روزمره نگاری
-
پای علیاحضرت مادر درمیان است
مازندران- پامچال ها یاد - هانیه نامی - می اندازدم. دوست مجازی که یک روز در گروه نوشت مادرم گل پامچال است.
-
عادات به ما سنجاق شده اند
امروز منگ عادت ها شده ام. متحیر فراوانی شان. دارم به خط شان می کنم که از زاویه عادات خوب و بد خودم را بشناسم. از نمای ژن ها و اکتساب ها.
-
مادری در مرزعه "جورج اورول"
اولین باری است که برای یک حیوان پا به زا، اشک می ریزم و دعا می کنم.
-
خرِ شیطان و نویسنده آلمانی در عروسی
مازندران- فامیل مادری جمع اند و به سرعت نور، خبرهای دست اول است که دارد به سمت مان سرازیر می شود... ازدواج، طلاق، بارداری، خرید ویلا، ارشد، ترک وطن.
-
دو صد گفته چون نیم کردار نیست
مازندران- عزیزجان هرگز چیزی نگفت. عزیزِ منحصر به فردمان - سالها - دانه به دانه قاعده ها را پیش چشم های دنبال کننده مان زندگی کرد. و یاد داد در سکوت می شود معلم باشکوه قهرمانی بود!
-
روزی از پرده برون افتد راز...
گویا خواهر و برادر، دسته گل حجیمی به آب داده اند... طی عملیاتی، دسته ای از پیام های خصوصی اندر خصوصی مادرشان را می فرستند در گروه های خانوادگی.
-
پشتِ پنجره آفتاب می تابد
هرچند پشتِ پنجره آفتاب می تابد اما نمی شود نگویم چقدر جای خالی بعضی ها با رنگ پُر نمی شود. با تعویض ها. اشک ها. حتی با خواب هایی که دیدار در آن اتفاق می اُفتد.
-
خیال مان را چاق کنیم
ببافیم. تا می توانیم خیال ببافیم. چه اشکالی دارد!؟
-
جهان هر کسی، اندیشه اوست
عکسهای پُرحدیث و سلفیهای اشتباهی هم خیلی زود فراموش می شوند و آنچه می ماند، اخلاق و ادب و مهرِ پاک است.
-
خوشا به بختِ نان فانتزیها
به نظرم اگر نان ها زبان داشتند اول جمله شان به آدم ها این بود: ما سنگک ها، بربری ها، لواش ها و تافتون ها، دلمان بد خون است از دست شما... خوشا به سعادت دوستان فانتزی، باگت، تُست و جو که خودشان لباس دارند!
-
مهربانی را به اشتراک بگذاریم
اعضای خیریه همکاران چند ماهی می شود حول محور شناسایی و تامین هزینه های زیارت اولی های سالمند متمرکزند. تلاشی که بالاخره به ثمر نشست امروز و اولین گروه طلبیده شده، راهی شد.
-
کبابی دو ستاره سر چهارراه
قول هایتان، قول روز باشد. کسی از فردای تورم چه باخبر است؟ یکهو چشم باز کردید و دیدید، یک شب نشینی دوازده نفره، مقروض تان کرد!
-
فروشگاه های خاکستری شهر
به ما آموزش نداده اند که مدیریت بحران کنیم... که متوجه باشیم هرکدام مان می توانیم به احتکار دامن بزنیم... و محتکران فقط آن گروهی نیستند که انبارهای متعدد را از اقلام مصرفی پُر می کنند... گاهی امکان دارد ندانیم که دست اندکار چه آتشی شده ایم!
-
انرژی مثبت یا روی اعصاب...؟
آدم روی اعصاب یا آدم انرژی مثبت...؟ در نهایت خودمان انتخابگریم، یادمان نرود.
-
تاریک مثل تونل
بی اغراق، سی و چهار دقیقه بافت و بافت تا اینکه بالاخره در ایستگاهی جلوتر از من پیاده شد. او رفت اما تمام دروغ هایش در هوا ماند، در ذهنم، در سَری که تیر می کشد و درب و داغان شده است.
-
شال و کلاه تا جنگل های استوایی
شال و کلاه می کنیم سمت باغ وحش.
-
و آن دیگری
واقعا انگار واجب است گاهی آدم بیشتر از یک نفر باشد. از سر اتفاق مثل من دو نفر بشود. آدم تازه از راه برسد و قِلقِ آدم قبلی را بگیرد و متغیرش کند. به دادش برسد. پشت گرمی اش باشد.
-
ای کلسترول، همه بهانه از توست
با اینکه می دانم کلسترول و قند، بدجنس تر از گذشته ها شده اند و تعقیب سایه به سایه شان تمامی ندارد اما تصمیم ام را می گیرم.
-
افسردگی شاخ و دم ندارد
افسردگی شاخ و دم ندارد و می تواند در کیسه آب ذهن هر کدام مان رشد کند اگر بخواهیم...
-
هرگز نیاسود!
احترام به حریم خصوصی را بلدیم یا خیر؟
-
و تمام پسرانش
پشت سیستم نشسته ام اما روحم به تاخت، خیز برمی دارد تا قطعه ۴۰ گلزار شهدای بهشت زهرا... آنجا که سه برادر برای سربلندی دین و عشق، از دنیا گذشتند.
-
از تو تکان، از او نشان
بی اغراق دستی انگار دستم را می گیرد و کسی می زند پشتم که بیشتر به من اعتماد کن.
-
شادی گران هست، نیست؟
بی قواره و قناس خندیدن را آیا کبد جان زیرسبیلی رد می کند یا اینکه خنده از تَه حلق و روده ها فقط حساب است!؟
-
وسط زمستان نشسته ام!
ده دقیقه ای هاج و واجم. هوا سرد است، سردتر هم می شود. انگار وسط زمستان نشسته ام. فیلم را که چندباره تماشا می کنم، ذره ذره از قطب برمی گردم و تلنگرها یکی یکی در سرم حاضری می زنند.
-
میهمانی افعال معکوس
تشکر می کنم از دولت که دست به رقم تند بنزین نخواهد زد و همیشه اقشار متوسط رو به سقوط در رأس برنامه ریزی ها و هدف گذاری هایشان لحاظ و معیار خواهد بود!
-
بسیار سفر باید ...
قوطی نبات و زعفران را از کابینت بیرون می آورم و یک دل سیر بو می کشم؛ دو روزی می شود که شیرپاک خورده ای در این روزهای گران، سوغات شیرین آورده برایمان.
-
عشق به گردنِ زمین حق دارد
خودمان را بسپاریم دست گرداننده ی فصل ها... خودم را می سپارم دست گرداننده ی فصل ها.
-
یک توک پا تا عمارت اجدادی
مازندران- با فیگور روانشناس ها، ظهرم را سَر کردم. به خودم گفتم همه چیز را رها کن، بیا برویم سفر. مثلاً به ده سال قبل. چشم ها را ببند تا جَلدی برسیم آنجا که دیوانه ات می کند.
-
هوا پُر از سؤال است
خودش را برده اما کلی علامت سوال پخش کرده توی هوا بعلاوه ی صدای دخترانه ای که هنوز بی قرار می پرسد.
-
اینجا نیستیم
چرا اغلب آنجایی نیستند که هستند؟ که باید باشند؟ حواس شان پرت است. به گذشته، شاید هم آینده! اصلاً از کی اینقدر توی نگاه آدم ها «اینجا نیستم» نَشت کرده.