتی از کشورهای خارجی از روسیه، استرالیا، چین و... .

ساخت ظروف سفالی با دست و تکه‌ای چوب

سفال کلپورگان لعاب ندارد. خاکی که ما استفاده می‌کنیم از ۳-۲ کیلومتری روستا تهیه می‌شود. جنس خاک جوری است که پس از پختن به رنگ قرمز در می‌آید. این هم یکی از فرق‌های سفال منطقه ما با دیگر مناطق است. برای درست کردن سفال اول باید مردها خاک را از جایی که این خاک را دارد بیاورند. بعد آن را الک کنیم تا خاکی یکدست درست شود. سپس آن را در این حوضچه اولی که می‌بینید گل می‌کنیم، کف این حوضچه سیمانی است. یکی دو روز که گل ماند آن را از حوضچه اولی می‌ریزیم توی حوضچه دومی که بزرگ‌تر است و مدتی می‌ماند تا آبش برود. برای اینکه آبش برود کف حوضچه دوم را از آجر درست می‌کنیم که آب را به خودش جذب می‌کند. وقتی گل خودش را گرفت و سفت‌تر شد، آن را در نایلون‌ها بسته‌بندی می‌کنیم. هر چه بیشتر در نایلون بماند بهتر است. از این گل‌های بسته‌بندی به مقداری که نیاز داریم استفاده می‌کنیم تا وقتی که دوباره گل نیاز باشد و درست کنیم. قوری و یا هر وسیله ای که درست می‌کنیم باید پیش از اینکه خشک شود با دست و تکه چوبی که ابزار کار ماست، حالت داده و صاف شود، چون پس از خشک شدن دیگر این کار انجام نمی‌شود؛ برای همین اگر وسط درست کردن هر کدام از این سفال‌ها کاری پیش بیاید هم نباید بگذاریم سفال خشک شود. پس از ساخت سفال‌ها آن‌ها را چند روزی در آفتاب می‌گذاریم تا کاملاً خشک شوند. پس از خشک شدن، نقش زدن روی آن‌ها آغاز می‌شود. رنگ نقش‌هایی که می‌زنیم، قهوه‌ای مایل به قرمز است و پس از پختن به رنگ سیاه در می‌آید. رنگ مورد استفاده رنگی معدنی است که از سنگی به نام «تیتوک» درست می‌شود. این سنگ از منطقه‌ «تپه آچار» تهیه می‌شود و شیوه کار به این صورت است که سنگ را روی تخته سنگ بزرگی می‌ساییم و از پودری که درست می‌شود، همراه کمی آب، دوغاب درست می‌کنیم و آن را با چوب نازک درخت خرما روی سفال‌ها نقش می‌زنیم.

مرحله‌ نهایی کار ما هم این است که ظروف را در داخل کوره‌های سنتی که به صورت گودالی در زمین درست شده است می‌پزیم. ما سفال‌هایمان را به شکل کاسه، کوزه، قدح، پارچ، لیوان و چیزهای دیگری می‌سازیم.

کمکی که زندگی‌ام را عوض کرد

پیش از اینکه روستای ما به ثبت جهانی برسد، وضعیت مالی خانواده من خوب نبود. یعنی یک خانه داشتیم که یک جورهایی خرابه بود. پیش از اینکه این کارگاه دایر شود، اتاقی بود که آنجا سفال درست می‌کردم اما چون دری نداشت، وقتی به خانه می‌رفتم بچه‌ها سفال‌هایی را که درست می‌کردم می‌شکستند؛ چون نمی‌دانستند که این سفال‌ها می‌تواند ارزشمند باشد. آن زمان سفالگری برای من درآمدی نداشت. من آن زمان فقط خانه‌دار بودم و نمی‌توانستم از هنرم استفاده کنم.

زیر پوشش بهزیستی بودیم تا اینکه یک روز از طرف بهزیستی استان آمدند و زندگی ما را دیدند. یک بنده خدایی که از وضعیت زندگی ما خبر داشت ماجرای زندگی‌مان را به بهزیستی گفته بود. مدیرکل بهزیستی استان و مدیر بهزیستی سراوان آمده بودند و از منطقه بازدید می‌کردند. در آن سفر به خانه ما هم آمدند و زندگی و وضعیت ما را دیدند و متوجه شدند من می‌توانم با گل چیزهای سفالی مختلفی درست کنم. به من گفتند کمک می‌کنند تا از همین هنری که دارم استفاده کنم و وضعیت زندگی‌ام را سر و سامانی بدهم. من از چیزی که شنیدم خیلی خوشحال شدم، چون هنرش را داشتم اما برای اینکه از آن به طور بهتری استفاده می‌کردم باید کمکی به من می‌شد چون خودمان توانایی مالی لازم را نداشتیم. شکر خدا همان اتفاق افتاد. آن روز مدیرکل بهزیستی به من گفتند چه کمکی لازم دارم و من به جای اینکه مثلا ًبگویم خانه‌ام را تعمیر کنید یا بگویم فلان وسیله زندگی را کم دارم، گفتم من به یک کارگاه نیاز دارم تا بتوانم خودم برای خانواده‌ام درآمد کسب کنم و این هنر را به بچه‌هایم هم یاد بدهم. شاید اگر آن روز درخواست کارگاه نمی‌کردم و یا اگر کمک آن‌ها را برای خانه خودم استفاده می‌کردم، حالا این وضع را نداشتم اما کمک بهزیستی، این کارگاه شد که الان می‌بینید و محل درآمد من و خانواده‌ام. شکر خدا میراث فرهنگی من و چند نفر دیگر از روستای ما را که سفالگر هستیم بیمه کرده است.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.