۶ اسفند ۱۳۹۹ - ۱۰:۵۷
کد خبر: 741470

هر ماه زیارت اولی اند

زهرا سادات دریاباری

یک کیسه پر از دارو کنارش بود. تنها بود، اما احساس تنهایی نمی‌کرد. کلی مجله و روزنامه از کیف دستی بزرگش بیرون کشید. اول از همه با دقت به بالای صفحات نگاه می‌کرد. پس از چند ثانیه سرش را پایین‌تر برد و متن روزنامه یا مجله را می‌خواند.

هر ماه زیارت اولی اند

حرکاتش عجیب بود. همین‌طور که چای داغ را جرعه‌جرعه می‌نوشیدم، چشم‌هایم به سمت روزنامه حرکت کرد. بالای صفحه، تاریخ روزنامه نظرم را جلب کرد. روزنامه تقریباً مال یک سال پیش بود. بیشتر تعجب کردم. خواستم بپرسم چرا روزنامه تاریخ گذشته می‌خوانی که سرش را بلند کرد و گفت:

ـ برای من هم چای می‌ریزی؟

با روی باز برایش یک استکان چای ریختم و به دستش دادم تا باب صحبت را باز کنم اما... استکان را که از دستم گرفت، دوباره سرش را در لاک روزنامه فروبرد و دیگر چیزی نگفت. به کیسه قرص‌ها و داروهایش نگاه کردم. نمی‌شد از این فاصله فهمید به چه دردی مبتلاست. سرم را به کتابم مشغول کردم اما نمی‌توانستم به او و خلوتش فکر نکنم. کمی با خودم کلنجار رفتم؛ اصلاً شاید دوست دارد خبرهای قدیمی بخواند یا داستان‌های دنباله‌دار مجلات را... شاید از آن دست آدم‌هاست که لابه‌لای نوشته‌ها به دنبال خاطراتش می‌گردد. سعی کردم به رفتارهای عجیبش بی‌توجه باشم. ناگهان پس از چند دقیقه دوباره سرش را بلند کرد و...

ـ برای من هم چای می‌ریزی؟

با تعجبی مضاعف نگاهش کردم. برایش دوباره چای ریختم، ولی این‌بار کنارش نشستم و چای را به دستش دادم. برای همصحبتی اجازه گرفتم. نگاهش عمیق بود. انگار در دلش به سؤال من می‌خندید. شاید فهمیده بود که چقدر درگیر حرکات و رفتارهایش شده‌ام. به‌هرحال، با سر تأیید کرد؛ یعنی اجازه داشتم با او حرف بزنم.

ـ ببخشید که فضولی می‌کنم ولی برام سؤاله که شما چرا روزنامه تاریخ گذشته می‌خونید؟ اون هم مال یک سال پیش...

ـ یک سال پیش؟ نه، این روزنامه مال همین امروزه؛ همین امروز که قراره برای اولین‌بار زائر آقا بشم.

همان‌طور که به روزنامه نگاه می‌کرد، جوابم را می‌داد. نگاه متعجب من برای او خیلی سؤال داشت. من اما سکوت کردم و باز به کیسه‎‌های دارو خیره شدم. در کوپه باز شد و مردی که از نوع لباسش می‌شد فهمید میهماندار است، وارد کوپه شد.

ـ مادر چیزی احتیاج نداری؟ داروهات رو خوردی؟

ـ بله پسرم، خوردم. همسفر خوبی هم دارم.

ـ میهماندار رو به من کرد و گفت: این حاج خانوم یک ساله که هر ماه زائر اولی‌اند... .

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.