مادر شهیدان بختی گفت: همه ما در قبال هم مسولیم. جنگ فیزیکی شاید تمام شده باشد ولی مراقبت از اسلام و انقلاب که تمام نشده است.

جگر گوشه هایم شهید شده اند ولی قرار نیست من گوشه گیر باشم/خدا شهادت را روزی من هم بکند

13 جمادی الثانی  روز تکریم مادران و همسران شهداست. هر چند هر روز، روز تکریم از مادران شهدا است ولی این روز بهانه گفتگوی ما با بانو خدیجه بختی مادران شهید مصطفی و مجتبی بختی شد. 

خدیجه بختی مادر ۵۵ ساله شهیدان بختی است. آقا مصطفی و آقا مجتبی را همین چند سال پیش در دفاع از حرم بی بی زینب و در لباس مدافعان حرم از دست داده است. دلش برای هر دو فرزندش تنگ شده ولی سخن را از آقا مجتبی شروع می کند.  پسری که به دلیل مجرد بودن ساعتهای بیشتری را در کنار مادر می گذراند و انس بیشتری با او داشته است.

در ابتدا می گوید: مصطفی در اردیبهشت ماه ۱۳۹۴ با تیپ فاطمیون به همراه مجتبی به سوریه اعزام شدند که در ۲۲ تیرماه ۱۳۹۴ مصادف با ۲۶ رمضان ۱۴۳۶ به فیض شهادت نایل آمدند.

از او می پرسم چه چیزی بچه ها را به سمت دفاع از حرم و پوشیدن لباس رزم سوق داد؟ می گوید: در خانه همه چیز برای اینکه بچه ها دلشان را راهی ائمه و خدا کنند فراهم بود. این حکم دین است و من خوشحالم که بچه هایم در این سن و سال در جوانی برای دفاع از حرم بی بی زینب اینقدر مشتاق بودند. مگر دفاع از حرم حضرت زینب(ص) جدای از دفاع از کشور است؟

 از او می پرسم چه چیزی باعث شد که به اقا مصطفی و آقا مجتبی اجازه اعزام به سوریه را بدهید؟ می گوید: همیشه نیتم این بود بچه هایم دوستدار ائمه باشند وقتی اخبار سوریه را می شنیدم با خودم می گفتم کاش بچه هایم بزرگ بودند و می توانستم آنها را برای دفاع به سوریه بفرستم من هنوز برای حضرت زهرا قربانشان بروم کاری نکرده بودم که ایشان با فرزندانان من رو شرمنده کردند. من قبل از اینکه بچه ها برای راضی کردن من و اینکه بخواهند بیایند و برای دفاع از حرم حضرت زینب بروند اجازه بگیرند خواب دیدم و آمادگی اش را داشتم که امروز و فردا است که بچه ها برای رفتن پیش من بیایند.

بعد ها متوجه شدم که پسر ها دو هفته با خودشان برنامه ریزی می کردند که بیایند پیش من اینکه من را چطور راضی کنند و اجازه بگیرند چون من و با بچه هایم قبل از اینکه مادر و فرزند باشیم و دوست بودیم

با همدیگر همراه و هم بازی بودیم. و این  همراه بودن و دوست بودن هم کار را برای من هم برای بچه ها سخت تر می کرد ولی خب الحمدالله این خوابی که دیدم اصلا باعث شد که زبانم به چیز دیگری نچرخد من کاملا آماده بودم.

از رابطه اش با آقا مجتبی می پرسم. پسری که مادر بیشتر از او یاد می کند. ناز دانه مادر و همراه و هو خانه اش. می گوید:آقا مصطفی تازه ازدواج کرده بود و آن دو فرزند دیگرم هم رفته بودند سر خانه و زندگیشان. آقا مجتبی با ما زندگی می کرد. کوچک نبود ولی من تا اخرین روزهایی که در کنارم بود برایش لقمه می گرفتم میوه پوست میکردم تا اخرین لحظات با هم بودیم. با هم شوخی و بازی می کردیم ولی بچه ها با خدا معامله کرده بودند و من هم راضی بودم. باید می رفتند.

از او می پرسم دلش برای پسر ها تنگ نشده است؟ برای جای تعجب است که در طول صحبت حتی یک بار هم صدایش نلرزید. می پرسم این قدرت و استقامت را از کجا آورده است؟ می گوید: من چه می توانم بگویم وقتی حضرت زینب قربانشان بروم شاهد صحنه های خیلی بدتر از این بودند. با این که می دانستند سر آن کاروان قرار است چه بیاید ولی برادرشان را همراهی کردند و جدای از برادران و برادرزادگان فرزندانشان را هم در راه خدا داند. تازه بعد از این اتفاقا یتیم داری هم می کردند. من باید دلم را بگذارم کنار دل ایشان. من هنوز فکر می کنم کاری برای این بی بی نازنین نکرده ام.

از او می پرسم هنوز هم با بچه ها رابطه دلی دارید؟ می گوید: من و بچه ها در خواب سیم هایمان وصل است. یک چیزی برایتان بگویم. قبل از اینکه خبر شهادت بچه ها را بیاورند در خواب دیدم که آقا مصطفی یک پایش قطع شده و روزی که ما را برای وداع به بهشت رضا علیه السلام بردند در همان حال بدن آقا مصطفی را لمس می کردم که ببینم آیا خوابم تعبیر شده یا نه. بچه ها در خواب و بیداری مرتب سراغم می آیند. هر کدامشان بوی خاصی دارند و من این گونه متوجه حضورشان می شوم. همین امروز در اتاق آقا مجتبی بوی خاصی پیچیده بود.

می گوید : قضیه رفتن به سوریه بچه ها در مشهد لو رفته بود. آقا مصطفی و آقا مجتبی به اسم مستعار اعزام شدند و چون دو تا برادر را همزمان با هم اعزام نمی کردند برای همین پسر ها با نسبت دو تا پسرخاله اعزام شدند.

از رفتار برادرها با هم می پرسم. می گوید: خیلی هوای هم را داشتند. به هم رسیدگی می کردند و مراقب همدیگر بودند.

از او می پرسم شما به عنوان مادر شهید چه وظیفه ای نسبت به جامعه دارید؟ می گوید: همه ما در قبال هم مسولیم. جنگ فیزیکی شاید تمام شده باشد ولی مراقبت از اسلام و انقلاب که تمام نشده است. بله جگر گوشه هایم شهید شده اند ولی قرار نیست من گوشه گیر باشم در جلسات مختلفی شرکت می کنم و وظایف دینی ام را هم در حد امکان اجرا می کنم.

خانواده های شهدا بعد از شهادت بچه هایشان مسئولیتهای بزرگی برعهده دارند. باید کماکان در صحنه باشند. باید به خاطر جامعه و بخصوص جوانانمان  باید در صحنه باشیم.

می پرسم آیا اگر به گذشته برگردید باز هم به بچه ها اجازه رفتن می دهید؟ می گوید: بله! میخواستند کجا بروند بهتر از آن جا. کجا بروند بهتر از شهادت، کجا بروند که بهتر از راه خدا و ائمه باشد. بچه ها این راه را دوست داشتند و من خدا را شاکرم که پسرها راه خوبی را انتخاب کردند. من همیشه آرزو می میکنم که خدا شهادت را روزی من هم بکند.

انتهای خبر/

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.