صابر میآید سراغم و دو تا سیگار را از توی پاکت قرمز و سفید درمیآورد و یکی را میگذارد گوشه لب خودش و یکی هم به من میدهد. میگذارمش وسط دوتا لبهایم و فندکی را که صابر توی دو تا دستش روشن کرده میگیرد به سیگارم. خودش هم با همان آتش سیگارش را میگیراند. چیزی نمیگوید. خیلی عادت ندارد حرف بزند. از همینش خوشم آمده. خیلی الکی افتاده اینجا. خودش گفته یکی از بچهقرطیهای محلهشان را میخواسته وارد سازمان کند تا خودی نشان بدهد برای بالادستیاش تا زودتر قاتیاش بکنند. از اسلحه و این چیزها خوشش میآمده. بچهسوسول را میگیرند و تا بهش میگویند پخ، صابر را لو میدهد و صابر از همهجا بیخبر میافتد اینجا و همه فکر میکنند که چکاره بوده... و حتی خانوادهاش هم ازش دست میکشند. صابر حالا نشسته پیش من و میخواهد سر حرف را باز کند.