روزمره نگاری
-
یک دل سیر تو را کم داریم
آیندگان و گذشتگان را نمی دانم اما بعنوان موجودی معاصر می دانم محتاجم... محتاجِ برف و باران و نزولات رحمت... محتاج شوریدگی زُلفِ ابرها...
-
هیچ وقت یک عمه را تهدید نکنید!
سخن اول: با عمه هایتان قهر نکنید!
-
گوهرِ شب چراغ
ساری- از سه - چهار سالگی تا سی و اندی که از خدا عمر گرفته ام، به او گوش دادم... به او گوش دادیم... در هر موقعیتی، در هر ناشناخته و واضحی، سرِ هر مُهم و پیش پا افتاده ای... به پدرم، که جز صلاح مان نمی خواهد...
-
در انتظار شبکه...
ساری- هر ثانیه به غضبِ «گل ترمه» اضافه می شود. به هر دری می زنم برایش توضیح بدهم که جانِ دختر، من بی تقصیرم، نمی شود. اصلاً نمی ماند که نمی شنودم را بشنود. به قهر می رود از پیشم.
-
به بهانه کوچ «مریم زنگنه»
مگر خالق ها می میرند...؟
ساری- مگر خالق ها می میرند...!؟ نویسنده ها، مادرها، قالیباف ها...
-
لبخندهای مینی مال
ساری- با اتومبیل، زباله هایمان را بردیم سرخیابان، ریختیم در سطل زباله. نمی دانم چرا به اشتباه، آقای همسر رفت صندلی عقب نشست و جمعه مان را لبریز از قهقهه کرد! نمی دانم زندگی چطور بعضی از عصرها مثل قند و شکر، شیرین می شود!
-
از تصادفات جاده ای تا کارخانجات تعطیل
ساری- شاید این روزمره ی من نباشد، تعریف مختصری از روزانه هزاران زن و مرد مثل من باشد که گاهی سوژه ها، نفس شان را بند می آورند...! از دست شان سُر می خورند...! لجبازی به راه می اندازند...! یا فراموش می شوند...!
-
مُشتی هنر هفتم
ساری- روبروی کتابخانه ایستاده ام و به معجونِ فیلم و کتاب نگاه می کنم... به همنشینی هنر و ادبیات... و بی اندازه احساس دلپذیری دارم...
-
دو ساعت مانده به ظهر...
ساری- امروز دوست دارم روایتم عطرِ غذا و زندگی بدهد که فی الفور چهره ی مادرجان را می بینم در دو ساعتی که مانده به ظهر.
-
زلزله تمام نشده است
ساری- پا می گذارم به دنیای مجازی... کانال ها پُر از فیلم و عکس است و زلزله هنوز تمام نشده... نمی دانم با دلواپسی مفرطِ این پاییز چه کنم!؟
-
بی رخصت، پاک می کنم
ساری- دیگر واجب شد پاک کن ذهنم را بردارم و دست به کار شوم! بس که این مدت، حالِ روزگار، صریح و مغموم و عجیب بوده! بس که غصه خوردیم!
-
امان از جادوی فوتبال
ساری- جادوی فوتبال دوشنبه ها به آخرین مرز خودش می رسد... به مددِ تلاش های شبانه روزی آقای فردوسی پور... خصوصاً امسال که تنور جام جهانی و لیگ های ایرانی و اروپایی از همیشه داغ تر است...
-
پاییز، بی حالِ خوب نمی چسبد!
ساری- شال گردن بنفشِ عریض و طویلی انداخته و آمده تا دوستانه، خیابان های پاییز را گز کنیم. عمه و برادرزاده طور.
-
یک کوچ زیبا...
ساری- به نظرم دنیا بر وفق مراد ازدواجی ست که آنجا طرفین؛ در ایمان و اخلاق همگون باشند.
-
انگار ده سال پیر شده است...
ساری- هیچ زن و مردی مثل شاه و ملکه زندگی نمی کنند. هیچ زن و مردی همیشه حرف های عاشقانه نمی زنند و هیچ زن و مردی، هیچ وقت شبیه هیچ زن و مرد دیگری نمی شوند.
-
قَرض های حَسَنه
ساری- آبان را قلقلک می دهم. خنده اش هوا می رود. خودم را می زنم به آن راه که یعنی نمی دانم دارد از پشتم آویزان می شود و بعد دوباره سَرِبزنگاه قلقلک بعدی و هوار و هورای بعدی.
-
لطفا با لبخند میل شود...
ساری- در سررسیدم با یک ماژیک فسفری می نویسم؛ امروز سعادت را احساس خواهم کرد. ۱۴۴۰ دقیقه فرصت دارم.
-
سد معبرِ حواس...
ساری- از بانک می رویم لوسترفروشی. از آنجا کلینیک چشم پزشکی. بعد به فست فود مجلّل و جلوتر هم رستوران.
-
هفت ریشتری نوشت
ساری- نوعروسان خراسانی که جهیزیه شان را به کرمانشاه هدیه کردند، امدادگرانی که با نوزادانشان در منطقه زلزله زده حاضر شدند، خانواده ای که فیش های حج شان را گذاشتند وسط، صف طویل داوطلبان اهدا خون، کمک های نقدی و کالایی شهر و روستا و دورهمی هایی که این روزها حرفشان یکپارچه شده است «غربِ مجروح»، اشکم را درمی آورد.
-
ناسزاها با من همراه شده اند...
راننده تاکسی مان رفته برای کمک. دو نفر در کمال ناباوری همدیگر را درب و داغان کرده اند. با دست و پا و زبان و سر و خون از صورت یکی شان پایین می چکد.
-
و لبخندی که مبادله نکردیم...
کلی علامتِ تعجب در ذهنم پیدا می شود وقتی تَه کفشی، نقشه کشور و قارّه سازنده را با طراحی برجسته می بینم! وقتی تَه کفش خودم را می بینم!
-
ای نام تان، همه صلوات
مادر و دختر، باهم حرف می زنند. مشورت شان دیدنی و جذاب است. چون آیتمِ "تو بگو من می شنوم، من حرف می زنم تو گوش کن" کاملاً رعایت می شود. که زنگ می زند آیفون خانه. سرویسِ مهد است.
-
از نویسنده خجالت می کشم
از نویسنده ای خواندم که می گفت: آیا به اتفاقات نیفتاده هم فکر می کنید؟ اگر فکر نمی کنید، حتماً فکر کنید.
-
وقتی کهیرها راه شان را کج می کنند
خوب است آدمی از بچگی کهیر بزند نسبت به بعضی از اتفاقات... برخی از انتخاب ها... مثلاً به شنیدن ناسزا، به پُرحرفی، به غیبت، به مردمانی که گدایی می کنند، به بدقولی، به نزول.
-
ما حکیم نیستیم
بی مقدمه اش می شود این... بعد از پایان جلسه خیریه، انگار به صندلی میخ می شوم. به سست گونه ترین وجه ممکن نمی توانم بلند شوم و موسسه را ترک کنم.
-
مهربان ها را بدهکار نکنیم...
دستگیر و سخاوتمند است... توفیق روی خوش هم دارد، زیاد... و فیلم عمرش به نظرم پُراز روزهای زیباست...
-
چه کسی می گوید پاییز، شکوفه نمی دهد!؟
بی اطلاع قبلی می آید محلِ کارم. ده دقیقه ای به لذت و حرف و تعجب می گذرد. به تعجب؛ چون آدمی ست که به شدت مجری قانون های زندگی اش است. و بی خبر جایی رفتن در مرامش نمی گنجد.
-
وقتی کهیرها راه شان را کج می کنند
خوب است آدمی از بچگی کهیر بزند نسبت به بعضی از اتفاقات... برخی از انتخاب ها... مثلاً به شنیدن ناسزا، به پُرحرفی، به غیبت، به مردمانی که گدایی می کنند، به بدقولی، به نزول.
-
باید کفش هایش را برق بیندازیم
ساری- ساکن طبقه اول است... پنج ماهی می شود که همسایه خواهری شده «حاج خانوم»... زیبا، شیرین و تا دلتان بخواهد راضی به رضای خدا...