محمد رضا بایرامی می‌گوید در کشور ما کار فرهنگی به ویژه در سینما و تلویزیون در دست افراد هفت‌خط افتاده و در بیشتر عرصه‌ها افراد در سر جای خود نیستند.

کار فرهنگ دست هفت‌خط‌هاست

قدس آنلاین: «درخت ابریشم بی‌حاصل» تازه‌ترین کتاب منتشر شده از محمدرضا بایرامی است. کتابی که مجموعه‌ای از یادداشت‌های او که خودش، زندگی و ادبیات بهانه نگارش آن بوده است. بایرامی در ادبیات ایران حالا دیگر نویسنده‌ای پخته و کامل است و تقریبا می‌توان گفت که در جغرافیای ادبیات داستانی ایرانی به هر جایگاهی که یک نویسنده می‌توانست دست پیدا کند، او آن را مزه مزه کرده است با این همه هنوز که هنوز است در او هیچ نوع محافظه‌کاری نمی‌توان سراغ گرفت. صریح است و طنزی تلخ و سنگین در کلامش دارد همانطور که در سطور یادداشت‌هایش در «درخت ابریشم بی‌حاصل» می‌توان آن را دید. این کتاب و یادداشت‌هایش از نظر زمان رخ‌داد به نوعی روز شمار زندگی او به شمار می‌رود و از سوی دیگر سوگنامه‌ای است برای مدیریت فرهنگی و ادبیات در ایران و آنچه بر خالقان کلمه و کتاب در ایران می‌رود. با وی به بهانه این کتاب گفت‌وگویی کردیم. این گفت‌وگو در آستانه بزرگداشت نویسنده در حوزه هنری منتشر می‌شود.

قبل از هر چیز و به بهانه دومین جستار این کتاب بگذارید در باره یک شایعه و نامه سوال کنم. نامه‌ای که شما نوشته‌اید و گویا خطابش برخی از اصناف نویسندگی کودک و نوجوان است و در آن از نامزد شدن در هر نوع جایزه ادبی بین‌المللی از سوی آنها اعلام انصراف داده‌اید. این موضوع صحت دارد و علتش چه بوده است؟

اول از همه این را بگویم که برخی از این نهادها و انجمن‌هایی که شما تحت عنوان اصناف از آن نام می‌برید، به هر دلیل، حیاط خلوت عده‌ معدودی شده و کارکرد کامل و مورد انتظار خودش را از دست داده. برای همین هم من به سهم خود فاصله گرفته‌ام از همه‌شان و به ناچار. برخی‌شان هم، به جای خدمت به ادبیات، یا در دایره‌ بسیار محدود و خودی با اهداف خاص قدم برمی‌دارند و یا ناخواسته ـ گمانم ـ در جهت عکس حرکت می‌کنند با وجود حضور افراد گاه دلسوز در میان‌شان که البته در اقلیت هستند.

روز به روز هم بدتر می‌شود وضع. انگار در طول سالیان، دگردیسی رخ داده در هماهنگی با اتفاق کلی که در مملکت روی می‌دهد و ظاهراً کسی نمی‌خواهد ازش عقب بیفتد! گویا طعنه‌ شخصیت اصلی "آتش به اختیار" این‌جا هم کاربرد دارد: "هر که زورش بیش، کارش پیش!"

بنابراین در این جمع‌ها، نویسنده‌ای که عِده و عُده و یا رفت و آمد دارد و یا افراد بیشتری در این مراکز، شانس بیشتری دارد و این خیلی و بلکه خیلی خیلی بد است به دلایل مختلف. به هرحال حسم این بود که من ـ با وجود این همه کار کیفی که به زعم خود در وادی ادبیات نوجوان انجام داده‌ام ـ حتی در لیست ۱۰ هم نبوده‌ام در ابتدا. دلایلش هم روشن است و برخورد برخی از این جمع نشین‌ها را قبلاً هم به اندازه‌ کافی دیده‌ام که اگر به اسب یکی‌شان بگویی یابو، چه جوری خون جلوی چشم‌شان را می‌گیرد و آن وقت مگر می‌شود ازشان انتظارهای سطحی داشت از این دست که دوستان کمی هم ملاحظات جدی داشته باشید از جمله در باب ادبیات که شرط وفاق ماست و ...خب، این‌ها نمی‌دانم کار دیگری دارند یا نه، اما باری به هرجهت، خودشان را به مراکز تصمیم گیری می‌رسانند تا در وقت لازم، نقش‌شان را ایفا کنند. برای همین برخی نویسندگان برای قوی‌تر کردن عده و عده‌شان دست به ترفندهای عجیب غریبی هم می‌زنند که نمی‌خواهم در موردش حرف بزنم و گاه به شدت خنده‌دار است.

به هرحال، گویا در مراکز تصمیم گیری، من حتی با اغماض در لیست قرار گرفته‌ بوده‌ام؛ احتمالاً بعد از این‌که یکی از قدیمی‌ و نسل اولی‌ها ـ که هنوز اعتقادش به ادبیات از بین نرفته و بنابراین وارد بازی زدوبند نشده ـ تشری زده که مگر می‌شود فلانی حتی در لیست ۱۰ نفره‌ شما نباشد؟! و آن‌ها هم برای واقع نمایی و در اصل به اصطلاح برای حلال کردن، نام مرا هم وارد کرده‌اند. اتفاقی که مال پارسال است گمانم. به هرحال، نمی‌خواستم تو بازی این چنینی باشم و برای همین انصراف دادم. همین! البته رسانه‌ای هم نکردم و فقط برخی از دوستان این وادی، از ماجرا مطلع شدند به دلایلی. فقط پیامی به مسوول مربوطه ارسال کردم با این مضمون که "به نظرم این شیوه‌ تحقیر آمیز و مضحک و غیر کارشناسانه ست و در عمل هم می‌دانید اتفاق به گونه‌ دیگری رقم می‌خورد. مرحمت کرده و از طلا کردن این بنده خودداری کنید.

اما چرا تحقیر آمیز و مضحک و غیر کارشناسانه؟

داوری، رفراندوم نیست که از دلش چه احمدی نژاد بیرون بیاید و چه خاتمی، بگویم چاره‌ای نیست و شده و باید پذیرفت. داوری، قضاوت است. قضاوت هم شرایط خودش را دارد. نمی‌خواهم لزوماً از تقوا و این جور چیزها حرف بزنم، اما زیرپا نگذاشتن اصل ـ که ادبیات است در این مورد ـ بدیهی است گمانم. کسی اگر این شرایط را نداشته باشد، رایش رای لغو و بیهوده خواهد بود، اما خب نافذ است به هرحال و تاثیر در تصمیم دارد. آدمی که در مراکز تصمیم گیری مستقر شده و گاهی چندان اسم و رسمی هم ندارد و فقط رای دارد، احتمالاً احساس مسوولیت کمتری هم احساس می‌کند به واسطه‌ تو چشم نبودن.

بنابراین تاکید می‌کنم: نامه‌ای نوشته نشده. من فقط همان کاری را کردم که بلدم و توضیح مفصلش را با ذکر مصادیقی، در مقدمه‌ چاپ اخیر "هفت روز آخر" داده‌ام: خودزنی!

اما برسیم به درخت ابریشم بی‌حاصل، آقای بایرامی این کتاب مجموعه یادداشت‌هایی تلخ و شیرین از روزگار و زمانه یک نویسنده است آن هم در ایران. چه چیزی یک نویسنده را وا می‌دارد جز نوشتن دست به نگارش یادداشت‌هایی این چنینی که بعضا تلخ هم هستند بزند؟

می‌دانید که قبلاً اعلام کرده‌ام اگر کار نزدیک به داستان‌نویسی پیدا کنم، نوشتنی را که معادل داستان‌نویسی می‌گیرید، می‌گذارم کنار. اما من از ابتدای کارم هم فقط داستان‌نویس نبوده‌ام. در همان سال‌های دهه‌ ۶۰، اولین رمان‌ها و داستان‌هایم، تقریباً همزمان با یادداشت‌هایم چاپ شدند. گزارش و سفرنامه هم نوشته‌ام گاهی. نقد و مقاله و حتی تئوری داستان هم( هرچند به صورت کتاب چاپ نکرده‌م آن‌ها را)به عنوان یک خواننده، خودم هم این جوری نبوده که فقط دوست داشته باشم داستان‌های یک نویسنده را بخوانم. در سال‌های دور، خواندن گزارش و خاطره و یادداشت‌های نویسندگانی مثل همینگوی، جان استاین بک، داستایوفسکی، اورول و ...برایم گاه جالب‌تر از داستان‌های آن‌ها بوده. چه بسا برای خواننده‌ آثار من هم همین جوری باشد. بایدی هم در کار نیست.

در مورد تلخی هم موافق نیستم. اینهایی که تلقی تلخی دارید ازش، برای ما یومیه است. تازه به خیال خودم، در بخش‌هایی مثل پرسنگ، کلی طنز هست که زهر هر نوع تلخی را می‌تواند بگیرد. شما در تلخترین کار من هم که شاید«آتش به اختیار» باشد، تلخی محض پیدا نمی‌کنید. در این کار تلخی به هجو گرفته می‌شود.

شما صاحب دو کتاب خاطره نویسی مدون هم هستید که از سوی نیستان تجدید چاپ شده و سال قبل درباره آنها مفصل صحبت کردیم. آن دو اثری کلاسه بندی شده و در بازه زمانی مشخصی است اما درخت ابریشم به نوعی دارد نگاهی گذرا و تاریخی به سرگذشت زندگی شما می‌اندازد انگار. خودتان این تعبیر را قبول دارید؟ و دیگر اینکه مخاطب این کتاب را پیش خودتان چه کسی تصور کردید؟ چرا مخاطب داستان‌های شما باید روایت‌هایی از این دست را درباره نوشتن و یا مواجهه با آثارتان بخواند؟

این سوال را در باره‌ همه چیز و از جمله داستان‌نویسی هم می‌توان پرسید. اگر مجموعه مقالاتی هم چاپ می‌کردم، باز می‌شد این سوال را داشت.

گفتن این‌که آثار یک نویسنده چه تکیه‌گاه تجربی داشته و از چه آبشخوری استفاده کرده‌، مخاطب را به دنیای نویسنده نزدیکتر و آشناتر می‌کند و برای خود او هم اهمیت ویژه دارد، هرچند که نوعی رو کردن دست باشد. یک وقتی یادداشت‌هایی می‌نوشتم تحت عنوان «راهنامه». نه لزوماً به معنی نقشه‌ راه. شامل خاطراتی می‌شد که در راه‌های مختلف برایم روی داده و از دل بعضی‌هاشان هم رمان در آمده بود، مثل «سنگ سلام». در آخرین لحظه، این یادداشت‌ها را حذف کردم به دلیل همین مساله‌ مخاطب که در آنجا، نوجوانان بودند. در صورت وجود، فکر کنم سوال شما غلیظ‌تر می‌شد.

 اسم کتاب شما هم یک تعبیر پرمعنا و البته متناقض است: درخت ابریشم بی‌حاصل. درباره این نام و وجه تسمیه انتخاب آن صحبت کنید

به نکته‌ ریز و البته دقیقی اشاره کردید. اما اجازه بدهید به توضیح خود کتاب اکتفا کنیم. به خصوص در آن فصل بیوگرافیک که لب آن به نوعی در پشت جلد هم آمده. اما یک چیز فرعی بگویم: اولین مواجهه‌ نزدیک من با درخت ابریشم، در دانشگاه بابِل استان حله‌ بود. برای شرکت در یک جشنواره‌ بین المللی به عراق رفته بودیم و در حین بازدید از دانشگاه، با دکتر ظریف نامی که اهل یمن بود، زیر درخت ابریشم نشستیم به استراحت. این دکتر ظریف، عین ظریف خودمان، بسیار خوش خنده بود. کلی از کشورش و زیبایی‌های آن تعریف کرد به خصوص در مناطق کوهستانی‌اش. آن موقع‌ها هیچ خبری از جنگ یمن نبود. همان‌جا درخت ابریشم با آن شکل و شمایل خیال‌انگیزش، در ذهنم حک شد و بعد از لم‌یزرع و بعدتر هم از این کتاب سر در آورد.

آقای بایرامی یکی از نکات قابل توجه در این متن ترسیم نوع نگاه مدیریت فرهنگی در ایران به مقوله ادبیات و نویسندگی است. نگاهی آکنده از نافهمی و سوء تفاهم و بی‌تدبیری. شما فکر می‌کنید چرا مدیریت فرهنگی در ایران همواره و در گذرزمان بی‌فرهنگ‌و بی‌خاصیت و بی‌اثر شده است و کم پیش آمده تا بتواند نویسنده و یا هنرمندی را به اصطلاح پاسپورت کند و به جایی برساند که بیش از آنچه روال است شناسانده و فهمیده شود؟

به نظرم تقریباً تو عرصه‌های مختلف کشور، یک مشکل بیشتر وجود ندارد و آن این‌که، بیشتر افراد، سرجای خودشان نیستند و اول پست گرفته و بعد سعی می‌کنند آن کار را یاد بگیرند، تازه اگر که قرار باشد یاد بگیرند.. چرا ما این همه به بن‌بست برمی‌خوریم و تا سرمان هم نشکند، کسی به فکر راه حل نمی‌افتد؟ منظورم فقط گرفتاری امروزه‌ ما مردم برای گذران زندگی نیست که همه‌مان را درمانده و اسیر و بلکه ذلیل کرده و به هرحال سیاستمداران ما مسوولش هستند صرف نظر از این‌که جوابگو باشند یا نه. در چیزهای ساده‌تری مثل حضور زنان در استادیوم‌ها هم هست که مسئولین فقط وقتی به فکر می‌افتند که آیا اسلام راه حلی برای این جور قضایا دارد یا نه که با محرومیت و طرد جهانی روبه‌رو شده باشند. قبلش اصلاً ککشان هم نمی‌گزد. درخواستی هم اگر باشد، توجهی نمی‌کنند.

گاهی آدم وقتی باری به هرجهت و بدون شایستگی و صرفاً بر اساس ملاحظات ـ عمدتاً سیاسی ـ و بلکه مطیع و مهره بودن صرف برگزیده شود در پستی و از جمله پست‌های فرهنگی هنری، خیلی بعید است که مشکلات واقعی را ببیند و خواستار رفع و تعیین تکلیف آن بشود. حتی کتمانش هم می‌کند تا نشان بدهد که اوضاع بر وفق مراد است و همه چیز آرام! و البته تا وقتی که بن‌بست مجبور به واکنشش نکند..

از چنین مدیرانی خب به طور طبیعی نمی‌توان انتظار چندانی داشت. فرقی هم نمی‌کند که فرهنگی باشند یا سرهنگی.  

یکی دیگر از دل مشغولی‌های این یادداشت‌ها در باره ارتباط میان نویسنده و صاحب قلم با جهان پیرامون خودش است. به ویژه با رسانه‌ها و ابزارهایی که باید کلمه‌های خلق شده توسط او را جان ببخشند بر قاب تلویزیون و سینما. با این همه همین یادداشت‌ها گواهی می‌دهند که رابطه میان تلویزیون و سینما و ادبیات در ایران همواره رابطه‌ای آکنده از سو تفاهم و عدم درک متقابل بوده است. شما علت این مساله را چه می‌دانید؟ این موضوع حل شدنی هم هست؟

سال‌ها پیش مطلب کوتاهی نوشتم و منتشر کردم به نام کشتن امید. در آن‌جا توضیح داده بودم که وقتی امور وارونه پیش برود و زدوبند و باندبازی و فامیل بازی و درصدگیری و این جور چیزها رایج شود و کسی هم نگوید خرت به چند، چه تاثیر مخربی بر همه و به خصوص روی افرادی می‌گذارد که درست و با صلاحیت و توان و استعداد، در حال کار کردن هستند. در نظر بگیرید قرار باشد در راهی بدوید برای مسابقه‌ای. شرط اولیه معلوم است دیگر. هرکسی قوی‌تر و ورزشکارتر است، باید برنده‌ طبیعی باشد. ولی اگر زحمت بکشید و وقت بگذارید و توان ـ استعدادش را هم داشته باشید و امور با ترفندهایی، به گونه‌ دیگری پیش برود و دست حقه‌بازها بیفتد، چه حالی پیدا می‌کنید؟ برای من در دوره‌ نوجوانی، اتفاقی از این دست روی داد. سال‌های اول انقلاب بود و گفتند قرار است مسابقه‌ دوی ۵ کیلومتری شهری برگزار شود. از سر خیابان ششم نیروهوایی تا فلکه‌ دوم تهران‌پارس. در طول چند هفته‌ای که به زمان برگزاری مانده بود، من یکی دو ساعتی قبل رفتن به مدرسه یعنی صبح خیلی زود، دور زمین فوتبال محله‌مان می‌دویدم. گاهی تا ۳۰ یا ۴۰ بار. آن‌قدر دویده بودم که عضلات پاهایم شده بود مثل سنگ. حتم داشتم که یکی از برندگان خواهم بود.

روز مسابقه، قهرمان دوی استقامت آسیا هم ـ آقای قربانی نامی گمانم ـ به محل مسابقه آمد تا برای تشویق ما، در کنارمان بدود. شروع کردیم به دویدن. عده‌ای در همان یکی دو کیلومتر اول بریدند و از راه ماندند ولی من چون خیلی زحمت کشیده بودم، نه تنها نفس کم نیاوردم که از سرعتم هم کاسته نشد. اما مدتی بعد، همین جور که عرق ریزان می‌رفتم، خودرویی از کنارم گذشت و به نظرم آمد یکی از سرنشینانش، برایم شکلک در آورد. چهره‌ش آشنا بود و دقت که کردم، دیدم طرف از رقیبان هم محله‌ای است. اولش تصور کردم او یکی از بریده‌هاست که دارد با تاکسی خودش را به انتهای خط می‌رساند تا دست‌کم مراسم اهدای جوایز را از دست ندهد. اما بعد فهمیدم او و چند نفر دیگر، کمی مانده به مقصد، پیاده شده و خودشان را در کسوت و کثرت دونده ـ انصافاً شرکت کننده هم زیاد بود و کنترل سختـ جا زنده و زودتر از بقیه، به خط پایان هم رسیده‌اند. البته اقتضای سنی را که در نظر بگیریم، قبول میکنیم آن بچه‌های زودتر به ته خط رسیده، آدم‌های هفت خطی نبودند، هرچند که تاثیر بدی هم بر جای گذاشته باشند.

مشکل سینما و به طور مشخص‌تر تلویزیون این است که خیلی وقت‌ها در آن، امور سالم پیش نمی‌رود و گاه دست هفت خط‌هاست. بنابراین هیچ دونده‌ ورزشکاری نمی‌تواند اطمینان داشته باشد که با اتکا به توانش، در آن به ته خط برسد. ته خط را غیر دونده‌های با تاکسی آمده اشغال کرده‌اند از قبل. بیشتر وقت‌ها بدون توان و صلاحیت. ولی چرا این جوری است؟ کسی واقعاً نمی‌فهمد این را؟ چرا! اما همین ست که هست و کاریش هم نمی‌شود کرد.

وقتی از سوءتفاهم سخن می‌گویند که ضرورتی برای تفاهم احساس شود. کسی دنبال راه حل و شکل گیری رابطه نیست اصلاً، مگر به شکل غیر سالم. و به دلایل روشن. در وادی ادبیات، پول چندانی جابه‌جا نمی‌شود و کار هم کار به شدت سختی است و برای همین هرکسی جرات نمی‌کند و دلیلی هم نمی‌یابد که دیگران را کنار زده و باری به هر جهت، خودش را حقنه کند. مورچه است و کله پاچه‌اش!

اما در عالم سینما و تلویزیون، پول جابه‌جا می‌شود و برای همین هم حلقه‌های بسته به شدت شکل می‌گیرد. این حلقه‌ها دوست دارند همه چیز دست خودشان باشد. به چه قیمت و کیفیتی هم مهم نیست. کی می‌خواهد بازخواست‌شان کند؟ هر کاری دل‌شان خواست می‌توانند بکنند. گول برخی تعریض‌های اخیر را هم نباید خورد که جنگ قدرت و سهم خواهیِ بیشتر است و نه چیز دیگری. ساده انگاری است که خیال کنیم انگیزه‌هایی مثل حق طلبی وجود دارد. در فلاکتی که تلویزیون و سینما را درگیر کرده‌ ـ و انبوه سناریو تبلیغ و شبه قمارخانه راه انداختن هم چاره‌سازش نشده ـ ، بیش از نیمی از فضا در اختیار همین‌هایی است که سینه می‌دراندند و شاخسی واخسی می‌کشند. قدرت ـ یعنی پول باد آورده و بی‌حساب ـ باعث می‌شود که بخواهند بیش از پیش تعیین کننده باشند و اگر از ضعفی انتقاد می‌کنند به ذات آن کاری ندارند و دوست دارند منافع آن ضعف متوجه‌ خودشان بشود و نه دیگری!(شرحش بماند) در چنین وضعی که به قول فروغی بسطامی یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد و یک قوم با این‌که بسیار دویدند، هرگز نرسیدند، همت طلبیدن از باطن پیران سحرخیز هم کارساز نیست و این جوری می‌شود که در بر همین پاشنه‌ معیوب می‌چرخد با چربیدن زور بر هنر و به مبارکی و سلامتی و به رسم تا بوده چنین بوده و تا باد...

الان هم چنان بلبشویی است که دزدان هم داد می‌زنند آی دزد! آی دزد! بگیریدش! یعنی کاری کرده‌اند که آفتابه بردارند به هرچه انتقاد، طوری که وقتی طرف داد می‌زند، هیچ نمی‌دانی خودش هم بخشی از مشکل است و یا خواستار راه حل واقعاً؟ می‌بینی از مافیا و انحصار طلبی و این جور چیزها دم می‌زند در حالی که خودشان اصل جنس هستند و آدم در می‌ماند این خورده‌ها و برده‌ها دیگر چه می‌گویند!؟ البته اگر واقعاً نقشه‌ عالیه‌ای وجود داشته باشد با طرحی از این دست که با قاتی کردن سره و ناسره، ارزش همه چیز و از جمله کلام را از بین ببرند، می‌شود گفت تلاشی است قرین توفیق.

آقای بایرامی شما هم به عنوان برگزیده و هم دبیر در بسیاری از مهمترین جوایز ادبی ایران حضور داشته و فضا را لمس کرده‌اید. این روزها نیز بار دیگر در آستانه برگزاری یکی از این جوایز هستیم. چرا رویدادهای ادبی این‌چنینی در ایران هیچ‌وقت برای اهل قلم مولد و زاینده و حرکت‌آفرین نبوده است؟ آنها را از جایی به جایی خاص نرسانده، مخاطبی به آنها نیافزوده و شاید حتی کم کرده است. مولود ناقص‌الخلقه جایزه ادبی در ایران حاصل چه پیوندی است؟

در جوایز ادبی، اگر سلامت نفسی در برگزاری‌اش وجود داشته باشد، میزان توان ادبی نویسنده و منطبق بر اصول تئوریک داستان‌نویسی بودن و مواردی از این دست، خیلی اهمیت دارد و اگر هم سلامتی وجود نداشته باشد که هیچ و آن، ماجرای دیگری است. اما در هرحال، مخاطب انبوه، علاقه‌مند آثار عوام پسند و راحت الهضم و به اصطلاح پاورقی و از این جور چیزهاست جز در موارد استثناء. یعنی مثلاً شهرت نویسنده‌ای مثل هدایت، باعث بشود که مخاطب عام، بوف کور را هم بخواند. در تمام جهان، ادبیات جدی مشتری کمی دارد. اتفاقاً امروز من و به مناسبت جلسه‌ کتاب خوانی خودمان، برای اولین بار، رمانی از جوجو مویز می‌خواندم. این کارها اصلاً ربطی به ادبیات به عنوان کاری خلاقانه ندارد. خواندنی سرگرم کننده‌ای است که غلط‌های بزرگ هم دارد از جمله در زاویه دید. برای اطناب مخلش هم هیچ منطقی نداشته. اما خواننده آن را دوست دارد و ناشر روی جلد هم خبر از تجدید چاپ سه رقمی آن داده. کاریش هم نمی‌شود کرد.

به گمانم جوایز ادبی ـ تازه به شرط سلامت ـ اگر بتوانند راه میانه را در پیش بگیرند. یعنی به کارهایی توجه کنند که هم ارزش ادبی دارند و هم قصه ـ یعنی آن چیزی که مخاطب را جلب می‌کند و او هم نه کارشناس است و نه برایش مهم که این قصه‌ در دل داستان، درست تعریف شده یا نه ـ تازه می‌توانند وارد بازی شده و احیاناً تاثیرگذار بشوند.       

انتهای پیام/

  

منبع: خبرگزاری مهر

برچسب‌ها