قدس آنلاین- میلاد شکری: زندگی خوب یعنی همین هرچند همسر آدم کارگر باشه اما مرد باشه مرد به معنای واقعی کلمه.هرچند خیلی جیبش پر از پول نیست اما قلبش بزرگ و مهربانه.مردی که با تمام خستگی‌هاش میدونه چقدر زن و بچه نیاز دارند که کنارشون باشه بهشون محبت کنه. همیشه به بچه‌هام میگفتم از اینکه باباتون کارگر اصلاً خجالت نکشید مهم اینه باباتون یه آدم خوبه. مهم اینه که نون حلال و پاک به ما میده. مهم اینه که وقتی توی خونه است خونه پر از شادی و لبخنده.

زندگی زنی بی پناه، تاوان نامردی یک راننده

 بچه‌ها با رسیدن محمد جواد از سرو کولش بالا می‌رفتند. اصلا امان نمی‌دادن محمد رضا گچ دست و پاش رو بشوره. یکی میخواست با باباش کشتی بگیره دختره هم میخواست باباش بشینه و به شعرهایی که یاد گرفته گوش کنه. همیشه خدا رو بابت این فهم و درک محمد جواد شکر میکردم و هیچ وقت از نداشتن گله نکردم چون میدونستم محمد جواد خودش به هر دری بزنه نون حلال من و بچه‌هام رو تهیه میکنه بنابراین نگران نبودم.

غروب یک روز سرد پاییزی بود از پشت پنجره افتادن برگها رو از روی زمین نگاه میکردم چقدر راحت و چه سبک در دست باد می‌چرخیدند و به زمین می‌افتادند. آرام آرام زیر پای رهگذران و چرخ ماشین‌ها خرد میشدند. نگاهی به ساعت دیواری بی صدایی که روی دیوار بود کردم. محمد جواد با چه ذوقی این ساعت رو خریده بود می‌دانست من با صدای تیک تیک ساعت خوابم نمی‌برد این ساعت دیواری بی صدا رو خریده بود تا هم زمان از دستمان در نرود هم توی اتاق ساعت داشته باشیم.

 ساعت از هشت شب گذشته بود سابقه نداشت محمد جواد این ساعت به منزل نرسیده باشد تلفن همراهش هم خاموش بود. هر پنج شش دقیقه‌ای که میگذشت وقتی بچه‌ها می‌پرسیدند مامان چی شد بابا نیومد بیشتر نگران میشدم...

ساعت نه و نیم شب شد دلم عجیب شور افتاده بود تلفن منزل به صدا درآمد. احساس کردم بند دلم پاره شده نمی‌دانستم باید تلفن را که شماره ناشناسی است بردارم یا برندارم.شاید از آن سوی خط می‌خواستند خبری از محمد جواد بدهند...آن سوی خط از بیمارستان خواستند که هرچه سریعتر خودمان را به آنجا برسانیم.

نمیدانم آن شب چگونه و چند دقیقه و با چه لباسی با بچه‌ها راهی بیمارستان شدیم اما تنها چیزی که تحویل گرفتیم لباس خونی و پاره محمد جواد بود که بر اثر تصادف با ماشینی که هیچ ردی از خود به جا نگذاشته بود کادر بیمارستان به ما دادند. در کمال بهت و ناباوری مانده بودم یعنی به همین راحتی شوهرم مرد؟

دو سه ماهی گذشت هرچند مشکلات مالی و عاطفی و نبود محمد جواد من و بچه‌ها رو بسیار آزار میداد اما از آن بدتر سرو کله زدن با خانواده محمد جواد بود. پدربزرگ بچه‌ها بی اذن بنده بچه‌ها را برداشت و برد به روستایشان. مانده بودم عزاداری همسرم را انجام دهم یا در فراق ناخواسته بچه‌هایم گریه کنم.

چند باری که برای بازگرداندن بچه‌ها به روستا رفتم نشد که نشد آن‌ها قانونی درخواست حضانت بچه‌ها را کرده بودند و من دست خالی.چشمم را باز کردم هر آنچه داشتم را از دست داده بودم دیگر هیچ چیزی نداشتم.

همسر مهربان و زحمت کشم در اثر غفلت راننده‌ای لحظه‌ای پر کشید و رفت و فرزندانم اسیر خودخواهی‌های پدربزرگ و مادربزرگشان شده بودند.دفعه آخری هرچند به دست و پای پدرشوهرم افتادم که حاضرم کارگری کنم و خرج بچه‌هایم را بدهم اینها یادگاری‌های محمد جواد هستند اما کسی به حرفم گوش نداد.

پدر بزرگ بچه‌ها چهار ماه از مرگ پسرش نگذشته بود که مرا با یک پیشنهاد عجیب غافلگیر کرد که اگر این پیشنهاد را بپذیرم بچه‌ها را به من می‌دهد. وقتی شنیدم که او می‌خواهد به عقد پسر دیگرش که بچه دار نشده دربیایم از تعجب شاخ درآوردم. مگر می‌شود هووی جاری ام شوم؟

من و جاری ام سالهاست همانند دو خواهر با هم دوست هستیم. آن‌ها سالهاست که ازدواج کرده‌اند اما بچه دار نشده‌اند و چون مشکل از جاری ام است پدرشوهرم بارها خواسته برای پسرش زن بگیرد تا برایشان نوه‌ای بیاورد.

 این روزها دیگر آن شادابی گذشته را ندارم. در یک وضعیت سختی به سر میبرم. نمیدانم باید کدام راه را انتخاب کنم. آیا باید همسر برادر شوهرم شوم و شاهد زجر جاری ام باشم؟ هرچند جاری ام لابه لای گریه‌هایش نشان می‌دهد مجبور است به خاطر بچه دار نشدنش این مساله را بپذیرد اما من در دو راهی سرنوشتی مانده ام که یکی آن به بودن در کنار فرزندانم و دیگری به هوو شدنم ختم می‌شود!

برچسب‌ها

پخش زنده