می‌خواهم از اسم گذاری سلمان نظافت روی مجموعه تازه‌اش استفاده کنم و بگویم به نظر من این مجموعه مثل نامش به دو بخش تقسیم شده است، قسمت کم عمق و قسمت عمیق!

کلمات خاموش و روشن

قدس آنلاین: می‌خواهم از اسم گذاری سلمان نظافت روی مجموعه تازه‌اش استفاده کنم و بگویم به نظر من این مجموعه مثل نامش به دو بخش تقسیم شده است، قسمت کم عمق و قسمت عمیق!

تفاوتی هست میان شاعرانی که شعر می‌گویند تا شمار کتاب‌ها و دنبال‌کننده‌های خود در شبکه‌های اجتماعی را زیاد کنند و شاعرانی که دغدغه‌ای دارند و حرفی. این تفاوت به زمانه‌ ما هم محدود نیست، وضع ادبیات و هنر همیشه همین بوده است. همان زمانی که حافظ از قسمت ازلی می‌گفت و به شیخ و شحنه طعنه می‌زد که نان حلالشان روز بازخواست از آب حرام رندان، صرفی نخواهد برد؛ شاعرانی بودند که هنرشان ماده تاریخ گفتن و معما سرودن بود و شعرهایی می‌سرودند که از هر طرف بخوانی معنا بدهد و ذوبحرین باشد و بازی‌هایی از این دست.

به نظرم سلمان نظافت یزدی از دسته‌ شاعران نخست است. از دسته‌ای که حرفی دارند، دغدغه‌ای دارند، به چیزهایی فکر می‌کنند و این فکرها مثل خوره به جانشان افتاده است و نمی‌توانند این نگفته‌ها و نگفتنی‌ها را بر زبان نیاورند حتی اگر تعداد پسندهایش به اندازه‌ شعرهای مکش مرگ مایی که برای زلف و لب لعل سروده می‌شود، نباشد.

آنچه من از این مجموعه دریافت کردم این است که مسئله اصلی شاعر در این شعرها، زمان است. زمان به معنای فیزیکی و محسوسش شاید برای اغلب مردم، مسئله‌ای حل شده باشد. ما در ساعت فلان روز بهمان به دنیا می‌آییم، رشد می‌کنیم، راه می‌افتیم، اندک اندک حرف می‌زنیم، بزرگ می‌شویم، ازدواج می‌کنیم، بچه دار می‌شویم و... آخر هم در ساعت فلان روز بهمان می‌میریم و داستان زندگی مان تمام می‌شود. این نگاه تقویمی ‌و سرگذشتی به زمان، سبب می‌شود با آن کنار بیاییم و اصلاً نمی‌فهمیم زمان چه مفهوم عمیق و در عین حال عجیبی است. نگاه سلمان نظافت اما به زمان، نگاهی است که در آن این مفهوم مطلق و ساده‌انگارانه از زمان، به چالش کشیده شده است:

خاموش نمی‌شود

صدای رودخانه‌ای که نمی‌دانم به کدام سمت می‌رود

هرچه فکر می‌کنم به خاطر نمی‌آورم

اول سنگ‌ها خلق شدند یا رودخانه‌ها

ممکن است بپرسید اصلاً چه اهمیتی دارد کدام اول خلق شده باشند، مهم این است که ما رودخانه را می‌بینیم، کنارش می‌نشینیم، جوجه کباب می‌کنیم و عکس یادگاری می‌گیریم. فاصله فیلسوفان و شاعران و دیوانگان با دیگران دقیقاً از همین جا شروع می‌شود. برای آنان مهم است که چرا ما هیچ وقت از زمان وقتی که در آن شناوریم، درک درستی نداریم. زمان حال را مصرف می‌کنیم و به دور می‌ریزیم و همیشه در گذشته زندگی می‌کنیم. گذشته‌ای که روزی زمان حال بوده است و از آن بیزار بودیم.

مسئله شاعر البته بیشتر از اینکه خود زمان باشد، چگونگی بیان همین مسئله و دغدغه است. او کلافه است چون در این درد تنهاست و همدردی ندارد. دیگران اصلاً دردهای او را درد نمی‌دانند. دردی، درد است که بشود با استامینوفن درمانش کرد وگرنه اینکه نتوانی چیزی را که باید بیان کنی، بیان کنی که درد نیست. احتمالاً از نظر اکثریت جامعه، این حرف‌ها، سوسول‌بازی و روشنفکربازی است.

این ناتوانی در بیان، برای شاعر مسئله است. مسئله‌ای که به یک درد مزمن، دردی که همه جا با او است، تبدیل می‌شود:

گنگ مثل قوالی که بیت را فراموش کرده

گنگ مثل ما که خانه را فراموش کرده ایم

گنگ مثل گنگ

به چه تشبیه کنم این درد را

من سلمان نظافت را در این مجموعه، گرفتار در برزخ سختی می‌بینم، برزخ اینکه باید چیزی را بیان کنی و برای بیان آن هیچ راهی جز شعر نداری اما شعر هم نمی‌تواند آن چیز را به خوبی بیان کند:

زمان ما را از پا درآورده است

و تنها پناهمان کلمات است

او درهمه‌ مجموعه در به در دنبال کلمات است و همه چیز جهان را به شکل کلمه می‌بیند:

 هر آدمی‌یک لغت نامه است

معنای گریه در آغاز

معنای گریه در پایان

یا:

بر بام شهر

بر بام کوتاه شعر

شاعری ایستاده

به کلمات خاموش و روشن خیره می‌شود

و چندین و چند سطر خوب دیگر در همین حال و هوا. ممکن است بگویید خب آخرش چه؟ بالاخره شاعر حرف آخر را زده است؟ توانسته از راز زمان پرده برداری کند؟ تکلیفش با کلمات روشن شده است؟ می‌گویم خوشبختانه نه! چرا خوشبختانه؟ چون اگر به جواب می‌رسید و معمای سنگ و رودخانه، معمای زمان و معمای بی‌مایگی کلمات برایش روشن شده بود که دیگر حرفش ته کشیده بود و باید فاتحه شعرش را می‌خواندیم. شاعری که به جواب نهایی برسد، شاعر نیست، فیلسوف است. فیلسوفان اگر به جواب برسند، رستگارند اما شاعران باید همواره در برزخ بمانند تا به مدد تخیل خود راهی برای تصویر کردن ذهن آشفته خود بیابند. خوشبختانه ذهن سلمان نظافت آشفته‌تر از این‌هاست که با این مجموعه تمام شود!

همه این‌ها که گفتم قسمت عمیق مجموعه بود اما مجموعه، قسمت کم عمق هم دارد. جایی که شاعر یادش می‌آید به رسالت اجتماعی و سیاسی‌اش به اندازه لازم نپرداخته است:

دلم به حال حنجره معلم و گوش‌های خودمان می‌سوزد

از همان اول نوشتیم آب، نان

بی خیال آزادی...

ناگهان آن تخیل پرضربان و زبان زنده اما فخیم، می‌شود چیزی در حد و حدود همین چیزهایی که عادل دانتیسم و علی قاضی نظام منتشر می‌کنند. متاعی که پرمشتری است اما جنس نفیسی نیست. من به جای شاعر بودم، آن دیوانه بازی‌های رشک برانگیز را رها نمی‌کردم و می‌گذاشتم شعرهای سیاسی و اجتماعی مفت چنگ همین شاعران اینستاگرامی ‌باشد.

انتهای پیام/

برچسب‌ها