۹ اسفند ۱۳۹۹ - ۱۱:۵۰
کد خبر: 741771

نخستین زیارت با دستبند!

زهرا سادات دریاباری

سرباز بود، اما دستانش با دستبند به سرباز دیگری بسته شده بود. قسم می‌خورد که کار او نبوده.

نخستین زیارت با دستبند!

کلی آیه از قرآن خواند که:

- بابا من دین و ایمون دارم، مسلمونم، چرا باید دزدی کنم؟! اونم تو حرم آقا!

رو کرد به من و گفت:-آقا شما بگو... من اصلاً به قیافه‌م میاد دزد باشم!؟ بابا من اصلاً تا حالا مشهد نرفتم، حرم آقا نرفتم! نه اینکه دلم نخواد، نه. کلی‌هم التماس آقا رو کردم که بطلبه، ولی هنوز دعوتم نکرده. سرش رو بالا گرفت و گفت:- یا امام هشتم! هی گفتم بطلب، نطلبیدی... حالا این‌جوری!؟ این رسمش بود قربونتون برم!؟

دوباره خیره شد تو چشمای من و گفت:- سه سال پیش اومدم پدر و مادرم و راهی کنم خودمم بیام، نشد که نشد... حالا تو این وضعیت... . سربازی که به عنوان مراقب همراهش بود، طعنه‌ای زد و گفت:- بسه دیگه، این‌قدر ننه من غریبم‌بازی درنیار، ساکت باش، چقدر حرف می‌زنی آخه؟! می‌ریم مشهد، بالاخره معلوم میشه دیگه.

- آخه قربونت برم، تا بریم و ثابت بشه و برگردیم می‌دونی چقدر طول می‌کشه؟! من ماه آخر خدمتمه، تا الانش بدون غیبت و توبیخ و اضافه خدمت گذروندم... چرا سابقه‌مو خراب می‌کنی آخه؟

- نگران نباش، اگه کار تو نباشه نامه می‌زنن که برات غیبت رد نشه، حالا دیگه لطفاً ساکت باش، برای من مسئولیت داره. نگاهم به دستبند خیره ماند. نمی‌دانستم باید چه قضاوتی بکنم! قسم می‌خورد که تا به حال مشهد نرفته. چه زائر اولی عجیبی! به چشمانش که نگاه می‌کردم صداقت موج می‌زد اما خب، صداقت چشم‌ها هیچ‌وقت نمی‌تواند دلیل متقنی برای دادگاه باشد. دوست داشتم حرف‌هایش را باور کنم. دلم می‌خواست بیشتر بدانم. اما سرباز مراقب، اجازه حرف‌زدن به او نمی‌داد. به این فکر می‌کردم که اگر واقعاً بی‌گناه باشد، چه خاطره‌ تلخی از سفر اول برایش باقی می‌ماند.

- حالا جای شکرش باقیه که دارم‌ میرم مشهد.

رو کرد به سرباز مراقب و گفت:- یه زیارت دو دقیقه‌ای که می‌تونم برم؟!

سرباز مراقب که خوابش گرفته بود، جوابی نداد و باز هم به سکوت دعوتش کرد. بعد از چند دقیقه سرش را به پشتی صندلی تکیه داد تا بخوابد. چند دقیقه یک بار، چشمانش را باز می‌کرد و نگاهی به دستبند می‌انداخت. خیالش که راحت می‌شد، دوباره سرش را به پشتی تکیه می‌داد و چشمانش را می‌بست. سرباز گرفتار اما خواب به چشمانش نمی‌آمد.

- هم دلم آشوبه، هم خوشحالم. نمی‌دونم باید بخندم یا گریه کنم! سمنان سوار شدم که برم تهران، یهو جلومو گرفتن. اسم و فامیلم همونی بود که اونا می‌گفتن. همونی بودم که دنبالش بودن، اما هیچ از حرفاشون سردرنیاوردم. به نظر شما چی میشه آخرش؟ نمی‌دونستم بایدچی بگم! فقط سکوت کردم و...

- ان‌شاءالله به خیر می‌گذره، نگران نباش، بسپر به خودش.

- آره، فقط خودش می‌دونه که من کاری نکردم، همونی که منو این‌جوری سر سفره‌ش دعوتم کرده.

پس از این جملات، اشک در چشمانش جمع شد. کلاه را کشید روی صورتش. از دلهره و نگرانی بلایی که گریبانش را گرفته بود باید کمی اشک می‌ریخت تا دلش آرام بگیرد.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.