-
من در سرزمین ماهی ها...
از قانون های نانوشته در دوستی، بنظرم یکی اش این است که «به غذاخوری اش برو، قبل از اینکه فراخوانده شوی!»
-
... و ستاره های دنباله دار فوتبال!
قبول دارید مرور یک ماجرای زیبا هم فضای دلپذیری، دست و پا می کند! خوشحالی و ذوق و وجد می آورد! این را هم اگر فوتبالی هستید، قبول دارید که مدتی ست «محمد صلاح» مصداق بارزی برای این مرور است.
-
وَ قنا عذاب النّار
صندلی می گذارم و روبروی خودم می نشینم... روبروی زنی که گاه رویا می بافد و گاه اشک ها را رها می کند تا پُرگناه بخواند: «وَ قنا عذاب النّار».
-
این امامزاده، دست هایش پُر است
مدتی بود دلم پی این «بزرگ نام» می گشت و مترصد اولین فرصتی که بروم برای زیارت و عرض ادب و عقده گشایی...
-
فرهنگ مان را بِروبیم
به ساعت نگاه می کنم. ده دقیقه که به آن اضافه شود، سه ساعتی خواهد شد که در معیّت جنگل ایم. جنگلِ پُرهیاهویی که طبق روال همه تعطیلات، بسیار طالب دارد.
-
جولانِ چاق های کوچولو
کودک و بزرگسال ندارد، چاقی تجربه ناخوشایندی ست... انگار همیشه نفس ات جایی گیر است و مرتب، کسی حالِ خوب ات را نیشگون می گیرد...
-
خبرها در جاده هاست
نرسیدیم... در جاده اعجاب انگیز «ساری - تاکام» حبس می شویم و چشم مان، مفصل ترافیک می بیند و راهی که در حجم سنگین مسافر دارد غرق می شود.
-
آشی که سنجاب پخت
از غرفه کتاب کودکان می آیند بیرون... با ارفاق شاید بشود پنج سالش... دو کتاب لاغر زیر بغلش است همراه مادری که کیسه های خریدش قدری سنگین به نظر می آیند...
-
زیر دیگِ گلکار ها را روشن نگه داریم
بی شک هر خانه ای در دل خودش، یک عطاری کوچک دارد با قفسه هایی از دمنوش و ادویه جات و عرقیات... شیشه های دربسته ای که هربار دیدن شان، یاد کوه ها و دشت ها را در آدمی زنده می کند... قصه هکتارها، زمینِ بنفش و سرخ و سبزِ الوان را.
-
جاده هایی که حاضرند، سرویس هایی که غایب اند!
بنده خدای بامرامی تعریف می کرد که شبی از سفر برمی گشته اند که عهد و عیال، کارشان به اجابت مزاج می افتد.
-
شهرستانی ها هم کتاب دوست دارند
سال هاست که فکر می کنم اردیبهشت ها، اول بوی بهار و بعد بوی کتاب می دهد... شاید از زمانی که دلبسته نمایشگاه کتاب تهران شدم و هربار با عطش وافر، بلیط ها خریدم و با قیل و قال مضاعف تر کتاب ها برگشتم.
-
وای از تنگ نظر و بخیل!
دورِ خاله زاده مان نشسته ایم همه... چهارقُل می خواند خاله... غلیظ و چشم بسته!
-
چشمی که جا ماند
چقدر نخواندن بعضی خبرها، خوب است! قرار نگرفتن در جریان اتفاقات ناگوار و رویدادهایی که خواننده بیچاره را - دَر دَم - مچاله می کند!
-
بفرمایید دود
می شمارم، شانزده بار مُخدر قلیان را با ولع می کشند و بیرون می دهند، دو خواهری که بساطِ پیک نیک شان را پهن کرده اند روبرویمان.
-
گاهی میّت روی زمین می ماند
بگذارید بی هیچ مقدمه ای ببرم تان میانه گفتگو تلخی با دوستی که چند روزیست عزادار شده و سیاهِ پدر را بر تن دارد...
-
ثانیه هایی فراتر از غوغای شکوفه ها...
جنّت داریم... ثانیه هایی فراتر از غوغای شکوفه ها... جهانی که آنجا آدم قدیمی ناخوب را می شود دور گذاشت و شورانگیزترین «یا مقلب القلوب و الابصار» را تجربه کرد.
-
خدای چاقالوها هم بزرگ است
کیلوهای کم کرده بهاره رهنما و شهره لرستانی هنرپیشه را مثال می زند و با احترام زیادی از خواهرش هم می گوید که رژیم سیب و سالاد گرفته و بیست کیلویی را از خودش دور انداخته.
-
کلکسیونی از بریز و بپاش
موقع طبخ غذا، جمع کردن سفره یا ترک رستوران، به نظرم تنهایی پرهیاهویی ست! چون آن جا اصولاً جز خودمان و پیشخدمتی که دست اندرکار اسراف است، کس دیگری پیدا نمی شود! کلکسیونی از بریز و بپاش ها!
-
صدای پای طبیب
شبِ بیمارستان با شب همه عمارت های دیگر دنیا، فرق می کند! درد دارد... هم اتاقی رنجور دارد... سِرم های پشت سرهم... رژه آنتی بیوتیک ها... پرستاری که صدایش می آید اما خودش، نه...
-
آدرس این سوژه ها دور نیست
امروز برخلاف همیشه گفتم به جای پرداخت به یک سوژه، به دل چند موضوع همزمان بزنم و مشتی مسأله را از میان صدها جدا کنم.
-
نساجی نیست، فوتبال هست
پیش نوشت: روزی که تیم شَهرت پس از ۲۴ سال برود لیگ برتر، بی شک شیپور و هلهله در شهر، حرف اول را می زند و لباس های سرخی که هواداران بر تن می کنند...
-
و زشمار خِرد، هزاران بیش...
می گفت: نگذارید زندگی را به شما دیکته کنند... اگر نشد هر روز، یک روز درمیان آدم مفیدی باشید به حال خودتان، به حال اطرافیان تان...
-
گزینه های روی میز
نشانک سبز راهنمایی ام می کند ۱۷۰۳ پیام در کانال «دوستان» و چند پیام خانوادگی نخوانده دارم... به ترتیب اولویت، بازشان می کنم.
-
درخت کُشی، شگون ندارد!
بِرّ و بِرّ به خبر نگاه می کنم...! نمی خواهم بپذیرم...! بی خیالی و بی فکری جماعتی را که حرفِ حساب سرشان نمی شود و در زمانه تاخت و تاز ارّه ها، آنان هم می خواهند کم نگذارند!
-
طبقه سوم رودخانه دارد
نگاه می کنیم به چمدان ها، که باز است... و به لباس ها و خریدها و خوراکی ها، که سوئیت را اشغال کرده اند... و به خودمان که نیمه خواب و نیمه بیدار، زُل زده ایم به سقف... به سقفِ هتل مان که بی محابا به چِک چِک افتاده...
-
این هیولا، دست ساخته ماست!
به نظرتان چرا همدان و شیراز و گیلان و لرستان سرش نمی شود و در هر موقعیت زمانی و مکانی، ایشان هم تشریف دارند... هربار هم، زشت تر و هیولاتر...!
-
نان از عمل خویش نمی خورند!
سَر را کمی که می چرخانم اطرافم چند کارگر شریف، حَیّ و حاضرند که قریب به ۵ ماه است حقوق نگرفته اند!
-
رنگین کمان اردیبهشت
اردیبهشت ها زیاد با خودم حرف می زنم... زیاد می گویم «اگر نمی توانی پرواز کنی، بدو / اگر نمی توانی بدوی، راه برو / اگر نمی توانی راه بروی، سینه خیز برو / اما هر کاری که می کنی، حرکتت را به جلو ادامه بده.»
-
این صاحب منصبان، فوبیا دارند
برخی رخدادها به شدت مضحک و حیرت انگیزند! آخر نه آنقدرها ساده اند که از آن، به چه کنم - چه کنم بیفتی و نه آنقدرها پیچیده که راه حلش را ندانی... مثل قصه مرسوم این سال ها... قصه مدیران غیرخبری و رسانه گریز...
-
آلزایمر نداشته باشیم
برای همه مان حتماً پیش آمده که بی حواسی گریبان مان را بگیرد... کج خلقی و گوشه گیری، هم... و یادمان برود آدرسی، اسمی، تاریخی... لیکن به شکلی زودگذر.