روزمره نگاری
-
حیفِ جملاتی که بدنیا نیامدند
ساری- در حسینیه نشسته ایم. دقایقی مانده تا برپایی روضه که حال مان با آمدن اهل بیتِ اولین شهید مدافع حرم شهرمان، متحول می شود.
-
زین حسن تا آن حسن، صد گز رَسَن
شما با اهل غُر، چه می کنید؟ مدارا می کنید... می جنگید... می گریزید... مقابله به مثل می کنید یا تا توان دارید سکوت به خرج می دهید....
-
در حوالی دانشگاه علوم انتظامی...
آقای حمید امامی، میکروفن و گزارش شان را که بردند تا دانشگاه علوم انتظامی و مراسم پرصلابت نظامیان، خون ایرانی ام قُل زد.
-
روبروی خودمان...
از همین حالا دلم به حال نیمکت های پارک می سوزد. پاییزها، آدم و پرنده ای ندارند. پیرزن ها، عصازنان نمی آیند و بچه ها، پیچیده در شالگردن و دستکش، فقط از کنارشان عبور می کنند.
-
باب اسفنجی و مرد عنکبوتی در شهر رژه می روند
این روزها، خبرها توی بازار است. در ردّ نگاه بچه ها و پدرها و مادرها. دست ها را که خوب جستجو کنید، می بینید مهر در راه است و پاییز دارد مدرسه ها را با خود می آورد.
-
فراز و فرود عنوان ها
نشسته ایم در ییلاق. دورهمی قشنگ و تابستانه ایست. دُردانه ی جمع مان محمدحسین، پنج ساله شیرین زبانی ست که «کاورد» آمدمان را دلپذیرتر کرده؛ درست مثل سایه و آفتابِ کوه های اینجا. «سَرطلا» و «گت دوری».
-
این شتر، دَمِ خانه مدیران می خوابد
ان شاالله هزار سال زنده باشید و جز خبرِ معارفه نشنوید. هرروز زنگ گوشی تان به صدا دربیاید و انگشت سبابه تان را که از قرمز به سبز می کشانید، خوب ترین اخبار در انتظارتان باشد.
-
خوشحال، بی لامپ های روشن...
اغذیه فروشی را نشانم می دهد و می گوید: می بینی شان...؟ چشم هایم را می فرستم پی دیدن... مونا و ندا پشت نیمکت رو به خیابان نشسته اند، با پدر سیاهپوش شان... صورت بچه ها واقعاً ته دلم را خالی می کند.
-
آلزایمر
آقای تعمیرکار دارد فیلتر یخچال را تعویض می کند که کارشناس تلویزیونی از مواد غذایی ضدآلزایمر می گوید.
-
معلق میان دردهای تازه و کهنه
ساری- اتوبوس دَمَرشده را می بینم و نفسم بالا نمی آید. سرنشینانی را که حوالی چهار صبح در قلعه بیابان داراب، چه ها که نکشیده اند! جعبه دستمال کاغذی را می گذارم کنارم.
-
مادرِ پاره وقت!
ساری- یازده ساله لاغراندامی ست با مهربانی زیاد... مادرش از کتابخوانی و متانت و همکاری اش، بسیار راضی ست...
-
فخرفروشی های حیوانی؛
دوست جدیدم، تمساحک!
ساری- دیشب در اخبار شنیدم: کبوتران موادبر. سه روز پیش، خبر پوست کندن پلنگ و توله اش را خواندم. چندماه گذشته هم که از شکارچیان قوهای مهاجر چیزهایی به گوشم خورد و به همین ترتیب گوزن ها و قاطرها و ایگواناها... دقیقاً در دنیا چه خبر است!؟
-
اتاق هزار و شصت و پنج
این قافله عمر عجب می گذرد! پس درنگ جایز نیست... راه می افتم با یک کوله.
-
نسخه ها و نکته ها
در اینکه اطباء روی سرمان جا دارند و همه روزهای سال باید به نام شان باشد نه یک ورق از تقویم، شکی نیست... در اینکه بنده دکترستیز نیستم و این قشر فرهیخته و ساعی و پُرصبر اگر نباشند، زار و نزار است کارمان...
-
همسایه ها آبروداری می کنند
آنطور که همه می دانیم دورهمی های زنانه، سیاست و فوتبال و اقتصاد برنمی تابد و بُعد جامعه شناسانه و اجتماعی اش، همیشه پُررنگ است.
-
شوالیه ی تابستان
یغور بودنش نه تنها زجرآور نیست که آدم دوست دارد گاهی از زمختی و ستبری اش حرف هم بزند. شعر هم بخواند. با علاقه نگاهش هم بکند. دوقلوهای ناهمسانی که با تمام صداهای ممتدشان، خواستنی اند. خیلی خواستنی اند.
-
نویسنده ها در زندگی اش رژه می روند
یک پا «دن هنریک جسپن» است برای خودش. از هر کشوری که اسمش را می آورم و نمی آورم، تند تند کتاب برایم ردیف می کند.
-
زیر چنارهای داغ شهر...
هیچ تودرتو و خاص بودن آدم ها را دوست ندارم. برای ارتباط با این دسته، حسابی خسته و کوفته می شوم. انرژی تمام می کنم و با همه پیشروی ها و عقب نشینی هایم انگار به رابطه ای نمی رسم.
-
وقف فکر کردن شده ام
بیچاره - ساراجانم - که دیروز با من چت می کرد... بیچاره دوستی که می داند باید در رفاقتش با من قشقرق بپا نکند و ذهنم را مدام مراعات کند... نازنینی که بالاجبار در جواب سوال هایش باید اینها را بخواند:
-
آفتاب مرداد، بی اَمان است...
ساری- بچه های کار شمال، پشت چراغ قرمزها ماشین برق نمی اندازند... دستمال کاغذی نمی فروشند و فال تان را نمی گیرند... آنها می دوند برای فروختن سطل های کوچک آلو جنگلی و آویشن خشک کرده...
-
بهترین بنده ی خدا
هرروز به تلق تلق النگوهایت وقتی زیر شیر آب، دیگ می سابی و پای تپه های کوچک سبزی می نشینی و بر فرقِ جعفری ها و تره ها و گشنیزها، چاقویت را فرود می آوری، گوش می دهم.
-
یک تابستان کتابخوانی و گلدان بانی
برایم جالب است بدانم کسی که فیلم نمی بیند و کتاب نمی خواند و انیمیشن های کوتاه دنیا را دنبال نمی کند؛ چطور حال دلش را خوب می کند...؟ کسی که گلدان های نازنین کوتاه و بلند در خانه ندارد و وقت خواندن نهج البلاغه و دعاهای آرام بخشِ کمیل و مجیر و جوشن، چای مزه مزه نمی کند و در مهربانی عالم غرق نمی شود...؟
-
قدم تان سرِ چشم دریا...
این تابستان مهربان تر باشیم
هموطن! تابستانت رنگارنگ و سرزنده... به دیار خزر و دماوند و آبشار و دشت خوش آمدید... به شمالِ درختانِ کهنسال و پُراکسیژن...
-
پای اسکناس های خوشرنگ در میان است
می گفت امروز که برای جلسه توجیهی رفته، گوشش پُر شده از خرج و برج ها و هزینه هایی که قرار است مدرسه در طول سال برایشان چرتکه بیاندازد. قصه هزینه های آموزشی که تمام نمی شود.
-
تابستانِ بی حجابِ شمال
دیروز با دوستی نشسته بودیم به نوشیدن چای، لبِ رودخانه بابلسر و روده درازی نمی کردیم. فقط به رفت ها و آمدهایی خیره بودیم که می گویند جنس شان ساحلی و شمالی ست!!!
-
۴۷ کروموزمی ها را دوست دارم...
این همه ۴۶ کروموزمی، مگر با دنیا چه کرده اند جز جنگ و خشونت و قتل و غارت... که من یک کروموزم اضافه را دوست نداشته باشم.
-
وقتی خانه روی اعصاب است
حتی یک لامپ سوخته هم تا عوض نشود روی اعصاب است، چه رسد به کولری که در خردادماه گازش تمام بشود! به هودی که چشم هایش را خیلی وقت پیش از دست داده و کنترل تلویزیونی که نای کانال عوض کردن نداشته باشد!
-
زندگی معجونی ناشناخته
ساری- فکر می کردم بسیار با بیماری و درد، همخانه و آشنایم اما راست می فرمایند که زندگی معجون ناشناخته ایست که فراز و نشیب هایش همیشه آدم را غافلگیر می کند.
-
روزمره نگاری / واگویه ای درباره حکایت مزدورانِ این روزگار
مادربزرگ جان! نور به قبرت ببارد
با خودم می گویم مادربزرگ که می گفت در شادی و غم، وضو بگیر، چه درایتی داشت، چه مکتب نرفته اهل فهمی بود ؛ خدابیامرز !