-
چند کیلووات قناعت
امروز دقیق تر از روزهای قبل به صداهای اطرافم گوش می دهم و آن طیفی را که مدنظرم است، سوا می کنم. آبمیوه گیری، جوشکاری، جاروبرقی، لباسشویی، کولر، موتورخانه، چایساز، ریموت درب، سشوار.
-
یک سَروگردن از همه خوبان، خوب تر
شلوغ است... در خانه ی بزرگ خاله، کیپ تا کیپ آدم نشسته ند... توی خواب ها، راهرو، آشپزخانه.
-
جام جهانی، دیابت ندارد
می خواهد بازی «ایران-اسپانیا» باشد، «نیجریه-آرژانتین» یا «آلمان-مکزیک»؛ فرقی ندارد...
-
ابرها آسمان را پُر کرده اند
هفت میلیارد انسان روی کره زمین، آمبولانس، خانه های کنار ریل، قطار، سمفونی مرگ و عصای سفید؛ باکس ذهنی ام را اشغال می کنند. وقتی آنطرف رُخ در رُخِ واگن ها، کسی نقش بر زمین است.
-
بلال بخورید و از خط قرمز نگذرید
چه اصراریست از خط قرمز بگذرید...؟ به جایش بلال بخورید، غروب خورشید را تماشا کنید، زباله نریزید و سوار بر جت اسکی، طول و عرض خزر را لذت ببرید!
-
فیش هایی که پوکی استخوان می آورد
توی پارک ها نشسته اند... دونفره... گروهی... تک نفره... منتظر و چشم براه یک خبر... شاید خبر افزایش.
-
خواب زن، چپ است
صدقه می گذارم. خواب های اَجق وجق که ماشاءالله، کم نیستند!
-
مزرعه ها، دانا نیستند!
رئیس دانشگاه کشاورزی ساری تعریف می کند: روزی تجمع عظیمی از مزرعه داران کانادایی را در خیابان های آن کشور می بیند، کنار تراکتورهای روشن.
-
«دوبرمنِ» بی بند...
دست و پایم بوضوح می لرزیدند و فک ام، در کسری از ثانیه قفل شده بود. اصلاً از یادم رفت که می شود دعا کرد، فریاد زد، کمک خواست.
-
راش ها و بلوط ها را قربانی نکنیم
امان از وقتی که طبیعت هوس کند ته سیگار نانجیبی را سر بکشد و باد، بر باقیمانده ی آتشِ مسافری بوزد...! آن هم در فصول مستعد بهار و تابستان...!
-
یابنده، خارجی ست !
باران شلاقی می کوبد روی سقف خانه یک طبقه... من گوشه ای نشسته ام و پیام ها را چک می کنم...
-
جلدهای بی فرهنگ!
می رویم خرید... یک نوک پا تا شهرِ کتابِ نازنین... قصد تهیه کتاب نداریم این بار... می خواهیم برای رفتن به یک تولد، مقداری لوازم التحریر و نوشت افزار تهیه کنیم.
-
پنجمین حاضری
ورق زدن تاریخ و تاریخچه، خیلی وقت ها جواب می دهد...! اصلاً اطلاعاتی که از بایگانی درمی آیند و گردوخاک شان گرفته می شود، همیشه سود دارد... علی الخصوص که مرتب بچینیم شان کنار داشته های زمان حال... .
-
چهارچرخ ها، باد به غبغب انداخته اند !
از اوضاع مسکن و سکه و لوازم خانگی و موادغذایی با دلی خون می گذریم و نمی گذریم تا برسیم به دیوانه بازار خودرو... داخلی و خارجی سوا نمی کنیم... که این روزها کنترل و نظارت شامل حال هیچ کدامشان نیست بوضوح!ُ
-
چاله چوله هایی قدّ دو آدم
مرد نانش را خرید و خُنک کرد. جویِ جلوی نانوایی اما قدّ دو آدم بود و باران یکنفس می بارید.
-
کیوسک ها، مطبوعاتی می شوند !
تا آنجا که به خاطر می آوریم، قنادی و گلفروشی و خیاطی همان شغل است که باید باشد اما ماهیت کیوسک های مطبوعاتی همانی که نباید باشد! تافته جدابافته ای که سالهاست خیلی توی ذوق می زند.
-
چنان باش که می نمایی
سرم شلوغ است... مثل دوندگان دو سرعت، امروز موضوعاتی در موازات هم می دوند در ذهنم... البته چند تایشان که سرعتی ترند و اهل مسابقه، پیشی می گیرند اما خُب، متوجه ام که بقیه هم در حال تقلّا و عرق ریختن اند!
-
و زلزله ای به نام دوست داشتن !
به دور از شعار باید گفت در جغرافیایی زندگی می کنیم با انسان های فداکار که قدم های قابل ستایش درحق هم برمی دارند! در کشوری که قهرمان می زاید و می پروراند! دلیرانی گمنام و پُرآوازه!
-
در اتمسفر مهربانی
هوا گرم است. یک صندلی می کشانم تا بالکن. دلم هوای آزاد می خواهد و غوطه ور شدن در خنکای دعا.
-
خودروها آمده اند هواخوری !
دیگر باب شده که با هر تعطیلی کوچک و بزرگی، همه به خودشان بگویند چرا نرویم شمال! آنوقت راضی و راغب، بار و بندیل سفر می بندند!
-
از چهل سالگی می ترسم
از آنچه می پنداشتم غمزده تر است. لحن اش سرد شده. خرید نمی رود. کیک نمی پزد. نمی خندد. برای دیدن شبکه مستند، جاروجنجال راه نمی اندازد. با «گلی» و «آبان» بازی نمی کند و راه براه، شماره ام را نمی گیرد.
-
دیگر کفشدار سابق نبودم...
دو نفر بودند با یک جفت پاپوش... مادر و کودکی با ویلچر... مادر، هر نفس آقا را صدا می کرد... و دختربچه، شور و مهربانی پنج ساله ها را می ریخت توی نگاهم...
-
و بر ما چه گل ها دمید...
دستپخت معرکه ای دارد مادرِ بچه ها و روی گشاده ای و چشمان محجوبی... .
-
چه اضافه وزنی پیدا کرده اند !!
باورم بشود یا نه، توفیری ندارد در اصل قضیه...! چون ۵۰هزار تومان دادم، چهار پلاستیک میوه یک کیلویی گرفتم.
-
صف آخر را خیلی دوست ندارم
کسی در حیاط نیست. انگار به موقع نرسیده ام. می دوم. پله های سنگی کم ارتفاع و راحتی دارد.
-
گوشی هایمان را عاقلانه طلاق بدهیم
کودکان این زمانه به طرز غم انگیزی رها شده اند! در خانه و جامعه ای پُر از سکوت، تکنولوژی، بودن ها و نبودن ها!
-
وقتی زندگی کوک نیست...
پارسال دست کشیده بودند به سر و گوش خانه. مبل ها و فرش را نونوار کردند و درب اتاق ها را بردند برای رنگ مجدد. از کلید و پریز و تعویض شیرآلات و نصب پارکت تازه هم کم نگذاشتند.
-
باید سنگ تمام گذاشت
مشغول تایپ آگهی های ثبتی ام. زیاد پیش آمده که در این سالها به نام و نام خانوادگی عجیب و غریبی بربخورم. اما امروز کمی بیشتر از همیشه گیج شده ام و به دوعنوان کاملاً نپذیرفتنی و غیرمنطقی برخورد کرده ام.
-
ایرانی نویس ها، بازار را قُرق کرده اند
دوستی امروز می گفت: اگر غولِ چراغِ جادو جلویم ظاهر شود و بگوید آمده ام آرزوهایت را برآورده کنم، تنها عکس العمل ام این است که یقه اش را بگیرم که حالا وقت آمدن نیست، برو که چشمم نیفتد به قیافه ات...
-
دلم خیرات کردن می خواهد...
پدربزرگ خدابیامرزم همیشه می گفت یادتان باشد چهار خصلت شما را نجات می دهد: اخلاق خوش، راستگویی، مهربانی و رازداری. پند فوق العاده ای بود. یک جور بند نامرئی که ما را با خودش ببرد به سرزمین درخشان خوبی ها.