روزمره نگاری
-
به "انیشتین" بودن نیازی نیست
برای تصادفِ مختصر، فحش و ناسزا ندهیم به هم. برای اجاره بهای عقب اُفتاده، برای رعایت نشدن صف، برای باختن تیم محبوب. که شخصیتِ بی تحمل، ترسناک است.
-
شادی گاهی تَه نشین می شود!
آلزایمر هیولاست. حافظه ی مادرم را پس نمی دهد. یکسالی می شود که غریبه شده ایم. مثل مسافری که رفته به گذشته، جا خوش کرده همانجا.
-
ساکن انباری پنجم
اشیاء نصف خوابند، نصف بیدار. برای بازنشستگی شان دلم می سوزد. برای اثاثی که هر کدام دبدبه و کبکبه ای داشتند روزگاری.
-
گُل بی خار کجاست؟
دستم آمده گلِ بی خار نداریم، آدمیزاد مطلق نداریم و همه مان آغشته به زشت و زیباییم.
-
اینجا صندلیها کم نمیآید
ردیف دوم سالن را انتخاب می کنیم، روز سوم اجرا است، جمعیت دورقمی، صندلی های قرمز را پُر کرده اند.
-
بی خبری، خوش خبری
می ترسم صبح ها بروم سروقت گوشی... به غلط کردن اُفتاده ام که چرا اَپ اخبار نصب کرده ام...
-
یک دلِ سیر زندگی
هوای شسته خیابان، چنارهای پُرسار، نوازنده ی گوشه پیاده رو، پدربزرگ و نوه کاپشن پوش را که می بینم، روحم زنده می شود.
-
دستهایش بوی پاییز میداد
نیاز نیست از شغل سختش چیزی بگوید. زُمختی دست هایش هست. صورتِ زنانه ای که بادهای پاییزی محوش کرده اند.
-
لنگراندازی جناب بیماری
اگر اسم بیماری ها آدم را نکشد، لنگر انداختن جناب مریضی، حتماً این کار را می کند.
-
تنهایی پُرهیاهو
شما چند بار زندان رفته اید؟ از آن بازداشتگاه هایی که هم بندی و هم سلولی ندارد اما تا دلتان بخواهد سوال و فکر از سَر و کول تان بالا می رود.
-
خاطرات گاهی جا میمانند
هرجا بیتوته کنید خورشید همان خورشید است، آسمان همان آسمان و خدا همان خدا... فقط گِرم و مثقالِ انسانیت داخل قصرها و آلونک ها حساب و ملاک است.
-
بگذار مرگ چند دقیقه بیشتر معطل بماند
در بزنگاه مصیبت دست ها جای هزار کلمه و جمله می توانند حرف بزنند.
-
زندگی لابهلای اعداد
چه بار معنایی گسترده ای دارند اعداد، چقدر کاربردی و دَم دست اند و لابه لای لحظات مان نفس می کشند و متوجه نیستیم.
-
آخرِ خط خبری نیست
هنوز فرصت هست کسری ها و کمبودها را فراموش کنیم و داشته های باارزش مان را بشماریم و نُچ نُچ راه نیندازیم برای به دست نیامده ها، نداشته ها، قسمت نشده ها.
-
این قصه را با قلبهایتان تماشا کنید
مرحبا به دوشنبه های دلپذیر...! مگر می شود از دیدن پوسترهای تازه، قند توی دلمان آب نشود... از چشیدن دستپختی که هنر هفتم، آشپزباشی اش باشد...؟
-
وقتی پای "سمعک" درمیان است
گاهی باید گوش هایمان را با تکه پنبه ای بپوشانیم و همزادپنداری کنیم؛ خودمان را جای دخترک چهارساله ای بگذاریم که قربان صدقه های مادرش را نمی شنود.
-
جنگنده در باران
سه روز پیش آمده بود برای کارِ آبدارخانه، بعد برای نظافت راه پله، بعد کار در منزل، بعد... از غریبی و فرزند کوچک و فرزند در شکم اش گفت. از مردِ کارگرش که هفت ماه است فوت کرده. از بی پناهی اش.
-
شب زنده داران مخوف...
سرزنده ترین چشم ها را دارد... حتی ساعتِ دو بعد از نیمه شب... خودمان را به خواب می زنیم بلکه گول بخورد... بلکه بخوابد...
-
واقعاً اهل کجائید شما؟؟
ایرانی – آمریکایی، ایرانی – کانادایی، ایرانی – هلندی، ایرانی – آلمانی... سرم سوت نمی کشد! فقط از خودم می پرسم واقعاً اهل کجائید شما؟؟ پلان اول تان که می گوید ایرانی، اما با پلان دوم تان چه کنیم!؟
-
گورستان پُر از نام است
ساری- گورستان پُر از نام است... چشم از قبرها و اسم ها برنمی دارم... از سنگِ مزارِ آدم های بی نام و نشان و آشنا...
-
خوزستان، زیرِ دست و پای غبار
عیادت بیمار، ثواب دارد
در علم طب آمده تنفس بیش از حد گرد و غبار، ریه ها را از کار می اندازد. از کار می اندازد چون ماهیت ریزگردها از گِل رُس است و رُس، سیلیس و سولفات دارد و فلزات سنگینی چون نیکل و سرب و کادمیم!
-
یک دل سیر تو را کم داریم
آیندگان و گذشتگان را نمی دانم اما بعنوان موجودی معاصر می دانم محتاجم... محتاجِ برف و باران و نزولات رحمت... محتاج شوریدگی زُلفِ ابرها...
-
هیچ وقت یک عمه را تهدید نکنید!
سخن اول: با عمه هایتان قهر نکنید!
-
گوهرِ شب چراغ
ساری- از سه - چهار سالگی تا سی و اندی که از خدا عمر گرفته ام، به او گوش دادم... به او گوش دادیم... در هر موقعیتی، در هر ناشناخته و واضحی، سرِ هر مُهم و پیش پا افتاده ای... به پدرم، که جز صلاح مان نمی خواهد...
-
در انتظار شبکه...
ساری- هر ثانیه به غضبِ «گل ترمه» اضافه می شود. به هر دری می زنم برایش توضیح بدهم که جانِ دختر، من بی تقصیرم، نمی شود. اصلاً نمی ماند که نمی شنودم را بشنود. به قهر می رود از پیشم.
-
به بهانه کوچ «مریم زنگنه»
مگر خالق ها می میرند...؟
ساری- مگر خالق ها می میرند...!؟ نویسنده ها، مادرها، قالیباف ها...
-
لبخندهای مینی مال
ساری- با اتومبیل، زباله هایمان را بردیم سرخیابان، ریختیم در سطل زباله. نمی دانم چرا به اشتباه، آقای همسر رفت صندلی عقب نشست و جمعه مان را لبریز از قهقهه کرد! نمی دانم زندگی چطور بعضی از عصرها مثل قند و شکر، شیرین می شود!
-
از تصادفات جاده ای تا کارخانجات تعطیل
ساری- شاید این روزمره ی من نباشد، تعریف مختصری از روزانه هزاران زن و مرد مثل من باشد که گاهی سوژه ها، نفس شان را بند می آورند...! از دست شان سُر می خورند...! لجبازی به راه می اندازند...! یا فراموش می شوند...!
-
مُشتی هنر هفتم
ساری- روبروی کتابخانه ایستاده ام و به معجونِ فیلم و کتاب نگاه می کنم... به همنشینی هنر و ادبیات... و بی اندازه احساس دلپذیری دارم...