۳۱ خرداد ۱۳۹۷ - ۱۵:۰۹
کد خبر: 606697

دست و پایم بوضوح می لرزیدند و فک ام، در کسری از ثانیه قفل شده بود. اصلاً از یادم رفت که می شود دعا کرد، فریاد زد، کمک خواست.

قدس آنلاین - گروه استانها - رقیه توسلی: وسط خیابان گیر افتاده بودم با سیاه ترین سیاهی که به عمرم می دیدم. با قد و قواره بزرگ و عضلانی و سرعتی که در دویدن ازخودش نشان داد، در همان ثانیه نخست، لالم کرد! لالی که در آستانه کور شدن هم قرار داشت!

تهاجمی و مغرور دورم می گشت. یک آن از مخیله ام گذشت مگراینکه دستم به صاحب این کریه نرسد!

هنوز باورم نمی شود با آن زبان بلند فقط یکی - دو دقیقه تنها ماندم تا صدایی توانست فاصله او را با من زیاد کند.

شنیدم کسی زنانه صدایش زد... و دختر و پسری نوجوان نزدیک شدند و گفتند: «بِلَک، راهتو کج کن... بلک... شیرین باش پسر... جذابیتت کجا رفته، آقا...!؟»

گازم نگرفته بود، زنده بودم اما قالب تهی کرده، دو زانو روی زمین فرود آمدم... چند نفس عمیق کشیدم اما به اندازه یک تصادف وحشتناک بدنم درد می کرد از ترس و اختیار اشک ها از کفم خارج شد.

«دوبرمن» هنوز در حوالی ام بود! همانطور پُرانرژی و خوفناک...! چند رهگذر دورمان جمع شدند...

می شنیدم که صاحبان این حیوان پارس کننده، عذرخواه بودند که نباید بندش را رها می کردند. می دانستند ایجاد مزاحمت شده و کارشان قانونی و انسانی نبود.

لرزش هایم که خفیف شد به صورت کودکانه شان نگاه کردم و شاید به معمایی که آنها را سگ دوست و سگ گردان کرده بود! «دوبرمن» باز، کرده بود!

جملاتی از شاهدان ماجرا، سمت شان پرتاب می شد: «مادرجان، از قهر خدا بترس. جوانِ مردم را داشتید زهرترک می کردید، اینها نجس اند، مریضی می آرن!» «خُب حداقل از این آپارتمانی ها می گرفتین حالا که اینقده عشقِ سگ اید. چه می دونم، پودل، مالتیز، بولداگ، بیچون.»

که پسرک سگ باز به حرف می آید... داریم... «یورکشایر» و «شتیزو» داریم... اما دوبرمن یه چیز دیگر ست... رفیقه...

با کمک دخترک سگ دار بلند می شوم که صدایی از بین جمعیت می گوید: پلیس باید بیاید.

برچسب‌ها