به دیدار مادری می‌روم که می‌خواهد از سه پسر شهیدش برایم بگوید. پسرهای 16 و 17 و 18 ساله‌ای که در چهار سال خبر شهادت آن‌ها را برایش آورده‌اند.

امانت‌هایی که خدا داده بود را پس دادم

سرور هادیان/

به دیدار مادری می‌روم که می‌خواهد از سه پسر شهیدش برایم بگوید. پسرهای 16 و 17 و 18 ساله‌ای که در چهار سال خبر شهادت آن‌ها را برایش آورده‌اند.

به روستای شهید شعبانی، منزل شهیدان عباس، حبیب و غلامرضا شعبانی می‌روم. روستایی در حاشیه شاهنامه مشهد که به سبب شهادت سه برادر، نام روستای شهید پرور شعبانی را تا ابد ماندگار ساخته است. وارد خانه‌ای روستایی می‌شوم که تمام دیوارهایش قاب عکس‌ها و بوم‌های نقاشی پسرهای شهید خانواده و اقوام آن‌هاست.

• ختم قرآن و آرامش یک مادر

وارد که می‌شوم حاجیه خانم عصمت بهشتی که متولد 1312 است، روی تختخوابی، کنار در ورودی نشسته و مشغول خواندن قرآن است و با روی باز مرا و گروه خادم‌الشهدای فرهنگسرای پایداری را می‌پذیرد. او می‌گوید: روزی پنج جزء قرآن می‌خوانم و هفته‌ای یک بار قرآن را ختم می‌کنم و آرام می‌شوم. به مناسبت‌های مختلف در منزل و مسجد روستا مراسم‌ مذهبی داریم و همین‌ها حالم را بهتر می‌کند و خدا را شاکرم که بچه‌ها، عروس‌ها، دامادها و نوه‌های خوبی دارم و تنها نمی‌مانم.

کنارش که می‌نشینم، می‌گوید: محمدباقر، حسین، علی‌اکبر، امیراحمد، عباس، حبیب‌الله، غلامرضا، جلال، ثریا، زهرا و نیره فرزندان من هستند. همسرم کشاورز و مردی مؤمن و اهل ایمان بود. 11 سال از فوت حاج آقاغلامحسین می‌گذرد و من 35 سال است که همدمم قرآن است و دلم می‌خواهد بیشتر خانه و سر سجاده نمازم باشم.

• نگران بودم اما مانع نه

او ادامه می‌دهد: اجداد من و همسرم اصالتاً یزدی هستند، ولی ما در همین روستا به دنیا آمدیم و سکونت داریم. زمان جنگ پسرهایم به جبهه رفتند و من هم مانند همه مادرها نگران فرزندانم بودم، اما هیچ وقت مانع رفتنشان نشدم.

می‌دانستم اگر هر مادری حس مادرانه‌اش غلبه کند جبهه‌ها خالی می‌مانند.

حالا می‌دانم عباس 6 اسفند 62 در جزیزه مجنون، حبیب 18 دی 63 در مهران و غلامرضا در 27 شهریور 65 در دزفول به شهادت رسیده‌اند.

• سه شهید و دو جانباز

حاجیه خانم ادامه می‌دهد: اول عباس شهید شد و بعد حبیب و بعد از آن‌ها غلامرضا به شهادت رسید. امیراحمد پسر دیگرم جانباز شیمیایی است و حسین هم هنوز ترکش‌هایی در ناحیه سر و پاهایش دارد که او را اذیت می‌کند.

از این مادر صبور درباره اخلاق و رفتار پسران شهیدش می‌پرسم و او می‌گوید: بچه‌ها را سعی کردم با خدا و مهربان تربیت کنم. معمولاً به اهالی روستا کمک می‌کردند. هر زمان از جبهه می‌آمدند و می‌گفتم مادر بگذارید برایتان رختخواب پهن کنم، می‌گفتند، ما در سنگر روی خاک می‌خوابیم. نگران نباش ما مرد شده‌ایم. حتی موقع غذا خوردن هم رعایت می‌کردند و غذای ساده می‌خوردند و می‌گفتند در جبهه از این خبرها نیست مادر.

• شهادت عباس و جراحت حبیب

حالا از شهادت عباس برایم این گونه روایت می‌کند: شهادت عباس همزمان با مجروح شدن حبیب بود. وقتی حبیب در یکی از بیمارستان‌های مشهد به دلیل مجروحیت بستری بود از او درباره عباس پرسیدم، گریه کرد. عباس شهید شده بود. پیکرعباسم را در بیمارستان قائم به ما تحویل دادند. دو قطره اشک پای چشمانش بود و بوی عطر می‌داد، دیگر چیزی به‌یاد ندارم و بیهوش شدم.

• نخستین شهید روستا

مادر شهیدان شعبانی بیان می‌کند: او وصیت کرده بود پیکرش را از مقابل مدرسه‌اش تشییع کنند. روز تشییع جمعیت زیادی آمده بودند و با افتخار در مزار ابدیش برای همیشه آرام گرفت. عباس اولین شهید روستای ما بود و به همین دلیل بعدها اسم روستا به روستای شهید شعبانی تغییر یافت.

• بوی عطر و اشک چشم

مادر درباره شهادت عباس برایم تعریف می‌کند. گفتند در عملیات خیبر با گلوله به شهادت رسید. وقتی پیکر پسرم را من نشان دادند قسمت راست بدن و یک دستش را گلوله با خودش برده بود. به بچه‌ها گفتم انگشترش را یادگاری به من بدهند، گفتند دستش را گلوله برده و انگشتری نبود.

خبر که دادند گفتم سر و جانم فدای حسین. بارها به عباس گفتم ازدواج کند و او هر بار گفته بود نه، الان وقت ازدواج من نیست.

حاجیه خانم می‌افزاید: در تمام دوران جنگ بیشتر از همه نگران علی بودم که همسرش دختر برادرم هم هست و از او باردار بود.

• شهادت حبیب داماد سه روزه

زمان گذشت و بحث دامادی حبیب شد. در حرم امام رضا(ع)، آیت الله شیرازی عقد محرمیت حبیب را با یکی از اقوام خواند، اما سه روز پس از ازدواجش گفت باید به جبهه برگردد. او تخریبچی بود و هرچه گفتیم تو تازه دامادی، گفت باید بروم.

• رشادتی متفاوت

حالا راوی دفاع مقدس که از همرزمان حبیب است، ماجرای شب شهادت او را برایمان توضیح می‌دهد: شب عملیات آزادسازی میمک حبیب برای پاک‌سازی به همراه چند تن از همرزمانش به سمت محل عملیات به راه می‌افتند و در وسط راه با کمین دشمن مواجه می‌شوند. راننده شهید می‌شود و چند نفری که عقب خودرو بودند به شدت مجروح می‌شوند و دو نفر از همرزمانش در تاریکی شب می‌توانند با وجود مجروحیت در حاشیه جاده پنهان شوند.

علیرضا دلبریان خاطرنشان می‌سازد: اما نیروهای دشمن بعد از اینکه بالای سر حبیب که پشت ماشین بود می‌رسند، او را با گلوله به رگبار می‌بندند و به گمان اینکه او شهید شده است، گوش حبیب و یک نفر از همرزمانش را می‌برند تا از فرمانده‌شان به قول مادر خلعت بگیرند، اما او و همرزمش که هنوز زنده بودند بر اثر خونریزی شدید ناشی از جراحت‌هایشان به شهادت می‌رسند. حبیب رزمنده شجاعی بود که رفتار مهربان و طبع خوش و شیرینش به دل همه همرزمانش می‌نشست.

دلبریان می‌گرید و می‌گوید: بعدها دو همرزم دیگرش تعریف می‌کردند که تا صبح صدای ناله‌هایشان شنیده می‌شد. مادر می‌گوید: 10 روز بعد از رفتن حبیب از او بی‌خبر بودم و شب و روز نداشتم تازه داغ عباس را دیده بودم. پسر تازه دامادم را در معراج شهدا دیدم که سفید شده بود، بوسیدمش، انگار خواب بود.

مادر آهی می‌کشد و می‌گوید: غلامرضا پسر دیگر من 16 ساله بود و مدام اصرار داشت به جبهه برود، اما به دلیل سن کم و چون دو فرزند دیگرم به شهادت رسیده بودند او را به جبهه نمی‌فرستادند. آن قدر اصرار کرد تا من و پدرش را راضی کرد به جبهه برود.

مادر شهیدان شعبانی با اشاره به این نکته که او 11ماه در جبهه حضور داشت و در این مدت حتی یک بار هم به مرخصی نیامد، تأکید می‌کند: غلامرضا می‌گفت، من اگر به مرخصی بیایم دیگر به من اجازه نمی‌دهید که به جبهه برگردم، پس نمی‌آیم.

• شهادتی حسین‌گونه

حاجیه خانم بیان می‌دارد: بعدها گفتند غلامرضا هم تخریبچی بود و در جاده خندق در حال پاک‌سازی بوده که بر اثر اصابت خمپاره 60، سرش از بدنش جدا می‌شود و شهید می‌شود. از همرزمانش شنیدیم که در شب عاشورا و شب قبل از عملیات همه در حال خوردن آب بوده‌اند، ولی غلامرضا آب نمی‌خورد و می‌گوید: دوست دارم مثل امام حسین(ع) با لب تشنه شهید شوم.

 حالا سکوتی بین ما و این مادر صبور برقرار می‌شود، این همه صبر از یک مادر86 ساله برایم معنای عاشقی و ارادت به ائمه(ع) را یادآور می‌شود.

• به جای صورتش، دستانش را بوسیدم

مادر شهیدان شعبانی توضیح می‌دهد: گفتند فردا برای تحویل گرفتن شهیدمان به معراج الشهدا برویم. خیلی بی‌قرار بودم که صورت غلامرضا را ببوسم. وقتی پارچه روی تابوت را کنار زدم، غلامرضای من سر نداشت و پیراهنش را مچاله کرده و جای سرش گذاشته بودند و به جای صورتش، دست‌هایش را بوسیدم.

• امانت‌هایی که بعدها شناختمشان

حالا آرام می‌گوید: امانت‌هایی که خدا به من داده بود را پس دادم، اما همیشه با خودم فکر می‌کنم آنان را تا وقتی از دست دادم نشناخته بودم. بچه‌های من همه‌شان مؤمن، قانع، اهل کار و کمک به دیگران بودند. عباس مقتدر و بادرایت بود، حبیبم شجاع و غلامرضا آرام و با ایمان بود.

وی تأکید می‌کند: بچه‌ها را قبل از مدرسه رفتن به یک خانم اهل قرآن سپردم و ماهانه 30 تومان به آن خانم می‌دادم تا به بچه‌ها قرآن خواندن را بیاموزد. اما امروز همه امکانات رفاهی و تحصیلی برای بچه‌ها فراهم است و ‌ای کاش نسل جدید قدر داشته‌هایشان را بدانند.

مادر صبور شهیدان شعبانی می‌گوید: اسلام غریب است. برای زنده نگه داشتن اسلام دریغ نکنیم. جوانان ما باید یک مدیر را در راهشان بپذیرند و بیراهه نروند.

حالا می‌دانم روستای شهید شعبانی، 16 شهید و جانباز دارد و در زمان دفاع مقدس در این روستا 30خانوار زندگی می‌کرده‌اند و 21 جوان در دوران جنگ در جبهه‌ها حضور داشته‌اند.

برچسب‌ها