روزمره نگاری
-
به بهانه روز خبرنگار؛
بشدت کارگریم
من ام و تقویم رومیزی... علم غیب نمی خواهد که، پیداست پشت برگه ۱۶ مرداد، چه عددی جا خوش کرده... می خندم... کرونا هم می خندد... سوژه ها هم... کلمات و جملات که ریسه رفته اند و بگمانم قریب به اتفاق کارگرانی که شکل من، اسمشان در هیچ فیش حقوقی ثبت نشده.
-
خنده هایت می ریزد از قاب بیرون
دلم برای دستپختت لک زده... برای قُل قُل آبگوشت های مشتی ات... که بروی چادرت را سر کنی دست بچرخانی بالای یخچال دنبال کیف پولت که بی نان تازه نماند خانه.
-
دست های پرتقالی
شمال، خانه زنانی ست که شبها دستکش هایشان را رفو میکنند و به تیغهای فرو رفته در دست شان می خندند!
-
روزمره نگاری/
«هنوز» ها هستند هنوز
روی پل عابر ایستادهام تا «آفرینش» بیاید. محل قرارمان را اینبار لاکچری انتخاب کردهایم. گفتیم شاید زندگی تازه چیزی نباشد جز همین تغییر رویههای کوچک.
-
مگر شما چند نفر بودید سردار... ؟
پُر از سردار شده خیابان و دلتنگی موج می زند در شهر.
-
رقص اندر خون خود، مردان کنند
از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان یک نموره از جمعه تابحال شهید شده ام.
-
روزمرهنگاری
مرگ کسب و کار من است
تغییر عدیدهای نکرده است. همان همکلاسی سه دهه پیش مانده. همان دخترک محجوبِ زیبا. توی اولین نگاه میشناسمش و دل توی دلم نیست که بگویم: واقعاً «مینا رضایی» خودتی خانوم؟
-
روزمرهنگاری
اگر کلمات بگذارند
۶ روزی میشود پریزِ زبان را کشیدهام و بهوضوح کمحرفتر شدهام. دارم به تلنگر جناب روانشناس عمل میکنم که برای سکوت، وقت بگذار و آگاهانه به صدای اطراف گوش کن.
-
روزمره نگاری
آهِ درختان، زود میگیرد!
با این دعا که الهی بنی بشری کارش به افسردگی و خودخوری و سؤال بیجواب نکشد، بیمقدمه میروم سر اصل مطلب... سر قصه دیروز که گذرمان یک نوک پا افتاد تا «مهدشت»... همین بغل گوش «ساری».
-
روزمرهنگاری
مُشت همیشه نمونه خروار نیست!
همکارجان، دفترچهای را دَمَرو میگذارد روی کیبورد. سرم را بالا میآورم. عینکش را برمیدارد و میگوید: بفرما. تصمیم گرفتم خودم امروز سوژه نوشتنت را بدهم.
-
روزمره نگاری
من هم معتادم
جمعِ من و تلویزیون عجیب است. اما به اصرار «آفرینش» مینشینیم روبهروی قاب جادویی. همانقدر به تلویزیون معتاد است که به موبایل.
-
روزمره نگاری
حُجب شمعدانی را داشت
جوری که مزاحم نباشم، رصدش میکنم. دو ساعتی میشود که مشغول شده. نمیدانم چرا همیشه فکر میکردم باغبانی یک هنر و حرفه مردانه است؟
-
روزمرهنگاری
چشمِ ویروسها کور
اصلاً هیچ کس به هیچ کس نیست... حسابش را که میکنم دو روزی است با عطسهها و سرفههای متصل، زجرکش شدهایم، اما دریغ از بنی بشری که احوالپرسی کند، تیمارداری پیشکش!
-
روزمره نگاری
زیارت قبول «ادواردو»
از بهشت یک پیغام داشتیم... همین دیروز... رؤیای صادقه تعریف نمیکنم... دارم از اتفاقی بخصوص حرف میزنم.
-
روزمره نگاری
دست از سر هم برنمیداریم
توی مطب نشستهایم. همه سرشان توی گوشی است. پیر و جوان، زن و مرد، حتی منشی عصبانی. توی اتوبوس نشستهایم. یک درمیان همه با گوشی مشغولند. توی میهمانی نشستهایم. بعد از سلام و علیک و چند جمله روتین، همه دلشان هوای گوشیشان را میکند. توی رستوران، محل کار، سینما، پارک و همه جا.
-
روزمره نگاری
دلبری بهوقت پاییز
شماره را میبینم. خانه خواهری است. تا جواب بدهم هزار راه میرود دلم. به ذهنم هم خطور نمیکند شاید زنگِ ته شبی باشد. همان که با «گل ترمه» مبدعش شدیم و بهواسطهاش دل و روده موضوعات متفاوت را میریزیم بیرون. همان که شکر خدا دارد در خانوادهمان باب میشود.
-
روزمرهنگاری
مهربانی جادوگر است
«... حسابی پشتش باد خورده... یعنی خیردیده اجازه نداد چند هفته بگذره بعد بیفته به نِق نِق... آخه کیه که چهارمین روز بگه بس نیست؟ چقد دیگه باید درس بخونم؟ فسقل خانوم! تازه تهدیدم کرد که امروز هیچی تغذیه نمیخورم. چون تو مادر خوبی نیستی و فرق بچهِ خسته و غیرخسته رو نمیدونی... زورگویی»!
-
یادداشت/
چند مرده حلاجیم؟
مجسمه شکسته، یکی دو قواره پارچه سوغاتی، کنترل کولر و اعلامیههای ترحیم را میچینم توی صندوق. یک جورهایی درِ فلزیاش را که برمیگردانم، احساسم این است تابستان را توی یک مستطیل فلزی محبوس کردهام.
-
روزمرهنگاری
کمی «حوصله» بخریم!
نشستن پای تلفن و پرداخت قبوض حوصله میخواهد... شستن رخت چرکها حوصله میخواهد...عوض کردن لامپهای سوخته سرویس بهداشتی حوصله میخواهد...زدن به دل خیابان برای خرید یک کیلو گوجه فرنگی حوصله میخواهد...گوش دادن به درد دل همکاران حوصله میخواهد... مهربانی با کودکان توی مترو و اتوبوس... برداشتن آیفون خانه... میهمان شدن، حتی چای خوردن، لبخند زدن، سلام کردن، دوست داشتن هم حوصله میخواهد.
-
روزمره نگاری
چند درجه سانتیگراد عشق؟
فکر میکنم و باز فکر میکنم... استوری اینستا، کار دستم داده... بعد از تماشای ویدئو چند ثانیهای فیلمِ «در دنیای تو ساعت چند است؟» ذهنم خالی نمیشود از سؤالی که معلمی از بچههای کلاسش میپرسد و متعاقبش بنده از خودم و بقیه کسانی که دَم دستم هستند. اما آن پرسش ساده؛ از چی تو زمستون خوشتون میاد؟
-
روزمرهنگاری
وقتی مرگ در میزند!
بعد 11 روز کلید میاندازم توی قفل. دلم برای خانه جانم تنگ شده. برقها را روشن میکنم و چشم میچرخانم در بهشتمان؛ بوی درهم نا و گرما میپیچد توی سرم...
-
... پای خبرنگار وسط است
دوباره مصافحه می کنم با تک تک سوژه ها؛ با زباله های عفونی، گرانی، سیل، تعطیلی تولید، کالای داخلی، قلمرو حیوانات، سرعت اینترنت، کیفیت نان، ماشین آلات فرسوده راهداری، مالیات و...
-
از این تحفه شور به قدرِ عافیت بردار
کمتر بپاش، نمک بهانه است.
-
"اِروت" دیگر نقاش ندارد!
خانه گاهی می توانــد خیلی کوچکتر از متراژ واقعی اش بشــود... حتــی دنیا هم همین طور اســت. من این قصه گزنده را بارها از ســر گذرانده ام.
-
از تو تکان، از او نشان
آهن قراضه، پلاستیک کهنه، مس، آلومینیوم خریداریم... آدمِ پشت بلندگو به یکبار گفتن رضایت نمی دهد و قسم خورده انگار زیر پنجره مان بایستد و پشت هم این تَک جمله آشنا را ریپیت بزند.
-
کتاب بازی
در وبلاگی می خوانم: «فکر کنید به یک بازی عجیب دعوت شده اید. دوست تان شما را به کتابخانه اش می برد. باید آنجا چشم هایتان را ببندید و از بین انبوه کتاب های داخل قفسه تصادفی یکی را بردارید، باز کنید و اولین جمله ای که به چشم تان می خورد را بلند بخوانید و بعد فکری که از ذهن تان می گذرد را بگویید.»
-
آن سوی سونامی
«چارلز بوکوفسکی» یک جورهایی حرف دل مرا زده وقتی فِرت فِرت سیگار کشیدن همسایه را می بینم و نعره هایش را که تمامی ندارد.
-
دست از خوف بردار!
کلّاً خوف نکن، غِیظت نگیرد، فکری نشو و دست از یقه پیراهنت بردار که زندگی؛ تخصص اش نبرد با صبر آدمیزاد است.
-
«ماچک پُشت»؛ یک روستا بهارنارنج
زندگی در روستا، رمز و رموز و دلنشینی های خودش را دارد که باید کشف شود. اصلاً اردیبهشت هر خطّه غافلگیرت می کند یکطور و نمی گذارد دست خالی برگردی سرِ خانه ی اَولت.
-
همه بهانه از توست!
واقعاً که قدیمی ها متین گفتند: کاش آب و هوا که عوض می شود، آدم و وفایش عوض نشود.