همکارجان، دفترچه‌ای را دَمَرو می‌گذارد روی کیبورد. سرم را بالا می‌آورم. عینکش را برمی‌دارد و می‌گوید: بفرما. تصمیم گرفتم خودم امروز سوژه نوشتنت را بدهم.

رقیه توسلی/

همکارجان، دفترچه‌ای را دَمَرو می‌گذارد روی کیبورد. سرم را بالا می‌آورم. عینکش را برمی‌دارد و می‌گوید: بفرما. تصمیم گرفتم خودم امروز سوژه نوشتنت را بدهم. دفترچه جلد خاکستری را برمی‌گردانم و چیزی نمی‌پرسم. فقط اطاعت امر می‌کنم و واو به واو جملات را می‌خوانم.

به نظرم روایتگر با ریتمی جذاب از پس خاطره‌نویسی کوتاهش برآمده.

تمام که می‌شود مشتاق نگاهم می‌کند: خُب؟

می گویم: چه زوجِ باهنری دارید... فقط اینکه اگر به شما برنمی‌خورد من زوجه‌های قدیمی که می‌ماندند توی خانه بالای سر بچه‌هایشان را ترجیح می‌دهم. خانوم همکار دفتر خاطرات را پس می‌گیرد و با چشم غره می‌رود، اما صداهای داخل دفترچه انگار برعکس او می‌آیند و دور و برم را پُر می‌کنند.

صداهای شفاف، پشت هم سرازیر می‌شوند. نمی‌دانم چه خبر شده واقعاً؟

صدای پدری می‌آید که چون محل کارش در خانه است، مادر هم می‌شود... مثلاً صبح‌ها دست و روی کودکانش را می‌شوید و می‌پرسد صبحانه چه می‌خورند؟

سَر خوردن عسل و نیمرو و شیر و نشستن پای کارتون، قربان صدقه‌شان می‌رود. بعد صدای جنگِ برادرانه می‌آید و سکوت و صلح. کمی اوضاع خانه که به ثبات می‌رسد، صدای کلیدهای کامپیوتر بلند می‌شود یعنی که پدر دارد کار می‌کند، پروژه گرافیکی. البته استرس پخت غذای ظهرانه اگر دست از سرش بردارد. بعد صدای شستن برنج و باز شدن در یخچال و برداشتن چند تکه مرغ برای ته چین باقالی پلو.

این‌ور و آن‌ور را نگاه می‌کنم. خیالاتی نشده‌ام. صداها به‌وضوح و از نزدیک شنیده می‌شوند. صدای قدم‌های پدری که بارها از پشت سیستم بلند می‌شود و می‌رود سمت تلفن که گوشی را بردارد، سمتِ آیفون، سمت غذایی که انگار به جلز و ولز افتاده، سمت پسرک کوچک‌تر که رفته دستشویی، سمت اتاق بچه‌ها که سر تبلت آنجا دعواست، سمت ماشین لباسشویی که سوت می‌کشد، سمت ظرف‌های کثیف که استکانی بشوید حداقل برای چای کیسه‌ای.

نمی‌توانم به میز خانوم همکار سرک نکشم. سخت مشغول ترجمه است. سخت مشغول پدر بودن است.

نفس عمیق می‌کشم و همین که تصمیم می‌گیرم از حل معادله چند مجهولی زندگی آدم‌ها دست بردارم؛ صداها تمام می‌شوند، راز دفترچه خاکستری و همه بایدها و نبایدها هم.

«خانوم سعادت» با چای‌های لب سوزش به‌موقع از راه می‌رسد. وقتی آبدارچی استکانی مرحمت می‌کند، نمی‌توانم باز به فکر فرو نروم. به این فکر که آیا حق دارم روی نام خانوادگی این عزیز، متمرکز شوم یا نه؟

پ.ن: کم می‌دانیم... قاضی القضات نیستیم که تشخیص درست و غلط با ما باشد... با ما که فقط دو صفحه از دفترچه 214 صفحه‌ای را خوانده‌ایم.

مهم: در زندگی آدم‌ها سفر نکنیم. مُشت همیشه نمونه خروار نیست!

برچسب‌ها