حاجیه‌خانم گوشی را که برمی‌دارد، آن قدر مهربان و خونگرم احوالپرسی می‌کند، گویا سال‌ها می‌شناسمش. همان وجه مشترک همه مادران شهیدانی که مهربانی، صبوری و متانتشان سبب تربیت فرزندانی آسمانی شده است.

نه لباس مشکی پوشیدم، نه عزا نگه داشتم

سرور ‌هادیان‌/

حاجیه‌خانم گوشی را که برمی‌دارد، آن قدر مهربان و خونگرم احوالپرسی می‌کند، گویا سال‌ها می‌شناسمش. همان وجه مشترک همه مادران شهیدانی که مهربانی، صبوری و متانتشان سبب تربیت فرزندانی آسمانی شده است.

«مهرین‌دخت محمدزاده لاری» متولد ۱۳۱۵ می‌گوید: تولد پسرم در اربعین حسینی سال ۱۳۸۵ هجری قمری (۳۰ خرداد ۱۳۴۴ ه. ش) و در شهر مشهد بود. هشت روزه بود که در مراسم تعزیه‌خوانی امام حسین(ع) در خانه پدرم در شاندیز نقش علی‌اصغر را به او دادند تا بداند؛ سعادت راهی به جز عشق به ولایت و امامت و جانبازی و شهادت در این راه ندارد.

از گفت‌وگوی چندساعته درمی‌یابم که دوران کودکی محسن در محیط مذهبی مشهد و در کنار خانواده سپری شد. در اوایل نوجوانی و در سنین ۱۳ سالگی همزمان با اوج‌گیری نهضت انقلاب مردم مسلمان ایران علیه رژیم پهلوی با رهبر و مرجع تقلیدش آشنا شد و همگام با مردم در تظاهرات و درگیری‌های خیابانی مشهد، به خصوص درگیری ۱۰دی فعالانه شرکت داشت و بدین ترتیب دوران بلوغ خود را به رشد انقلابی و اسلامی تبدیل می‌کرد و با شرکت در مساجد و اجتماعات آینه وجود پاک خود را بیشتر صیقل می‌داد و اینچنین دوران دبیرستان را سپری کرد و به سال  ۵۹ و ۶۰ ‌رسید.

**اعزام به جبهه و مجروحیت

این زمان مصادف با پایان دوره دبیرستان محسن بود و پس از گذشت یک سال از شروع جنگ تحمیلی، جبهه را بهترین میدان عمل دید و مخلصانه راهی عرصه پیکار با باطل شد. شهید در این دوران از ایثارهایش حکایت‌ها دارد و به سمت مقصود نهایی مرحله به مرحله پیش می‌رود.

مادر شهید محسن امیرکانیان از اولین جانبازی پسرش برایم این گونه تعریف می‌کند: ابتدا در تنگه چذابه از سنگر برای گرفتن وضو بیرون می‌آید که منوری به صورت و دست‌هایش اصابت می‌کند و سبب سوختگی شدیدی در دست و صورتش شده بود. چند روز در بیمارستان اهواز بود و سپس برای ادامه درمان به او اعلام شد که به مشهد بیاید، اما برای آنکه من و پدرش نگران نشویم، نیامد و به ما هم اطلاع نداده بود. دخترم با همسرش که مهندس بود در اهواز خانه سازمانی داشتند و آن زمان آن‌ها مشهد بودند. محسن پس از مرخص شدن از بیمارستان به خانه آن‌ها می‌رود و کلید را از همسایه‌شان می‌گیرد و می‌گوید به خواهرم اطلاع ندهید که نگران نشوند و در این مدت خودش کار پانسمان را انجام می‌داده و پس از بهبودی مجدد به جبهه اعزام می‌شود.

**از قطع شدن دست تا ادامه راه

حالا مادر شهید از جانبازی محسن روایت می‌کند: در عملیاتی دیگر یک دستش از آرنج قطع شد و از ناحیه شکم و کمر آسیب جدی دید اما اجازه نمی‌داد من ببینمش. به تهران که اعزام شده بود به ما اطلاع دادند و با پدر و برادرش به دیدارش رفتیم. پس از مدتی به بیمارستان قائم(عج) اعزام شد. دست مصنوعی برایش گذاشتند و جراحی پلاستیک انجام شد. از ناحیه شکم و کمر آسیب بدی دیده بود اما درمان که کامل شد دوباره به جبهه برگشت.

می‌گویند، هر کس محسن را می‌شناسد و با او برخورد داشته، می‌داند شهید پس از این جریان با عزم و اراده بالایش، روحیه‌دهنده به دیگران بوده. او کسی نبود که ایثار و جانبازی‌اش را به رخ دیگران بکشد و به دلیل مناعت طبعی که داشت، همیشه سعی می‌کرد دست مصنوعی خود را از دیگران پنهان کند، اما اگر می‌دانست که کسی مجذوب مهربانی و گرمی رفتار او شده و سر خضوع در پیش جانبازی او فرود آورده است در راهنمایی و یادآوری وظیفه و مسئولیت آن‌ها در این برهه تاریخی، کوتاهی نمی‌کرد و اصلاً تمام وجود او هدایتگر بود و در این مورد خانواده‌اش را بیشتر محق می‌دانست و دل پدر و مادرش را با رفتاری متین و لبخندی متواضعانه نرم و آتش درون آن‌ها را به خاطر دوری‌های بعدی‌اش سرد می‌کرد.

**قبولی همزمان در دانشگاه تهران و جبهه

حاجیه‌خانم حالا با همان اشتیاقی که مختص مادران است از قبولی محسن برایم تعریف می‌کند و می‌گوید: در سال۶۲ پس از شرکت در کنکور سراسری در رشته علوم اجتماعی دانشگاه تهران پذیرفته و مشغول تحصیل شد.

او که ایمان، اعتقاد، معرفت و همه چیز خود را مدیون جبهه می‌دانست و عشق به مقصود در درونش شعله می‌کشید، دوباره در سال ۶۳ راهی جبهه شد و در عملیات کربلا۴، کربلا۵ و در نهایت در عملیات نصر۸ فعالانه شرکت کرده و مسئولیت دیده‌بانی ادوات لشکر ۲۱ امام رضا(ع) را به عهده داشت. او به جبهه رفت تا نشان دهد که ایثار و جانبازی و انجام وظیفه انتها ندارد. سادگی، ساده‌زیستی و قناعت از خصوصیات بارز او بود و این را در دوران کودکی به خوبی درک کرده بود. تجملات، بی بندوباری، دوری‌ها، بی‌تفاوتی‌ها و تمایلات غربی روحیه‌اش را می‌آزرد. محسن در تابستان ۶۶ راهی جبهه‌های غرب می‌شود پس از چندی به مرخصی آمده و مجدداً به جبهه بازمی‌گردد، اما هنوز از عملیات خبری نیست به اصرار چند تن از رفقایش که قصد مرخصی و آمدن به مشهد را داشتند به اجبار دوباره راهی تهران می‌شود.

چند روز بعد در حالی که همسرم من را برای روضه یکی از دوستانمان به منزلشان برده بود، چند دقیقه بعد از ورودم گفتند، حاجیه‌خانم پسرتان دم در کارتان دارد. دلم ریخت. دیدم حاج‌آقا با پسر بزرگم دم در منتظرند. پرسیدم، چی شده؟ گفتند نگران نباش. محسن مجروح شده و باید به بیمارستان برویم. توی ماشین که نشستم، می‌دانستم محسن شهید شده، گفتم می‌دانم محسن شهید شده، خانه که رسیدیم خانم برادرم هم ناراحت بود، گفتم‌ می‌دانم محسن شهید شده. مرتضی گفت، مامان اگر می‌خواهی محسن را با خیال راحت ببینی الان برویم معراج، گفتم برویم. همان روز ۱۲۰ شهید از مشهد در معراج بود. پیکر محسن شهیدم را آوردند. بوییدم و بوسیدمش، نگاهش کردم. زانویش، پهلویش و گردنش سوراخ شده بود.

**سیاه نپوشیدم، شهادتش مبارک

دوباره صبح به معراج رفتیم. پسرم گفت مامان می‌خواهی دوباره محسن را ببینی. گفتم، می‌خواهم. محسن را دیدم. گفتم مادر شهادت مبارک. مرد خدا. برای مراسم گفتم ماشینمان را گل بزنند، چون گفته بود دفعه بعد دامادی‌ام خواهد بود. دوستانش آمدند و فیلم‌برداری کردند و مراسم را در صحن آزادی حرم برگزار کردیم. هنگام دفن، تابوت را تا جلو قبر خودم همراهی کردم. نه لباس مشکی پوشیدم، نه عزا نگه داشتم و نه قطره‌ای اشک ریختم. پسرم به خواسته قلبی‌اش رسیده بود، پس مبارکش باشد.

**سربلندی مادران سرزمینم

می‌دانم دوری از پسر ۲۲ ساله‌ای که آخرین بار قرار دامادی‌اش را با مادر گذاشته، داغ بزرگی است. می‌دانم سپردن فرزند به خاک سخت‌ترین امتحانی است که مادران سرزمینم سربلند از آن بیرون آمدند. می‌پرسم از او به عنوان طلبه شهید یاد می‌شود، مادر شهید محسن امیرکانیان بیان می‌دارد: چند ماهی بود به قم می‌رفت و از محضر حاج‌آقا جوادی آملی درس می‌گرفت.

محسن رساله پایان تحصیلی خود را در جبهه به رشته تحریر درآورد. قلم به دست گرفته در مدت پنج روزی که بیشتر تا شهادت فاصله نبود با بیانی ساده ایثار و از خودگذشتگی، حیات انقلابی و معنوی اسلام و امت مسلمان را در برگه کاغذی از خود به یادگار می‌گذارد، او رمز پیروزی را در پیروزی از قرآن و رهبر دانسته و بر دعا و راز و نیاز تأکید می‌ورزد.

**آخرین وداع

محسن در روز شنبه ۳۰ آبان ماه ۶۶ پس از عملیات و فتح ارتفاعات منطقه ماووت عراق و دفع سه پاتک و نشان دادن رشادت‌های بسیار، سرانجام گرفتار آتش کین و بغض بعثیان از خدا بی‌خبر شده و با ترکش گلوله توپ از ناحیه گردن و پا مجروح می‌شود. خون سر تا پای وجودش را گرفته و درد کلیه‌ها او را می‌فشرد، ولی نباید در زیر آتش سهمگین کافران، یارانش با شهادت او روحیه ببازند. در روی تخت برانکارد در حالی که یکی از دوستانش به تصور شهادت او ملحفه رویش را پس می‌زند و می‌خواهد او را در آغوش بگیرد، یک دفعه صحنه عوض می‌شود، حیرت همه را در برمی‌گیرد. محسن چشمانش را باز می‌کند به دوستش لبخند می‌زند و از او جویای حالش می‌شود. او را به سرعت به بیمارستان صحرایی صاحب الزمان(عج) بانه انتقال می‌دهند، چند وصیت به برادر همراهش می‌کند: ۱- یک سال نماز، ۲- یک ماه روزه، ۳- دادن وسایلش به جبهه و ۴- پرداخت ۷ تومان بدهکاری‌اش به مخابرات تهران. در حین انتقال بدن مجروحش به بیمارستان صحرایی امام زمان(عج) بانه به شهادت رسید و در صحن آزادی حرم مطهر آرام گرفت.

برچسب‌ها