چند روز پیش بود که رهبر معظم انقلاب در دیدار با دست‌اندرکاران کنگره شهدای زنجان از کتاب «حوض خون» نام بردند و از آن تقدیر کردند. کتاب «حوض خون» روایت زنان اندیمشک از شستن لباس رزمندگان در دفاع مقدس است و خاطرات ۶۴ نفر از بانوان اندیمشکی را روایت می‌کند.

 گنج پشتیبانی زنانه جنگ

 این کتاب به همت انتشارات «راه‌یار» منتشر و راهی بازار نشر شده  که به تازگی به چاپ چهارم هم رسیده‌است.
 زهرا بختور، سمانه نیکدل، سمیه تتر، نسرین تتر، مهناز الفتی‌پور، آمنه لهراسبی و نرگس میردورقی در تحقیق و پژوهش کتاب نقش داشته‌اند و «فاطمه‌سادات میرعالی» تکمیل، تدوین و ویرایش «حوض خون» را بر عهده داشته است. 
با فاطمه‌ سادات میرعالی درباره حوض خون و چالش‌های پشتیبانی جنگ در حوزه زنان گفت‌وگو کردیم که می‌خوانید.

موضوع این کتاب خاص و بدیع است. در مسیر آماده‌سازی آن با چه چالش‌هایی روبه‌رو بودید؟
چندین محقق از دفتر شهید زیوداری از این بانوان مصاحبه گرفته بودند. من وقتی مصاحبه‌های دوستان را می‌خواندم فضای کار دستم می‌آمد. خوشبختانه دوستانی که مصاحبه‌ها را پیاده می‌کردند یک پیاده‌سازی حرفه‌ای و مناسب کار تاریخ شفاهی انجام می‌دادند که وقتی متن را می‌خواندی انگار توی مصاحبه بودی. ولی چالش اصلی من در مصاحبه‌هایی که خواندم موضوعات و حرف‌های تکراری بود. در نگاه اول می‌بینی یکسری لباس بودند که توسط عده‌ای از زنان شسته می‌شدند و همین. اگر بخواهیم روایت همه افراد را به همین صورت کنار هم قرار بدهیم این طور می‌شود که «از خانه رفتم رختشویی،‌ رخت‌ها را آوردم و شستم». همین! چالش اصلی من این بود که این خانم‌ها یک کار واحدی را انجام داده بودند و من باید طوری به موضوع بپردازم که تکراری نباشد و بتواند روح کار را انتقال دهد.

برای جلوگیری از این تکرار و روایت خطی چه کردید؟
بعضی‌ها به من پیشنهاد  می‌دادند که پنج یا ۱۰ نفر از راوی‌ها که فضای آن زمان را بهتر ترسیم می‌کنند انتخاب کنم و تمام. ولی من می‌گفتم این آدم‌ها برای ما مهم هستند. به نظر من این آدم‌ها گنج هستند. ولی این گنج در چه موقعیتی خودش را نمایان می‌کند؟ من باید می‌فهمیدم این افراد با چه شرایطی به رختشویی پشت جبهه می‌پرداخته‌اند؟ حس و حالشان چطور بوده؟ در چه شرایط روحی و روانی و خانوادگی و اجتماعی کار را ادامه می‌دادند؟ وقتی موضوعات و محورهای اصلی را درآوردم دوباره به سراغ همین خانم‌ها رفتم و از آن‌ها ‌خواستم با جزئیات بیشتری فعالیتشان را تعریف کنند. اینکه مثلاً وضعیت بمباران شهر چطور بوده و چه تأثیری روی کارشان داشته؟ مجرد بودند یا متأهل؟ چند تا بچه داشتند؟ نگاه خانواده آن‌ها به این کار چه بوده؟ وقتی این‌ها را درمی‌آوردم کار خیلی بهتر می‌شد. آن موقع دیگر این فعالیت را یک کار واحد و موضوعی تکراری نمی‌دیدم. یکسری آدم‌هایی می‌دیدم که در موقعیت‌ها و شرایط متفاوت در کنار همدیگر به آن کار مهم می‌پرداختند. مجدد سراغ همه راوی‌ها رفتم و از آن‌ها سؤالاتی پرسیدم. در بررسی‌ها به این مسئله رسیدم که کار خانم‌ها فقط رختشویی نبوده، بلکه در بیمارستان امدادگری کرده‌اند، شب‌ها نان پخته‌اند و برای رزمنده‌ها آشپزی کرده‌اند. خیاطی و بافندگی، آشپزی و پخت نان برای رزمندگان را هم به طور جدی داشته‌اند و حتی شهدا را هم غسل داده‌اند و دیدار با خانواده شهدا پای ثابت فعالیت‌هایشان بوده است. 

در این کتاب با چند نفر مصاحبه کرده‌اید؟

این کتاب حاصل گفت‌وگو با ۶۴ راوی است ولی پژوهش اصلی را با حدود ۲۰۰ نفر انجام دادیم. البته همه این ۲۰۰ نفر رختشور نبودند. من برای اینکه بتوانم این راوی‌ها را پیدا کنم شاید با بیشتر از ۲۰۰ نفر ارتباط گرفتم. راوی‌ها بیشتر از این‌ها هستند، منتها ما آن موقع به همه آن‌ها دسترسی نداشتیم و هر چه تیم پژوهشی رصدهای میدانی داشت به نشانی از آن‌ها نرسید. حالا که کتاب منتشر شده دارند یکی یکی ارتباط می‌گیرند و پیدا می‌شوند. 

بعضی خاطرات کتاب خیلی تلخ هستند. هنگام مصاحبه و یا نگارش چه حس و حالی داشتید؟

راوی‌ها بعضی وقت‌ها خاطراتشان را با اشک و گریه و بعضی وقت‌ها با خنده بیان می‌کردند. مثلاً جایی که سرود حماسی می‌خوانده‌اند یا وقتی همه خانم‌های رختشویی به مراسم عروسی دعوت می‌شدند، روایتشان پر از شوخی و خنده بود و این خاطرات را با شور و حال جالبی بیان می‌کردند، ولی همین که به خاطرات رختشویی می‌رفتیم خاطرات پر از گریه و اشک می‌شد.
 من آن فضا را ندیده‌ام و وقتی می‌خواستم آن حال و هوا را در کتاب ترسیم کنم، راهکارهای مختلفی بود که آن‌ها را امتحان می‌کردم. مثلاً خانم‌ها را به همان جایی می‌بردم که لباس‌ها را می‌شستند و از آن‌ها می‌خواستم که همان جا خاطراتشان را بگویند. من برای اینکه حال آن‌ها را درک کنم روی ملحفه‌های خانه خودمان خون مرغ و وایتکس می‌ریختم و با دست می‌سابیدم تا کمی به حس آن‌ها نزدیک شوم. می‌خواستم ببینم چکار می‌کردند و واقعاً چه حالی به آن‌ها دست می‌داده. سعی می‌کردم در کارهایی که انجام می‌دادند عمیق شوم و اذیت هم می‌شدم. این حس تازه نشأت گرفته از این است که این موضوعات روایت نشده‌اند و ما از این مجاهدان گمنام خبری نداریم. این آدم‌ها برای نسل تازه گمنام بوده‌اند و کسی خبر ندارد که در جنگ چه خبری بوده است. ماجراهایی که خانم‌ها در پشت صحنه جنگ داشتند خیلی فراتر از چیزی است که روایت شده. از یک طرف بچه را به جبهه بفرستد، از یک طرف بچه دیگرش را در خانه بگذارد و از یک طرف تکه‌های استخوان و بدن را از بین پارچه‌ها جمع کند. گفتن این واقعیت‌ها سختی‌های خودش را داشت.

باید از انتشارات «راه‌یار» هم قدردانی کرد که به موضوعات تازه و مغفول واقع شده می‌پردازد.

راه‌یار سراغ افراد مردمی می‌رود و سعی می‌کند قصه‌های جنگ را از دل مردم دربیاورد. کار ما هم همین بود. خود ما کوچه به کوچه و محله به محله به میان مردم می‌رفتیم تا این خاطرات و این آدم‌ها را پیدا کنیم. آدم‌هایی که شاید هر روز از کنارشان رد می‌شدیم ولی نمی‌دیدیمشان. بیمارستان شهید کلانتری یکی از حساس‌ترین مراکز درمانی جنگ بوده. در کنار بیمارستان باند فرود ساخته‌اند، همچنین ایستگاه راه‌آهن نزدیک آن بوده تا مجروحان را راحت انتقال بدهند، اما حالا این بیمارستان سال‌هاست که متروکه شده و در حال ویرانی است. فقط دیوارها و ساختمان‌هایی مانده که در حال فرو ریختن هستند. من که خودم اهل همین شهر هستم از نقش این بیمارستان در جنگ چیزی نمی‌دانستم. غصه و درد اصلی من که این موضوعات را می‌شنیدم، این بود که این بیمارستان تا سال ۷۸ ارائه خدمات داشته و پس از آن به دلیل نامعلومی به حال خودش رها شده، در صورتی که می‌تواند منشأ خدمات بسیاری به مردم محروم منطقه باشد یا تبدیل به بزرگ‌ترین موزه امداد و درمان دفاع مقدس شود و حرف‌های ناگفته جنگ را به مردم و نسل جدید بگوید.

خود خانم‌های اندیمشک ایده‌ای برای راه‌اندازی این موزه دارند؟

واقعاً این بیمارستان خودش یک مقبره شهدای گمنام است. چرا؟ به خاطر تکه‌های بدن و استخوان‌هایی که از لابه‌لای لباس‌ها پیدا می‌کردند و همان جا دفن می‌کردند. خودشان می‌گویند آنجا قبرهای شهدای گمنامی است که ما نمی‌دانیم مال کدام شهر هستند و چه اسمی دارند. آنجا بخش‌های جراحی، ارتوپدی، اعصاب و روان و... مجهزی داشته. تکه‌هایی که در اتاق عمل این بیمارستان قطع می‌شدند همانجا دفن می‌شده. یا ملحفه‌ای که از جبهه آمده را باز می‌کردند و می‌دیدند دست قطع‌ شده لای آن است. ملحفه را می‌شستند، اما دست را چکار می‌کردند؟ همان جا دفن می‌کردند. به همین خاطر آنجا واقعاً موزه زنده امداد و درمان دفاع مقدس است. اگر این بیمارستان توسط همان کسانی که در این بیمارستان کار کرده‌اند و امروز دغدغه آن را دارند تبدیل به موزه شود، یک اتفاق بزرگ می‌افتد. اکنون حتی به این خانم‌ها اجازه نمی‌دهند که بیمارستان را ببینند. باید با کلی پیگیری و رایزنی بروند. کسی که هشت سال در آن بیمارستان بوده حالا اجازه یک ساعت ورود به آنجا را ندارد! به نظر من این بیمارستان می‌تواند بزرگ‌ترین موزه امداد و درمان جنگ باشد و امیدوارم این اتفاق بیفتد.

کتاب شما به تازگی مورد تقدیر رهبری قرار گرفت. چه حس و حالی از تقدیر و تشکر ایشان نسبت به کتاب دارید؟

من واقعاً خوشحال شدم. خوشحالی‌ام فقط به خاطر این خانم‌ها بود که در دفاع مقدس مجاهدت کرده و گمنام مانده بودند. این خانم‌ها به خاطر ارتباط نزدیک با لباس رزمندگان دچار جراحت‌های مختلف و آسیب‌های شیمیایی شده‌اند ولی هرگز دنبال مزایایی نبوده‌اند. به همین خاطر خیلی خوشحالم که رهبری این کتاب را خواندند و امیدوارم به همین واسطه به این خانم‌ها هم رسیدگی شود و به خواسته آن‌ها درباره بیمارستان شهید کلانتری توجه شود. 

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.