غلامرضا زکیانی، رئیس مؤسسه حکمت و فلسفه ایران درباره نحوه مواجهه تاریخی یا الهیاتی با قیام حسین(ع) بیان کرد: در نگاه الهیاتی باید علم امام مطرح شود و زمانی می‌توانیم آن را درک کنیم که توانسته باشیم تکلیف خود را با علم و قدرت مطلق الهی روشن کنیم و نسبت اراده خود با علم و قدرت خدا را تبیین کنیم.

بدفهمی علم امام نتیجه توهم فهم علم خداست/ واقعه کربلا را تاریخی ببینیم یا الهیاتی؟

به گزارش قدس آنلاین، نهضت حسین بن علی(ع) برای چه هدفی بود؟ آیا امام(ع) برای امر به معروف و نهی از منکر یک حاکمیت فاسد قیام کرد یا درصدد بود که خونش ریخته شود و به این واسطه انحرافی که در امت رسول خدا(ص) به وجود آمده بود اصلاح شود؟ آیا حسین(ع) می‌دانست که خود و اصحابش شهید می‌شوند و خانواده‌اش اسیر؟ اگر علم داشت، چطور باید حرکتش را تحلیل می‌کرد؟ اگر علم نداشت، تکلیف مقوله علم امام که شیعه بدان باور دارد چه می‌شود؟ آیا پیش‌ کشیدن بحث علم امام موجب نمی‌شود که مسئله علم الهی نیز مطرح شود؟ حال اگر در یک نگاه کلان بگوییم که خداوند به کلیات و جزئیات علم دارد و از ازل می‌دانست که واقعه طف رخ می‌دهد، آیا این نگاه به جبرگرایی منتهی نمی‌شود؟ آیا باید حرکت حسین(ع) را الهیات تحلیل کرد یا به سمت قرائت تاریخی رفت؟

اینها پرسش‌های بنیادینی است که همواره برای علاقه‌مندان به نهضت حسینی(ع) مطرح بوده و موجب شده اندیشمندانی که در این حوزه دست به قلم شده‌اند و اندیشه خود را ارائه کرده‌اند، همواره خوانش‌های مختلفی داشته باشند تا با تحلیل‌هایی متفاوت از واقعه کربلا روبه‌رو باشیم. اگر می‌خواهید نظرگاه صحیحی را برای تحلیل قیام حسین(ع) به دست آورید و بدانید که خوانش الهیات، که با علم امام و علم ذات مقدس الله گره می‌خورد، یا خوانش تاریخی را برگزینید و چطور باید از این دو منظر مسئله را تحلیل کنید؟

در گفت‌وگوی مفصل با غلامرضا زکیانی، رئیس مؤسسه حکمت و فلسفه ایران و پژوهشگر فلسفه، این موضوعات را بررسی کرده ایم؛ این گفت‌وگو را می‌خوانید؛

* بحث بر سر نحوه خوانش صحیح از حرکت امام سوم حسین(ع) است. همواره این حرکت از منظر الهیات و تاریخی مورد توجه قرار گرفته و از طرفی مسئله علم امام(ع) هم به میان آمده است. تحلیل شما چیست؟

بله، همانطور که اشاره کردید، دو خوانش از قیام امام حسین(ع) داریم که اگر اینها را تفکیک نکنیم، همچنان سرگردان خواهیم بود. می‌خواهم بحث را به جای اصلی ببرم و جای اصلی آن نیز در صفات خداست. در مورد ائمه(ع) عده‌ای منکر علم و عصمت آنها شدند و ائمه(ع) را علمای ابرار دانستند. برخی از این افراد از علمای بزرگ شیعه بوده‌اند نه اهل سنت؛ چون در بین آنها علم و عصمت مطرح نمی‌شود. وقتی از این عالمان شیعه که منکر علم امام(ع) بوده‌اند در مورد خدا پرسش می‌شود، علم مطلق و قدرت مطلق خدا را انکار نمی‌کنند. حتی اهل سنت نیز علم و قدرت مطلق خدا را انکار نمی‌کنند و بین یهودیان و مسیحیان نیز چنین انکاری دیده نمی‌شود؛ یعنی اگر بحث ائمه(ع) و امام حسین(ع) مختص شیعیانی است که به علم و عصمت اعتقاد دارند، در بحث خداوند، دیگر اختلافی نیست و همه اهل کتاب در مورد خدا چنین اعتقادی دارند که خداوند عالم و قادر مطلق است.

وقتی صفات خدا را بررسی می‌کنیم، بحث اصلی اینجاست. خداوند علم و قدرت مطلق دارد، ما به عنوان انسان‌های مختار مکلف که از کارهای خود پشیمان می‌شویم و به خاطر گناه خود مورد سرزنش قرار می‌گیریم و به دلیل نیکی‌هایمان تمجید می‌شویم، این سؤال برایمان مطرح می‌شود که اینها چطور با علم و قدرت مطلق الهی سازگار است؟ اصل بحث همین است و چون این بخش را حل نکرده‌ایم، به ابهاماتی برخورد می‌کنیم. اگر بخواهیم از یکدیگر بپرسیم که بالاخره تکلیف ما چیست و آیا خدا می‌داند آینده ما چیست و به بهشت یا جهنم می‌رویم یا نمی‌داند، در این صورت کسی می‌تواند انکار کند که خدا نمی‌داند؟ اما مجدداً پرسش ایجاد می‌شود و آن اینکه اگر خدا می‌داند، تکلیف چیست، آیا ما اختیار داریم و می‌توانیم چیزی را که خدا برایمان رقم زده تغییر دهیم یا نمی‌توانیم؟ چون این بخش برای ما حل نشده در مسئله علم امام(ع) نیز لنگ می‌زنیم.

بنابراین ریشه این بحث با بحث خداوند مشترک است و آنجا نیز دو خوانش وجود دارد، اما در مورد خداوند خوانش تاریخی جواب نمی‌دهد، بلکه فقط خوانش الهیات مطرح است و خواه‌ ناخواه انسان‌ها به سمت جبرگرایی می‌روند و در نهایت مسئله را مسکوت می‌گذارند. اما در بحث تحلیل حرکت امام حسین(ع) بحث جدی‌تر می‌شود. از این‌ رو باید بحث در مورد خدا مطرح و حل شود و پس از آن با همان سبک و سیاق می‌توانیم بحث عاشورا و امام حسین(ع) و این دو خوانش را مطرح کنیم.

* پس معتقدید باید ابتدا تکلیف برخی صفات الهی از جمله علم و قدرت روشن شود تا به تبع آن تکلیف علم امام(ع) نیز برای ما تبیین شود. حال این صفات الهی را چطور تحلیل می‌کنید؟ ضمن اینکه باید نسبت اراده و اختیار انسان با اراده و قدرت الهی نیز تبیین شود.

در بحث خدا و صفات الهی و رابطه‌اش با ما و اختیار ما، به قدری که بنده اطلاع دارم، از روزی که این بحث بین اندیشمندان آغاز شده، همچنان تازه است و ادامه دارد و حداقل آثاری که از یونان باستان به دست ما رسیده نشان می‌دهد که این بحث مطرح بوده و در این ۲۵۰۰ سال نیز در یونان، رم، مسیحیت، یهودیت، اسلام و ... این بحث مطرح بوده است. بنابراین این بحث خیلی اهمیت دارد که با وجود علم و قدرت الهی، اراده انسان چه معنایی دارد. همین که این بحث از ابتدا تا امروز مطرح بوده و همچنان هر کسی که دست به قلم می‌شود، خودش را بی‌نیاز از پرداختن به این موضوع نمی‌بیند و تصور می‌کند او هم باید چیزی را بنویسد، علتش این است که نوشته قدما او را راضی نکرده است و قدما امثال ابن‌سینا، ملاصدرا، افلاطون، ارسطو، آگوستین، آکوئیناس، ابن‌میمون و ... بوده‌اند و همه کار کرده‌اند و در میان معاصران نیز علامه طباطبایی، آیت‌الله جوادی آملی، شهید مطهری و آیت‌الله مصباح این مباحث را مطرح کرده‌اند.

حال چرا ما همچنان راضی نیستیم و قانع نشده‌ایم؟ علامه جعفری یک جلد کتاب مفصل در مورد اختیار و بحث وجدان نوشته است، اما یک سؤال روشی می‌توان مطرح کرد و آن اینکه چرا با وجود این همه کاری که تاکنون صورت گرفته، ما همچنان خود را محتاج می‌بینیم و همچنان این بحث زنده است. جبر و اختیار جزو مباحثی است که عمومیت دارد و مانند بحث حرکت جوهری و معاد جسمانی و ... نیست که عموم با آن درگیر نباشند. مردم در زندگی روزمره خود نیز مکرر از مسئله قسمت یاد می‌کنند که خدا برای آنها فلان قسمت را نوشته است.

بنابراین، این بحث برای عموم مردم نیز حل نشده، اما این چه بحثی است که قرن‌ها بزرگان عالم روی آن متمرکز شده‌اند، فکر کرده‌اند و نوشته‌اند، ولی همچنان بحث به طراوت و شادابی خودش ادامه داده و حل نشده است. این چه زخمی است که از روزی که باز شده بسته نشده است. ما خیلی از بحث‌ها را به سرانجام رسانده‌ایم، اما چرا این بحث تا این حد تداوم یافته و برای ما تازه است؟ از این منظر که به مسئله نگاه می‌کنم، برخلاف کارهایی که تاکنون انجام شده، می‌خواهم یک مقدار در اصل بحث و صورت مسئله تردید کنم که آیا چنین بحثی واقعاً یک مسئله جدی است و به درستی مطرح شده یا نکند از همان اول به درستی مطرح نشده و هر چیزی که به درستی مطرح نشود هر چقدر هم که شما این مسئله نادرست را مطرح کنید به جایی نمی‌رسید. به هر حال، نکند مسئله جبر و اختیار از این سنخ بوده است. از این منظر نگاه می‌کنم که بله، اصل طرح رابطه علم و قدرت انسان با علم و قدرت الهی، که یکی از جلوه‌های آن در بحث جبر و اختیار مشاهده می‌شود، از این مباحث است.

تعارض بین علم و اراده انسان با علم و اراده خداوند زمانی پیش می‌آید که من این سه پیش‌فرض را بپذیرم؛ خدا هست، خدا علم و قدرت مطلق دارد و من ِانسان، علم و قدرت مطلق را می‌فهمم و درک می‌کنم. پیش‌فرض‌های اول و دوم سر جای خود است و پذیرفته می‌شود و بحث روی پیش‌فرض سوم است. من می‌توانم نشان دهم در صورتی که بحث تعارض بین علم و قدرت من با علم و قدرت خدا پیش می‌آید که من علم و قدرت مطلق را درک کنم که همان پیش‌فرض سوم است. اما اگر نشان دهم که چنین درکی برای انسان مقدور نیست، اصل تعارض بین اراده و قدرت من با اراده و قدرت خدا پیش نمی‌آید و اگر این حل شود، بعداً خواهیم دید که در بحث علم لدنی امام(ع) هم دقیقاً همین اتفاق مطرح می‌شود اما با یک سطح پایین‌تر.

* یعنی می‌خواهید بگویید که ما از علم و قدرت الهی اطلاع نداریم؟

بله، در بحث صفات الهی و علم و قدرت مطلق باید به صورت مختصر بگویم که ما واقعاً از علم و قدرت مطلق بی‌اطلاع هستیم. قرآن فرموده: «لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ»؛ خداوند مثل و مشابهی ندارد؛ یعنی همه چیزهایی را که ما داریم باید از خداوند سلب کنیم و این آیه مهم‌ترین آیه تنزیهی قرآن است. اما ما چه چیزهایی داریم که باید از خدا سلب کنیم؟ ما پدر، ‌مادر، سایه، تغییر و تحول، مرگ، مرض و ... را داریم که باید از خداوند سلب کنیم، اما این‌ها چیزهایی معمولی است و ما چیزهای فلسفی هم داریم که باید از خداوند سلب کنیم. یکی از امور فلسفی حد داشتن است؛ یعنی معرفت و ذهن انسانی به حدی است که محدودها را می‌فهمد.

حد یعنی اینکه عمر من حد دارد و از زمانی شروع می‌شود و در زمانی هم تمام می‌شود. علت اینکه من این را می‌فهمم این است که شروع و پایان دارد؛ یعنی اینکه قبل از سالی که به دنیا آمدم زمان بوده و من نبودم و پس از سالی که از دنیا می‌روم نیز زمان هست اما من نیستم یا چرا قد من برای ذهنم مفهوم است؟ برای اینکه قد من یک حدی دارد و از آن حد بیشتر را ندارم. هرچند ممکن است وجود داشته باشد و از آن کمتر نیز امکان‌پذیر است اما من بیشتر و کمتر از آن را دارم. بنابراین قد، وزن، حافظه و ... را که حد دارند می‌توانیم بسنجیم و ارزیابی کنیم، اما به محض اینکه این حد به بی‌حدی تبدیل شود، از تیررس ذهن من خارج می‌شود.

همه با مجموعه‌های محدودی آشنا هستیم. یک مجموعه «الف» را در نظر بگیرید که صد نفر عضو دارد، حالا مجموعه «ب» را در نظر بگیرید که از دو تا صد نفر هستند، اما فقط اعداد زوج هستند و نسبت مجموعه «الف» و «ب» این است که «الف» زوج و فرد را دارد و «ب» فقط زوج را دارد؛ بنابراین مجموعه «الف» صد نفر عضو دارد و مجموعه «ب» پنجاه نفر. حال، مجموعه «پ» را داریم که مضرب‌های پنج را دارد و تا صد است و در این صورت، بیست عضو بیشتر ندارد و نسبتش با مجموعه «الف» و «ب» کاملاً روشن است. حالا این سه مجموعه را تا سیصد ادامه دهید. در این صورت، مجموعه «الف» سیصد عضو، مجموعه «ب» صد و پنجاه عضو و مجموعه «پ» نیز شصت عضو خواهد داشت. این نسبت بین اینها باقی می‌ماند و برای ذهن ما قابل شناسایی است.

حال از این قاعده استفاده می‌کنیم که اگر سه مجموعه با یکدیگر نسبتی دارند و شما یک چیز را به هر سه اضافه می‌کنید، همچنان این نسبت باقی می‌ماند. حالا من به این سه مجموعه، یک فاکتور دیگر اضافه می‌کنم که عبارت از فاکتور بی‌نهایت است و سپس انتظار دارم که نسبت اینها همچنان باقی بماند؛ یعنی مجموعه «الف» مجموعه تمام اعداد صحیح، مجموعه «ب» تمام اعداد زوج و مجموعه «پ» نیز مضرب اعداد پنج است و انتظار دارم که این نسبت همچنان باقی بماند. اما به محض اینکه عنصر بی‌نهایت را وارد می‌کنم، نه‌تنها مجموعه «الف» دو برابر مجموعه «ب» عضو ندارد، بلکه یک عضو هم بیشتر از مجموعه «ب» ندارد؛ یعنی هر عضوی را در مجموعه «الف» در نظر بگیرید، مطمئناً دو برابر آن در مجموعه «ب» وجود دارد. فرض کنید در مجموعه «الف» یک میلیارد داریم که دو میلیارد در مجموعه «ب» وجود دارد و هر عددی را در مجموعه «الف» در نظر بگیرید، دو برابر آن در مجموعه «ب» و پنج برابر آن در مجموعه «پ» وجود دارد. با این لحاظ امکان ندارد عددی را در الف پیدا کنید که در متناظرش؛ یعنی دو برابرش در «ب» یا پنج برابرش در «پ» نباشد و با این ملاحظه شما می‌بینید که به محض اینکه عنصر بی‌نهایت وارد شد تمام قواعد ذهنی و قطعی شما به هم می‌ریزد و به جای اینکه مجموعه «الف» دوبرابر «ب» باشد، اینها هم‌اندازه می‌شوند و به تعداد اعضای «الف»، «پ» هم عضو دارد؛ چون عنصر بی‌نهایت وارد شده است.

عنصر بی‌نهایت باتلاق عقل است؛ یعنی به محض اینکه این عنصر وارد می‌شود، عقل نمی‌تواند با آن کنار آید و مجبور است بایستد و نمی‌تواند پیش برود. وقتی زمان و مکان بی‌نهایت شد، این مشکل پیش می‌آید. برای نمونه ما در کودکی مکان بی‌نهایت را تجربه کرده‌ایم؛ فکر می‌کردیم که فضا انتها دارد یا خیر و خیلی بچگانه فکر می‌کردیم که صد سال نوری که برویم، به انتهای فضا می‌رسیم؛ یعنی وقتی که به آنها برسم، فضایی وجود ندارد یا فضا وجود دارد و به حد فضا می‌رسیم.

حد چیزی بود که بعدش چیزی هست که فضا ادامه دارد، اما اگر بعدش چیزی هست، پس فضا ادامه دارد؛ یعنی فرض کردن حد برای فضا عین فرض بی‌حدی برای فضاست؛ چون حد داشتن مانند همان است که برای عمر خودم طولی را در نظر می‌گیرم. مثلاً می‌گوییم این فضایی که ما داریم، اگر بگوییم اینجا آغاز و آنجا تمام شده؛ یعنی پس از این چیزی هست که فضا ادامه دارد، اما آن چیز چیست؟ هرچه باشد می‌گوییم خود فضاست؛ یعنی تصویر حد برای فضا عین تصویر بی‌حدی است و ملاحظه می‌کنید که چه اتفاق عجیبی اتفاق می‌افتد.

در زمان نیز اگر کسی برای آن آغاز و انجام تصور کند، معنایش این است که قبل از زمان چیزی هست که زمان نیست، اما آن قبل چیست؟ مگر قبل از زمان هم داریم؟ پس آغاز برای زمان عین بی‌آغازی برای زمان است. این را برای این گفتم که بی‌حدی یک چیزی است و وقتی وارد مقولات بشری می‌شود، همه چیز را به هم می‌زند و باتلاق عقل است و عقل در آنجا نمی‌تواند کاری کند.

در اعداد معمولی که خودمان آنها را ساختیم و امور زندگی خود را با آن می‌چرخانیم و تمام ساختمان‌ها و ... را با آنها می‌سازیم و تمام محاسبات این دنیا را با این اعداد انجام می‌دهیم و آنقدر قطعی با آنها رفتار می‌کنیم که عنصر بی‌نهایت وسط می‌آید و قواعد ما را به‌ هم می‌ریزد. وقتی این اعداد که کار خودمان است و همین موجود که هستی‌اش را مدیون ماست، هنگامی که بی‌نهایت وارد می‌شود قواعدش به هم می‌ریزید. حال مسئله در مورد خدا چطور است؟ خدایی که خالق بی‌نهایت‌هاست و علم و قدرت و سمع و بصر و حیات و اراده‌اش بی‌نهایت است. چطور می‌توانیم در مورد بی‌نهایت بودن خدا حرف بزنیم و فکر و گمان کنیم که این بی‌نهایت را فهمیده‌ایم. ما وقتی بی‌نهایت عددی را نمی‌فهمیم، چه انتظاری داریم که بی‌نهایت الهی را بفهمیم.

اگر بی‌نهایت الهی را نمی‌فهمیم، پس دیگر به این سادگی مانند خیام نمی‌توانیم بنشینیم و بگوییم: «من می خورم و هرکه چو من اهل بود/ می خوردن من به نزد او سهل بود/ می خوردن من حق زِ ازل می‌دانست/ گر می نخورم علم خدا جهل بود»؛ یعنی خیام می‌گوید که علم مطلق خدا را می‌فهمم و آن این است که خدا از ازل می‌دانست که من چه کار می‌کنم و حالا اگر آن کار را نکنم، معلوم می‌شود که خدا علم نداشته و علم خدا جهل است.

توجه کنید که در مورد پیش‌فرض این شعر صحبت می‌کنم و می‌گویم پیش‌فرضش این است که خیام علم خودمطلق را می‌فهمد اما سؤال می‌کنم که اصلاً ما مطلق‌بین و مطلق‌نگر و مطلق‌فهم نیستیم و بی‌نهایت‌ها را نمی‌شناسیم و اگر نمی‌شناسیم، نمی‌توانیم به سادگی در مورد علم و قدرت الهی حرف بزنیم. وقتی اینطور حرف می‌زنیم؛ گویی ما حاکم به علم خودمطلق هستیم و علم مطلق را درک می‌کنیم، در حالی که استدلال بنده در مورد مجموعه‌های محدود و نامحدود نشان داد که اتفاقاً ما علم و قدرت نامحدود را درک نمی‌کنیم و به سادگی نمی‌توانیم اراده و قدرتمان را در مقابل اراده، علم و قدرت خداوند قرار دهیم.

* پس طبق پیش‌فرض‌ سوم، فهم علم و قدرت مطلق الهی، برای انسان میسر نیست.

بله، اساساً پیش‌فرض سوم حاصل نیست و از این‌رو هیچ وقت ما اجازه نداریم که علم و قدرت و اراده خود را در مقابل علم و اراده و قدرت خدا قرار دهیم و به جبر برسیم. ما در خوش‌بینانه‌ترین حالت می‌گوییم نمی‌دانیم آنجا چه خبر است و قرآن نیز دقیقاً از این منظر استفاده کرده است و در روایات نیز آمده است که جبر و تفویض نیست، بلکه امر بین الامرین است. در قرآن نیز آیاتی داریم که بیانگر جبر است و آیه ۹۶ سوره صافات می‌گوید: «وَاللَّهُ خَلَقَکُمْ وَمَا تَعْمَلُونَ»؛ یعنی خدا هم شما و هم آنچه را انجام می‌دهید را خلق کرده است. این آیه صریحاً می‌گوید خدا شما و اعمالتان را خلق می‌کند، اما همین خدا در همین قرآن می‌گوید: «وَأَنْ لَیْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلَّا مَا سَعَی»؛ برای انسان نتیجه‌ای جز تلاش او نیست یا فرمود: «إِنَّا هَدَیْنَاهُ السَّبِیلَ إِمَّا شَاکِرًا وَإِمَّا کَفُورًا».

قرآن پُر از آیات جبر و اختیار است و وقتی خدا را به‌خوبی می‌شناسیم و معلوم می‌شود که علم و قدرت الهی مطلق و نامحدود است و ما نامحدودشناس نیستیم، بنابراین وقتی چیزی را نمی‌شناسیم، نباید بین علم و قدرت خودمان با آن علم و قدرتی که نمی‌شناسیم تعارضی ببینیم.

در نتیجه، در بحث جبر و اختیار، این نتیجه را می‌گیرم که خداوند یک مرتبه‌اش که ذات الهی است، علم و قدرت نامحدود دارد و اصلاً به آنجا ورود نداریم و زمانی که صحبت به آنجا رسید، باید سکوت کرد. در روایات نیز داریم کسی که در مورد ذات الهی فکر کند، ملحد می‌شود و از این روایات تا دلتان بخواهد نقل شده است.

* اینکه برای خداوند حد مطرح نیست و حد را انسان می‌سازد قابل پذیرش است. در عین حال در قرآن آیاتی داریم که در آنها حد مطرح شده است، مانند مواردی که خداوند برای خلقت، حد چند روزه را تعیین می‌کند. چطور باید این آیات را تحلیل کرد؟

بله، خدایی که در مرتبه ذات آنگونه بود، حال در مراتب پایین‌تر، حرف‌هایی می‌زند که شبیه حرف‌های ماست و خدایی که اصلاً زمان و مکان و حد ندارد، می‌گوید من، زمین و آسمان را در شش روز آفریدم و این شش روز حد است. خدا وقتی می‌خواهد با نوح حرف بزند قواعد زبان را با او و نیز زمان و شرایط را رعایت می‌کند و حرف‌های موسی(ع) را به نوح(ع) نمی‌گوید.

بنابراین، با حضرت نوح(ع) با تناسب زمانی و مکانی حرف می‌زند و با موسی(ع)، عیسی(ع)، ابراهیم(ع) و پیامبر خاتم(ص) نیز به همین صورت که قبل و بعد از هجرت این سخن گفتن‌ها با رعایت زمان و مکان و شرایط است که اگر جنگ است به یک صورت سخن می‌گوید و اگر صلح است، به صورت دیگر و در کل، همه این حدود را رعایت می‌کند. اینجا می‌گوییم همان خدایی که ذاتی دارد که برای ما ناشناس است، افعالی دارد که کاملاً برای ما آشناست و پیامبران را با رعایت شرایط زمانی و مکانی فرستاد و با رعایت قواعد زبانی که کاملاً انسانی است، سخن گفت.

در نتیجه و در پاسخ به این پرسش باید گفت که این خدا ذومراتب است که مرتبه‌ای از آن ذات الهی و کاملاً از حیطه شناخت ما خارج است و مرتبه‌ای پایین‌تر است که با او ارتباط داریم و زمان‌مند و مکان‌مند است و اگر اینطور است، پس در آیاتی که همه‌چیز را به خودش نسبت می‌دهد و می‌گوید: «وَمَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَلَکِنَّ اللَّهَ رَمَی»، این را باید به ذات الهی نسبت دهیم و سکوت کنیم یا وقتی می‌گوید: «وَ اللَّهُ خَلَقَکُمْ وَ مَا تَعْمَلُونَ»، این مربوط به قدرت مطلق الهی است که ما نمی‌دانیم. اما وقتی می‌گوید: «وَ أَنْ لَیْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلَّا مَا سَعَی»؛ یعنی ای انسان، هر کاری که خودت کردی و به نتیجه رسیدی، پاداش و کیفر و ... دارد.

خطای ما این است که پیش‌فرض سوم را، که ما علم و قدرت مطلق الهی را می‌فهمیم، پذیرفته‌ایم؛ بنابراین با مشکل مواجه می‌شویم. در حالی که ما نمی‌فهمیم و اگر نمی‌فهمیم، تمام چیزهایی که مطلق و نامحدود است باید به خدا نسبت بدهیم و نیاز نیست دست به تأویل ببریم، بلکه باید در موردش سکوت کرد. چیزهایی که در عالم پایین است نیز حقیقت هستند و لازم نیست که شما جبرگرا شوید و صفات مطلق را بپذیرید و اوصاف مربوط به این دنیا را تأویل کنید یا برعکس. ما هر دو را می‌پذیریم؛ یعنی قضا و قدر الهی و اختیار خود را صددرصد قبول می‌کنیم، اما اختیار من هیچ منافاتی با قضا و قدر الهی ندارد و منافات در صورتی است که بگوییم قضا و قدر الهی را می‌فهمیدیم. در حقیقت، چون نوع انسان قادر به فهم نامحدودها نیست، چنین تعارضی پیش نمی‌آید و بنابراین انسان با اختیار خود به هر چیزی که برسد، همان قضا و قدر الهی است و فهم این نکته بسیار اهمیت دارد. فرض کنید که در بم زلزله رخ داده و ۹۰ هزار نفر از دنیا می‌روند. زمانی که در بم زلزله آمد، همه ما این جملات را می‌گفتیم که عجب قسمتی بود که چنین شد و مردم می‌گفتند بزرگ‌ترها گناهکار بودند، اما بچه‌ها که گناهکار نبودند و از طرفی همه بزرگترها هم که گناهکار نبودند. پس علت اینکه خدا چنین بلایی را نازل کرد چیست؟

همین الان در ژاپن که روی گسل‌های زلزله قرار دارد، ساختمان‌ها را طوری می‌سازند که در هنگام زلزله برقصند و وقتی زلزله می‌آید ساختمان بیست طبقه می‌رقصد، اما فرونمی‌ریزد و گزارش داده می‌شود که زلزله هفت ریشتر بود و هفت نفر مجروح شدند. اما وقتی همین ریشتر در ایران می‌آید، ۱۰۰ هزار نفر کشته می‌شوند. حال آیا زلزله برای ما بلاست و برای آنها نعمت است؟ یا خیر، به خود ما سپرده شده و باید تلاش کنیم که علل زلزله را بشناسیم و همه را به خدا نسبت ندهیم و عقل را بسنجیم و ارزیابی کنیم. می‌گویند اگر در تهران زلزله هفت ریشتری بیاید، هشتاد و پنج درصد از ساختمان‌ها فرومی‌ریزد؛ یعنی فاجعه رخ می‌دهد و بعد باید بگوییم که اینها بلاست و گناه کردیم و ...، اما این‌ها درست نیست و ما رعایت نمی‌کنیم و این تلفات به وجود می‌آید.

در مورد کرونا نیز به میزانی که تلاش کنیم و تلفات را کاهش دهیم، همین می‌شود قسمت ما و به میزانی که تلاش نکنیم یا بی‌تدبیر باشیم، قسمت ما همان خواهد بود. بشریت الان زلزله و سیل را کنترل کرده اما هنوز سونامی را کنترل نکرده است. اگر بشریت به جایی برسد که سونامی یا صاعقه را پیش‌بینی و کنترل کند، نه‌تنها صاعقه‌ها ضرر نمی‌زنند، بلکه انسان منتظر است که صاعقه بیاید و از آن انرژی بگیرد. در صورتی که انسان صاعقه را کنترل نکند، بلاست، اما آیا وقتی کنترلش کرد هم بلا خواهد بود؟ خیر.

اگر ژاپنی‌ها زلزله را کنترل می‌کنند، همین قسمت آنهاست و هر کاری که انسان با عقل خودش به آن دست پیدا کند، همان قسمتش است. اما ما فقط جایی را که منفی است و تنبلی کرده‌ایم به پای قسمت می‌گذاریم. آنجا که نمی‌توانیم وجدان خود را راضی کنیم به گردن خدا می‌اندازیم، در حالی که فرمود هم شما و هم اعمال شما را خلق کرد و اگر من چیزی می‌خورم و ... کار خداست. نمی‌شود جایی که کاری را می‌توانیم انجام دهیم، بگوییم کار ما بود و جایی که از پس کاری برنیامدیم آن را به گردن خدا بیندازیم.

* اکنون که تکلیف علم و قدرت الهی روشن و ذومراتب بودن آن اثبات و نیز بیان شد که انسان از درک این علم و قدرت نامحدود عاجز است. چطور باید علم پیامبر(ص) و ائمه(ع) را تحلیل کرد؟

باید عین رفتاری که با علم و قدرت الهی داریم، در مورد علم لدنی پیامبر(ص) و ائمه(ع) داشته باشیم و علم لدنی امام(ع) و پیامبر(ص) را ایجابی و سلبی نمی‌بینم؛ یعنی نه می‌گویم مخالفم و نه می‌گویم صددرصد موافقم؛ چون در مورد هر دو رأی، آیات و روایاتی وجود دارد. بنابراین اصلاً وارد این بحث نمی‌شوم و می‌گویم ‌ائمه(ع) علم لدنی داشتند، اما همچنان که علم مطلق و قدرت مطلق خدا، علم و قدرت بشری را مانع نمی‌شود و اینها ناسازگار نیستند، اینجا نیز همینطور است و علم لدنی پیامبر(ص) و ائمه(ع) ابداً با علم و اراده بشری و تاریخی ائمه(ع) و پیامبر(ص) منافاتی ندارد.

چنانکه در بحث خدا این منافات نیست و خداوند عالم و قادر مطلق، وقتی به عالم پایین می‌آید تا با ما رفتار کند، می‌گوید این کار را کردم تا شما را آزمایش کنم و ببینم کدام‌یک از شما خوب‌کار و کدام‌یک بدکار هستید. اما ما چون فکر می‌کنیم پیش‌فرض سوم را بلد هستیم، اینجا با مشکل مواجه می‌شویم و تصور می‌کنیم که مگر ممکن است خدا بگوید «تا بدانم»؟ از این‌ رو به تفاسیر که مراجعه می‌کنیم، می‌بینیم این عبارت «بدانم» را بشناسانم ترجمه کرده‌اند و بشناسانم یک فعل دو مفعولی است، اما در تعبیر قرآن آمده «تا بدانم» یا «تا بداند» که این فعل یک مفعولی است. حال با چه اجازه‌ای داریم تأویل می‌کنیم؟ اما اگر بدانیم که پیش‌فرض سوم را بلد نیستیم؛ یعنی از علم مطلق الهی چیزی نمی‌دانیم و نیازی به تأویل به وجود نمی‌آید.

علم لدنی پیامبر(ص) و ائمه(ع) نیز هیچ منافاتی با علم تاریخی آنها ندارد؛ یعنی به هیچ وجه سبب نمی‌شود که پیامبر(ص) یا امام(ع) و به صورت خاص امام حسین(ع) از رفتارهای بشری خارج شود و این نکته بسیار مهم و ظریف و دشوار است که خیلی‌ها از درک آن عاجز هستند و از این رو، دچار مشکلاتی و بالاخره سردرگم می‌شوند که الهیاتی ببینند یا تاریخی.

از نظر بنده این دو هیچ منافاتی با یکدیگر ندارند. الهیات دیدن به هیچ وجه ما را بی‌نیاز از تحلیل تاریخی نمی‌کند و تاریخی دیدن نیز ما را به هیچ وجه مستغنی از این نمی‌کند که بگوییم مسئله بُعد الهیاتی ندارد. می‌خواهیم بعد الهی و علم لدنی را تأویل کنیم، اما لازم نیست؛ چون این دو منافاتی با یکدیگر ندارند و این مهم‌ترین کلید بحث است.

* بالاخره حرکت امام حسین(ع) را تاریخی ببینیم یا الهیات؟

در مورد ائمه(ع) باید کاملاً بحث تاریخی و بشری داشته باشیم و تحلیل کنیم و ببینیم امام حسین(ع) حقیقتاً برای گرفتن حکومت به کوفه رفت یا دعوت کوفیان یا امر به معروف و نهی از منکر؟ این تحلیل بسیار اهمیت دارد. وقتی در مورد اختلاف رفتار ائمه(ع) بحث می‌شود، یک جمله کلیدی و کلیشه‌ای بین ما رایج شده و آن اینکه می‌گوییم شرایط آنها فرق می‌کرد که پاسخ درست و در عین حال اشتباهی است. درست است، برای اینکه شرایطشان واقعاً فرق می‌کرد و در جواب همه پرسش‌ها می‌توان گفت شرایطشان متفاوت بود، اما کلیدی که به همه درها بخورد کلید نیست. پس باید بیاییم و یکی‌یکی به سراغ ائمه(ع) و اهل بیت(ع) و عاشورا برویم و عاشورا را تحلیل کنیم.

اگر با این دید نگاه کنیم، باید علم لدنی امام(ع) را در پرانتز بگذاریم و بگوییم از آن چیزی نمی‌دانیم و نه‌تنها ما چیزی نمی‌دانیم، بلکه امام(ع) هم علمش سبب رفتارهای بشری‌اش نمی‌شود و آن چیز دیگری است. اینکه چه خاصیتی دارد و چطور اثبات می‌شود نیز بحث دیگری است و آن منافاتی با رفتار بشری ائمه(ع) ما ندارد والا اگر آن را در رفتارهای بشری ائمه(ع) دخیل بدانیم، رفتارهای ائمه(ع) را از الگو بودن خارج کرده‌ایم؛ چون رفتاری که از روی علم الهی و لدنی انجام می‌شود ربطی به ما ندارد؛ چون چنین علمی نداریم و در این صورت دلیلی هم ندارد که قیام امام حسین(ع) را مطالعه کنیم و از راهبردهای امام(ع) مطلع شویم. وقتی رفتارهای آنها معصومانه و از روی علم لدنی باشد، برای ما قابل تأسی نیست و در صورتی برای من و جامعه بشری قابل تأسی است که آنها نیز مانند ما باشند. اینکه مانند ما باشند نیز منافاتی با علم لدنی و عصمت ندارد، اما نکته اینجاست که علم لدنی و عصمت، رفتار امام(ع) و پیامبر(ص) را مطلقاً رفتاری غیربشری نمی‌کند که قابل تأسی نباشد و کاملاً قابل تأسی است و این را می‌توانیم در بحث عاشورا ببینیم.

بنده وقتی با این دید، یعنی با خوانش بشری و تاریخی قیام عاشورا را مورد بررسی قرار دادم و کتب متعدد را دیدم، مطلع شدم که معاویه شاه‌کلید این بحث است؛ یعنی ما معمولاً شخصیت معاویه را نمی‌شناسیم و ما شیعیان به او دید منفی هم داریم و بر همین اساس در شناخت معاویه نیز تلاش نمی‌کنیم و برای همین علل قیام امام حسین(ع) را تشخیص نمی‌دهیم. من درباره معاویه در کتب مختلف مطالعه کرده‌ام و به این نتیجه رسیده‌ام که تیپ فکری معاویه از زمان خلیفه اول و دوم که خودش با برادرش فرمانده سپاه شام می‌شوند و برای فتح شام می‌روند و تا بیست سال امیر بود و ماجراهایی که بین او با امام علی(ع) رخ می‌دهد و بعد بیست سال هم خلافت می‌کند و دست به کارهای مختلفی می‌زند که فرصت نیست به آنها بپردازم، اما می‌توان ‌نشان داد که امام حسین(ع) چقدر دقیق و استراتژیک با معاویه برخورد کرد. اینکه در زمان معاویه ۱۰ سال سکوت و بعد از آن قیام کرد کاملاً حساب‌شده بود و در مقابل سیاست‌های عجیب معاویه قرار داشت، وگرنه یزید که شخص میمون‌بازی بود و قیام امام حسین(ع) با ترتیباتی که در روز عاشورا می‌دهد و شعارها و سخنرانی‌هایی که وجود دارد، برنامه‌ریزی‌شده بود و با محاسبات انسانی و بشری همراه بود و هیچ منافاتی هم با علم لدنی امام(ع) ندارد. از این حیث این حرکت قابل تأسی است.

منبع: ایکنا

انتهای پیام/

برچسب‌ها