۱۷ اردیبهشت سالروز تولد جمال میرصادقی داستان‌نویس بزرگ معاصر است. او سال۱۳۱۲ در خانواده‌ای کارگر متولد شد.

«امیرارسلان نامدار» مرا نویسنده کرد

پس از دوران ابتدایی به مغازه قصابی رفت تا بتواند کمک‌خرج خانواده‌اش باشد، اما مریضی سختی گرفت و همین مسئله، مسیر زندگی‌اش را تغییر داد.

به درخواست مادربزرگش سرکار نرفت، پدرش هم با ادامه تحصیل او مخالفت نکرد و این‌گونه بود که میرصادقی به وادی درس و تدریس و داستان‌نویسی و نقد کشیده شد. او هم نویسنده است، هم پژوهشگر ادبی و هم داستان‌نویس.

نخستین داستانش سال۱۳۳۷ در مسابقه مجله «سخن» که پرویز خانلری آن را منتشر می‌کرد؛ چاپ شد. پس از این، کتاب‌های زیادی نوشت که بخش مهمی از آن‌ها رمان و داستان است. «شاهزاده خانم سبز چشم» نخستین مجموعه داستانی او بود که در چاپ‌های بعدی «مسافرهای‌شب» نامیده شد.

«چشم‌های من خسته»، «درازنای شب»، «هراس»، «کلاغ‌ها و آدم ها»، «اضطراب ابراهیم»، «زندگی را به آواز بخوان» و...از جمله رمان‌ها و مجموعه‌های داستانی میرصادقی هستند.

آقای نویسنده در این سال‌ها مقاله‌ها و پژوهش‌های ادبی ماندگاری منتشر کرده است؛ «ادبیات داستانی»، «واژه‌نامه هنر داستان‌نویسی»، «جهان داستان ایران»، «زنان داستان‌نویس نسل سوم» و «چگونه می‌توان داستان‌نویس شد» بخشی از آثار تحقیقی میرصادقی هستند.

میرصادقی در سالروز تولدش از زندگی، دغدغه‌های نویسندگی و آرزوهایش گفت. گفت‌وگوی ما را با او بخوانید.

 آقای میرصادقی چه شد به سمت نوشتن رفتید؟

 من کلاس چهارم را تمام کرده بودم و داشتم به کلاس پنجم می‌رفتم یک روز تابستانی بود و هوا هم به‌شدت گرم، مادرم با مادرشوهرش دعوایش شد و به حالت قهر از خانه بیرون رفت.

من در هوای گرم تابستان ظهرها می‌خوابیدم اما آن روز ناراحت بودم که چرا مادر نیست و دعوا شده، به‌خاطر همین خوابم نبرد. رفتم پای شیر آب و کمی آب خوردم. چشمم به اتاق کنار آب‌انبار افتاد که پر از مواد زائد بود همه وسایل اضافی را یک جا جمع کرده بودند. یک کمد قدیمی آنجا بود که توجه‌ام را به خودش جلب کرد درش را باز کردم کتاب زرد رنگی را دیدم که اسمش امیرارسلان نامدار بود.

کتاب را برداشتم و در آن هوای گرم با آن حس ناراحتی زیر سایه رفتم اول عکس‌ها را دیدم و بعد شروع به خواندن کردم وقتی کتاب را تمام کردم باز دوباره کتاب را خواندم. مادربزرگم که بعد دعوا با مادرم قهر کرده بود وقتی دید این کتاب را می‌خوانم مرا دنبال کرد و گفت: این کتاب را نخوان هر کس این را بخواند آواره بیابان می‌شود. من داشتم از دست مادربزرگ فرار می‌کردم که عمه‌ام از خانه بیرون آمد و گفت ولش کن بگذار هر کاری دوست دارد انجام دهد.

آن روز آن کتاب موجب شد من غم نبود مادر را فراموش کنم و همان کتاب مقدمه‌ای شد که من به کتاب به‌خصوص داستان علاقه‌مند شوم، کتاب‌فروشی باز کنم و بعد کم‌کم به این فکر افتادم که بنویسم.

 کتاب از چه کسی بود که شما سراغش رفتید؟

 کتاب را دایی مرحومم داده بود به مادرم و مادرم داخل کمد گذاشته بود.

 بعدها این علاقه چگونه ادامه پیدا کرد؟

 یادم است مجله «سخن» که آن زمان پرویز خانلری آن را منتشر می‌کرد مسابقه داستان‌نویسی گذاشته بود و من داستان «کلاغ‌ها و آدم ها» که نخستین کار داستانی‌ام بود را نوشتم و برای مجله سخن فرستادم و چاپ شد و ۳۰۰تومان به من جایزه دادند و این آغاز راه داستان‌نویسی من بود.

 اگر نویسنده نمی‌شدید چه کاره می‌شدید؟

 نمی‌دانم، خیلی سؤال سختی است. پدران من شغلشان قصابی بود. پدربزرگم چهار مغازه داشت که یک مغازه را پدر من اداره می‌کرد. من کلاس ششم بودم که پدرم مرا از درس خواندن منع کرد و گفت باید خودم خرج خودم را دربیاورم. مجبور شدم سه ماه قصابی کار کنم بعد پیش مادربزرگم رفتم و گفتم می‌خواهم درس بخوانم و او واسطه شد که به مدرسه برگردم و داستان بنویسم و این ماجرا ادامه پیدا کرد تا به اینجا رسید.

 بهترین کتابی که خواندید چه کتابی بوده است؟

 بهترین و تأثیرگذارترین کتابی که خوانده‌ام کتاب شگفت‌انگیز «هزار و یک شب» بود. آن زمان من نسخه قدیمی آن را خواندم و بسیار شگفت‌زده شدم.

 آیا کتابی هست که دوست داشته باشید بخوانید و تا به حال نخواندید؟

 من نخست با داستان شروع کردم. در هر داستان دو نکته مهم وجود دارد یکی اینکه سرگرم‌کننده است که اگر نباشد می‌شود مقاله وگزارش. ولی آنچه شعور انسان را بالا می‌برد اطلاع دهندگی است. ممکن است داستانی فقط سرگرم‌کننده باشد که گاهی آدم یک بار می‌خواند و آن را بیرون می‌اندازد و به درد او نمی‌خورد و فقط وقتش را پر کرده. ولی آنچه در رشد ذهنی و تربیتی و روحی انسان تأثیر می‌گذارد اطلاع دهندگی است که آدم از طریق آن دنیا را می‌شناسد و تجربیاتش را زیاد می‌کند.  من هم در گذر زمان تغییر کردم و الان کتاب‌هایی را بیشتر دوست دارم بخوانم که در شناخت من تأثیر بگذارد.

 چه کتابی هست که دوست داشتید درباره آن بنویسید؟

 همیشه سعی می‌کنم چیزی بنویسم که از درون من برآمده باشد. من۷۲ کتاب نوشته‌ام که برخی از آن‌ها رمان و مجموعه داستانی و مابقی مقالات من هستند. همیشه سعی کرده‌ام با علاقه بنویسم ولی واقعیتش الان نوشتن کتاب با این شرایط کاغذ و بازار نشر واقعاً کار سختی است. درحال حاضر من پنج مجموعه کتابم را به یک ناشر و چهار کتابم را به ناشر دیگری سپرده‌ام که هنوز منتشر نشده‌اند برخی از این کارها کاملاً نو و بی‌نظیر هستند که برای نخستین بار در ایران نوشته می‌شوند.

 در آستانه ۸۹ سالگی چه آرزویی دارید؟

 برای من دیگر خیلی دیر شده که آرزو کنم مثلاً مثل تولستوی، چخوف و همینگوی، نویسنده‌هایی که خیلی دوست دارم مانند آن‌ها بشوم. در سرازیری عمر افتاده‌ام اما هنوز آرزو دارم در این لحظه‌های واپسین، داستانی بنویسم که آدمی را شاد کند و او را از غم و تلخی‌های این دنیا بیرون ببرد، همان طور که نخستین کتابی که خواندم، مرا از یاد این دنیای غمبار بیرون برد. شادی بزرگ‌ترین موهبت زندگی است.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.