-
بسیار سفر باید ...
قوطی نبات و زعفران را از کابینت بیرون می آورم و یک دل سیر بو می کشم؛ دو روزی می شود که شیرپاک خورده ای در این روزهای گران، سوغات شیرین آورده برایمان.
-
عشق به گردنِ زمین حق دارد
خودمان را بسپاریم دست گرداننده ی فصل ها... خودم را می سپارم دست گرداننده ی فصل ها.
-
یک توک پا تا عمارت اجدادی
مازندران- با فیگور روانشناس ها، ظهرم را سَر کردم. به خودم گفتم همه چیز را رها کن، بیا برویم سفر. مثلاً به ده سال قبل. چشم ها را ببند تا جَلدی برسیم آنجا که دیوانه ات می کند.
-
اینجا نیستیم
چرا اغلب آنجایی نیستند که هستند؟ که باید باشند؟ حواس شان پرت است. به گذشته، شاید هم آینده! اصلاً از کی اینقدر توی نگاه آدم ها «اینجا نیستم» نَشت کرده.
-
رفتگان، هستند!
پنج شنبه است. نشسته ایم روی قالیچه وسط دو قبرِ نازنین. مطمئنم اهل قبور شادند امروز از بس که با دستان پُر می آیند و می روند آدم ها. با خدابیامرزی و فاتحه و قرآن.
-
به "انیشتین" بودن نیازی نیست
برای تصادفِ مختصر، فحش و ناسزا ندهیم به هم. برای اجاره بهای عقب اُفتاده، برای رعایت نشدن صف، برای باختن تیم محبوب. که شخصیتِ بی تحمل، ترسناک است.
-
شادی گاهی تَه نشین می شود!
آلزایمر هیولاست. حافظه ی مادرم را پس نمی دهد. یکسالی می شود که غریبه شده ایم. مثل مسافری که رفته به گذشته، جا خوش کرده همانجا.
-
ویتامینها پرواز کردهاند
حمایت از کالای ایرانی خوب است اما نه آنها که سایه شان خیلی سنگین شده و نرخ ریالی و تومانی شان به تیربار می ماند و جان خریدار را فی المجلس می گیرد و بودجه ناکافی اقتصاد خانواده را فلج تر می کند.
-
ساکن انباری پنجم
اشیاء نصف خوابند، نصف بیدار. برای بازنشستگی شان دلم می سوزد. برای اثاثی که هر کدام دبدبه و کبکبه ای داشتند روزگاری.
-
گُل بی خار کجاست؟
دستم آمده گلِ بی خار نداریم، آدمیزاد مطلق نداریم و همه مان آغشته به زشت و زیباییم.
-
اینجا صندلیها کم نمیآید
ردیف دوم سالن را انتخاب می کنیم، روز سوم اجرا است، جمعیت دورقمی، صندلی های قرمز را پُر کرده اند.
-
هم قواره رنج
توکل تان را از دست ندهید، خدا همه ی کارهایش حق است.
-
السلام علیک یا معین الضعفا
سال هاست دلآرامیم با نام تان
کهنسالی و فرتوتی مان را نبینید مولاجان، ما سرزندهترین کلمات را برای این دیدار کنار گذاشته ایم.
-
بی خبری، خوش خبری
می ترسم صبح ها بروم سروقت گوشی... به غلط کردن اُفتاده ام که چرا اَپ اخبار نصب کرده ام...
-
یک دلِ سیر زندگی
هوای شسته خیابان، چنارهای پُرسار، نوازنده ی گوشه پیاده رو، پدربزرگ و نوه کاپشن پوش را که می بینم، روحم زنده می شود.
-
اینجا الفبا جان دارد
مقصدم کوچک ترین مدرسه دنیاست؛ آنجا که روستایش ۳۰ خانوار دارد با یک آموزگار و یک دانش آموز.
-
دستهایش بوی پاییز میداد
نیاز نیست از شغل سختش چیزی بگوید. زُمختی دست هایش هست. صورتِ زنانه ای که بادهای پاییزی محوش کرده اند.
-
لنگراندازی جناب بیماری
اگر اسم بیماری ها آدم را نکشد، لنگر انداختن جناب مریضی، حتماً این کار را می کند.
-
تنهایی پُرهیاهو
شما چند بار زندان رفته اید؟ از آن بازداشتگاه هایی که هم بندی و هم سلولی ندارد اما تا دلتان بخواهد سوال و فکر از سَر و کول تان بالا می رود.
-
خاطرات گاهی جا میمانند
هرجا بیتوته کنید خورشید همان خورشید است، آسمان همان آسمان و خدا همان خدا... فقط گِرم و مثقالِ انسانیت داخل قصرها و آلونک ها حساب و ملاک است.
-
نقطه جوشمان صد باشد
جوری خودمان را بار بیاوریم که نقطه جوش مان صد باشد؛ نه چهل، نه هفتاد، نه نود!
-
بالاتر از ظفر
برای استان همجوار، کف زدیم و اسپند دود کردیم؛ برای شادی هم حرفه ای های تهرانی که بالأخره قرار شد سروسامان بگیرند و بروند زیر سقف یک انجمن؛ انجمن صنفی روزنامه نگاران پایتخت.
-
زنانه شدن فقر، همین حوالی
مازندران- زنانه شدن فقر، معضلی جدید که چندی است مسولین تراز اول به آن اذعان دارند و نگرانی هایی در این زمینه پدیدار شده است.
-
بگذار مرگ چند دقیقه بیشتر معطل بماند
در بزنگاه مصیبت دست ها جای هزار کلمه و جمله می توانند حرف بزنند.
-
زندگی لابهلای اعداد
چه بار معنایی گسترده ای دارند اعداد، چقدر کاربردی و دَم دست اند و لابه لای لحظات مان نفس می کشند و متوجه نیستیم.
-
تراژدی مهاجران در فریدونکنار
مازندران- کاش برای پرنده ها خط و نشان نکشیم و سلاخ نباشیم.
-
وارد گود شویم
وارد گودِ حمایت از «نه به خودروهای تک سرنشین» بشویم. وارد چرخه ای که قدم های اولش، آسان نیست.
-
آخرِ خط خبری نیست
هنوز فرصت هست کسری ها و کمبودها را فراموش کنیم و داشته های باارزش مان را بشماریم و نُچ نُچ راه نیندازیم برای به دست نیامده ها، نداشته ها، قسمت نشده ها.
-
دستها را از جیبها دربیاوریم
نمره انسانیت و نیکوکاری ات چند است، فُلانی؟
-
این قصه را با قلبهایتان تماشا کنید
مرحبا به دوشنبه های دلپذیر...! مگر می شود از دیدن پوسترهای تازه، قند توی دلمان آب نشود... از چشیدن دستپختی که هنر هفتم، آشپزباشی اش باشد...؟