-
"امامزاده یحیی" نزدیک است...
قاب اول: پشت صندوق یک پیک موتوری، کلمه ای خواندم و منقلب شدم. می دانم، هرکه بخواند منقلب می شود. هرکه سواد داشته باشد و هرکه درستی ها برایش درس باشد.
-
از میان لشکر قصه ها
صاحب میوه فروشی با کارگر پیرش، گستاخی می کند و مشتری ثروتمند، کارگر را آقا و آقا و آقا و آقا خطاب می کند.
-
او همه مان را رصد می کند
سال هاست از روایت های سرراست و تارمویی، هم خجالت زده می شوم، هم عاقل... از روایت هایی که همان اِهدنا الصراط المستقیمی ست که می خوانیم....
-
خرها از کره گی، دُم دارند !
به شدت دارد فکر می کند! مرد سوپری، منتظر تصمیم گیری کودک است و من هم.
-
روزی که جملات پیاده روی کردند
خوددار باش. شاید اونجوری که بی رحم به قضیه نگاه می کنی، نباشه.
-
این داستان مخوف است!
سکانس اول: مهلت نمی دهد صاحب اتومبیل به سوپرمارکت برسد! و به راحتی زانتیایی که کنارم پارک است، ربوده می شود!
-
بی خیال غصه های یغور
بیایید خودمان را هرروز - قدِّ صدسال - پیر نکنیم. دستِ من و شما که نیست، تا بوده، دردهای مزمن و اوضاع سخت بوده و هست و بی شک خواهد بود.
-
پای چینی جماعت درمیان است
از اعضای خانواده، یکی می خواهد ماشین بخرد... شاسی... اتاق پُر از صداست... یکجورهایی اینجا شده نسخه خانگی نمایشگاه اتومبیل!
-
زندگی المثنی ندارد !
نشسته ام جایی میهمانی که کسی تلویزیون را می زند و ناگهان مرد کوله بر دوشی که هشت سال است بی توقف قاره ها را می چرخد، ظاهر می شود.
-
«سندروم اتصال»، سَر دراز دارد !
تصاویر «هادی نصرالله»، «جهاد مغنیه»، «علیرضا حسان اللقیس» آقازاده های لبنان را واقعاَ نمی شود دید و بعد یادِ ژن های خوب ایرانی نیفتاد! و یادی نکرد از جایگاه والدین عالیرتبه در کشورمان که همواره کاری می کنند کارستان!
-
ساعت هم باید بخوابد!
قِل می خوریم بین کارها... اما نمی رسیم! به سرعت شب می شود و ساعت ها، فرفره وار می چرخند!
-
تا جغرافیای رنجور بعدی ...
مثل سربازی هستید در برج دیده بانی ...! مشمولی که عمیق تر از دیگران به جاده های پیش رو، اشراف دارد ...!
-
چهارچرخ های بدحجاب
توی ترافیک، پشت چراغ قرمز، وقت پارک و سبقت؛ توی چشم است... قاب یک شهروند ایرانی که این روزها حساب فضای عمومی و حریم خصوصی از دستش دررفته!
-
پای مَنبر ...
حاج آقا برای پامنبری هایش، پنج ویژگی آدمِ بااخلاق را می شمرد... چهره ی گشاده، زبانِ پاکیزه، تحمل بالا، تغافل و گذشت.
-
تا اطلاع ثانوی، فقط قهوه ای پُرفایده!
خدمت تان عرض کنم عطرهایی هم هستند که قدمت دارند و در مغازه های کولردارِ سرِ گذر، نمی شود پیدایشان کرد... باید حتماً شال و کلاه کنید و بروید آنجا که تنورِ داغ و نانوای پارو بدستی دارد... صفی پُروپیمان که طالب رایحه گندم اند...
-
گلابی، تب بُر است
جاروبرقی، بازی اش گرفته... کیسه نو در شکم اش می گذارم، سربراه نمی شود... دوشاخه اش را چک می کنم، اما آنقدر صدای ترسناک از خودش درمی آورد که پشیمان می شوم تعمیرکارش باشم.
-
اندوهی به قامت دماوند
خیرِ سرمان تلویزیون روشن می کنیم تا در روزمره، تنوعی ایجاد شود... می شود... اما نه از نوع مقبولش...
-
در دجله انداز ...
تحقیق می کنم... سه هزار زندانی مهریه، هفتصد نفر بابت چک و ۳۶۰ زندانی غیرعمد در کشور داریم!
-
چند ریشتر تکانم می دهد
علت مرگ مغزی دخترشان را می گویند: تصادف رانندگی... و من علل مرگ های مغزی را ورق می زنم؛ وارد آمدن ضربه شدید به سَر، سقوط از ارتفاع، غرق شدن در آب، سکته مغزی و تصادفات رنندگی.
-
سربه هوا، شعرخوان، هیاهو مسلک!
می روم پیش زامفولیا، بُن سای، دیفن، شمعدانی، گیاه ماری، پیرومیا و شفلرا... باید یک دل سیر وقت بگذرانم با شگفت انگیزان خانه ام... پس سلامِ لبخندداری می کنم و حال تک تک شان را می پرسم.
-
یک نوکِ پا تا دکان های مجازی
چند وقتی ست می بینیم تلفن های هوشمند، دست به تغییر سبک زندگی زده اند... اندرویدها، آمدند و آرام آرام روش های نوین را پاگشا کردند... راه های تازه در تجارت... .
-
کاش مرئی بود
به شکل غیرقابل درکی نابغه است این هیولا! و شب ها شروع می کند به حرف زدن و حرف زدن، با اینکه نامرئی ست... بله، هیولای نامرئی... مطمئنم صفت و موصوف مناسب را بکار برده ام.
-
این ثانیه های مقدس
زمان پخش جزءخوانی تلویزیون را پیگیر می شوم. می بینم دیدن شبکه یک و سه، انتخاب مناسب تری ست برایمان.
-
تا سرخوشی های هنر
دیدار با اساتید قدیمی از خوشبختی های کمیاب است... آن هم وقتی ایشان تو را به نام و نام خانوادگی ات صدا نزند، به اسمی بخواند که روزگاری بچه های کارگاه روی هم گذاشته اند!
-
قصرهای سمّی
نمی خواهد جای دوری بروید... طوری شده دیگر که گذرتان به هر طرف که بیفتد آنها زودتر آنجایند... همه شان زیبا، چشمنواز، مجلل و غیرقانونی!
-
روی ریل حساب و کتاب
مأمور، کارت شناسایی اش را نشانم می دهد و مشغول تخلیه محتویات صندوق صدقات می شود. اولین بار است که ایستاده ام به تماشای این قصه.
-
... و طبیب می خواهیم
شبیه آدم های بی گناه سیلی خورده ای می شوم که بِرّ و بِر فقط می افتد به نگاه کردن، آنوقت که مسئولی در رسانه ملی می گوید: امسال گرانی نداشتیم!
-
خودتان را سرچ کنید
روان است و به نظرم خیلی آشنا... آنقدر که سرم را از کاغذ تا صورت خانوم ایستاده کنار پیشخوان می گردانم.
-
وقتی مرزی نیست
قضاوت نمی کنم... نمی توانم براحتی تعریفی از خوب و بد و صدور حکم براه بیندازم... به خودم بقبولانم چم و خمِ قصّه را فهمیده ام و ابایی از قاضی شدن نیست...!
-
بلوک۹، همین حوالی ست
هر سکانس فیلم انگار یک مُشت دارد. می خواهد یادت بیندازد کودک، خمیرِ بازی نیست! کودک، امانت است! بی سروصدا و با سروصدا نمی شود او را دور گذاشت و از زندگی خود حذف کرد!