شعار توهمآمیز «عظمت را دوباره به آمریکا بازگردانیم» (Make America Great Again) – با وجود قدمتی که دارد – نخستین بار در دهه ۱۹۸۰ میلادی و در جریان کارزار انتخاباتی رونالد ریگان رسمیت یافت؛ آمریکا شرایط اقتصادی نامطلوبی را تجربه میکرد که ناشی از رکود و نیز عوارض مربوط به دوران جنگ سرد بود. این شعار بعدها به عنوان یکی از اصلیترین شعارهای انتخاباتی از سوی نامزدهای ریاستجمهوری هر دو حزب جمهوریخواه و دموکرات برگزیده شد و به عبارت دقیقتر، همه سیاستمداران آمریکایی مدعی آن بودند. دونالد ترامپ نیز در نخستین دوره حضورش در انتخابات ریاستجمهوری سال ۲۰۱۶ میلادی، این شعار را به عنوان شعار اصلی خود برگزید. درباره مفهوم این شعار و آنچه پشت اصطلاح «عظمت آمریکایی» پنهان است، گفتارها و ادعاهای متعدد و متضادی ارائه میشود. با این حال، چه دموکراتها که همواره میکوشند نیات خود را زیر لعابی از شعارهای صلحطلبانه و لیبرالمآبانه پنهان کنند و چه جمهوریخواهان که برای بیان خواستههایشان اهل دوپهلو حرف زدن نیستند، در معنای این اصطلاح اشتراک نظر دارند: آمریکا باید کدخدای دهکده جهانی باشد. آنچه اسباب اختلاف این دو حزب میشود، جلوههای بروز و راههای رسیدن به این کدخدایی است. با این حال، در میان رؤسای جمهور آمریکا شاید هیچکس به اندازه دونالد ترامپ درباره موضوع بازگرداندن «عظمت آمریکایی» بیپروا و بدون رودربایستی سخن نگفته و اینچنین خودسرانه عمل نکردهاست. ترامپ در ۱۲ نوامبر سال ۲۰۱۵، تقاضای ثبت انحصاری این شعار را برای اهداف سیاسی در «دفتر ثبت اختراع و علائم تجاری ایالات متحده» کرد؛ اتفاقی که سبب شد از آن زمان به بعد، شعار مشهور «عظمت آمریکایی» تنها به ترامپ یا کسانی که او تعیین میکند، اختصاص داشتهباشد. ترامپ با تکیه بر همین شعار و به اصطلاح تلاش برای تحقق آن، هرگونه اقدام علیه صلح جهانی و اتفاق ملل را قابل توجیه میداند؛ از قراردادهای بینالمللی مربوط به مقررات زیستمحیطی خارج میشود، پیمانهای منع گسترش سلاحهای کشتار جمعی و تسلیحات اتمی را نادیده میگیرد، روی قوانین بینالمللی مهاجرت پا میگذارد و برخلاف منشور ملل متحد، حمله به هر هدفی را که لازم بداند، مشروع فرض میکند. نکته جالب توجه این است شعار بازگرداندن عظمت به آمریکا، بیش از آنکه مبتنی بر تغییرات داخلی باشد، با تکیه بر سیاستهای خارجی دنبال میشود.
ریشههای ساختاری یک توهم
ریشههای شکل گرفتن توهمی به نام «عظمت آمریکایی» را باید در پیشینه و تاریخ آمریکا جستوجو کرد؛ ریشههایی که از تفکرات سیاسی اروپای دوره استعمار وام گرفته شدهاست. آمریکای مدرن از نظر تاریخی چیزی جدا از اروپا و فرهنگ آن نیست. هنگامی که اروپاییها توانستند خودشان را به ینگه دنیا برسانند و بهتدریج بومیان سرخپوست را از سرزمین اجدادیشان بیرون کنند و به اسم تمدن، نوعی خشونت سازمانیافته و افسارگسیخته را به نمایش بگذارند، مفهومی که آن را با عنوان «امپریالیسم» میشناسیم و معرفی میکنیم، به تمامی بروز و ظهور پیدا کرد؛ نظامی که بنا داشت برای رسیدن به مقاصد سیاسی و اقتصادی، از مرزهای ملی و قومی عبور کند و دیگر اقوام را زیر سلطه خود بگیرد.
جایی را که آمریکاییها کشور خودشان میدانند، درواقع روی خاکستر تمدنهای بزرگی مانند «اینکا» و «مایا» بنا شدهاست. امروزه گزارشهای تفصیلی این چپاول و سلطهگری در منابع تاریخی معتبر و متعدد، از جمله «تاریخ مردمی آمریکا» (اثر هوارد زین) قابل مطالعه و بررسی است. اواخر سال ۲۰۱۸ میلادی بود که «یورونیوز» گزارش داد بومیان آمریکایی ساکن لسآنجلس در غرب ایالات متحده، مجسمه کریستف کلمب را به نشانه جنایات او علیه اجدادشان، از «گراند پارک» این شهر برداشتهاند. این واکنش ابداً غیرطبیعی نبود. کاشف قاره آمریکا در یادداشتهای روزانهاش نوشتهاست: «همین که به جزایر آنتیل رسیدم، به اولین جزیرهای که پا گذاشتم، چند نفر از بومیان را اسیر کردم. آنها باید تربیت میشدند تا به من میگفتند از این مناطق چه چیزهایی میتوان بدست آورد». شاید توصیفی که «هوارد زین» درباره ماهیت اقدامات کلمب دارد، بتواند این نوشته را تکمیل و به ما در فهم و درک توهم «عظمت آمریکایی» کمک کند؛ او در کتابش مینویسد کلمب در دنیای جدید به دنبال طلا بود؛ مانند همه کشتیهای اسپانیایی که ظاهراً به اسم اکتشاف، اما درواقع برای غارت ثروتهای ملل دیگر، از این سو به آن سوی کره زمین میرفتند. آراواکها، نخستین سرخپوستان میزبان کریستف کلمب، اولین قربانیان او نیز بودند. قطعات کوچک طلایی که به دست و گردن آنها آویزان بود، بلای جانشان شد. کلمب برخلاف روایت ریدلی اسکات در فیلم جذاب و هالیوودی «فتح بهشت»، همان ابتدا چند نفر از آنها را گروگان گرفت و شکنجه کرد تا جای بقیه قبیله و البته مخازن و معادن طلا را نشان بدهند.
گزارشهای کلمب به دربار اسپانیا سبب شد در سفر بعدی، ۱۷ کشتی جای سه کشتی اولیه او را بگیرد و هزار و ۲۰۰ ملوان زیر نظر او به دو کار گماشته شوند؛ شکار برده و کشف طلا! درواقع کلمب هم مانند دیگر دریانوردان شرور اسپانیایی به دنبال غارت بود. این اقدام، تبلور کامل و جامع امپریالیسم یا همان توهمی بود که بعدها «عظمت آمریکایی» نامیده شد. کوباییها چند قرن بعد، با استناد به شواهد تاریخی، پرده از جنایت هولناک کلمب برداشتند؛ فقط ۷هزار کودک قربانی طمع بیزوال آقای کاشف برای کسب ثروت بیشتر شده بودند؛ ۱۰درصد از منافع بدست آمده از قاره جدید، متعلق به کلمب بود.
او آنقدر زنده نماند تا نتایج شاهکار خود را بهطور کامل ببیند؛ تحت برنامه بردهربایی او، در کمتر از ۳۰ سال، جمعیت آراواکها از ۵۰ هزار نفر، به ۵۰۰ نفر رسیده و ۵۰ سال بعد، نسل آنها منقرض شده بود! بعدها اروپاییهایی که در خاک امروزی آمریکا توطّن اختیار کردند، همین شیوه را برای شکل دادن به عظمت آمریکایی پیش گرفتند؛ کشتن بیش از ۶۰میلیون سرخپوست بومی و حدود ۴۰میلیون سیاهپوست آفریقایی که برای کار روی زمینهای اربابان سفیدپوست ساکن آمریکا، از زادگاهشان به این سوی اقیانوس اطلس آورده شدهبودند.
توهمی که به دکترین سیاسی تبدیل شد
سالها بعد در ۱۸۲۳ میلادی و چند سال پس از اعلام استقلال آمریکا، «جیمز مونرو» دکترینی را ارائه داد که به نام وی «اصل مونرو» نامیده شد و بر اساس آن، هیچ کشور اروپایی و استعمارگر حق نفوذ و ورود به قاره آمریکا را نداشت. لعاب بیرونی این طرح، یک نمای ضداستعماری را نشان میداد، اما تقریباً همه عالم میدانستند قرار است قاره آمریکا از این به بعد، قلمرو ایالات متحده باشد. در چند دهه بعد، بخشهای غربی ایالات متحده تصرف شد و آمریکاییها حتی به اراضی مکزیک هم دستاندازی کردند تا کالیفرنیا به تمامی از آن آنها باشد. تمام این اقدامات، از سوی واشنگتن به عنوان یک اقدام مشروع و بدیهی در راه «عظمت آمریکایی» تلقی میشد. آنها مانند اروپاییهای استعمارگر، قانون خود را به عنوان حق بدیهی و اصیل در نظر میگرفتند و بر مبنای آن برای دیگر ملتها نسخه میپیچیدند؛ قانونی که حتی در داخل خود ایالات متحده هم چندان طرفدارانی نداشت و گاه به گاه بر سر حدود و ثغورش آشوب بهپا میشد. رویکرد امپریالیستی در تعریف توهمی به نام «عظمت آمریکا» در دورههای بعد به شکلهای گوناگون دنبال شد. در آغاز قرن بیستم، در حالی که هنوز تبعیض نژادی در ایالات متحده غوغا میکرد و سیاهپوستان، عملاً از بخش عمده حقوق خود محروم بودند و زندهزنده سوزانده میشدند، آمریکا یک فرصت استثنایی برای توسعه جغرافیایی دکترین مونرو و تبدیل توهم عظمت آمریکایی به نوعی نگاه سلطهگرانه جهانی بدست آورد. جنگ جهانی اول و دوم و سنگینی کفه قدرت آمریکا در خاتمه دادن به دو جنگ و رقم زدن پیروزی متفقین در هر دو نزاع عالمگیر سبب شد آمریکا بتواند خود را در قامت یک ابرقدرت به دنیا عرضه کند و این، سرآغاز تغییرات بنیادین در توهمی شد که از آن سخن گفتیم؛ با این حال این تغییرات صرفاً ابعاد جغرافیایی داشت و در جزئیات اجرایی و فلسفه رقم خوردن آن، تغییری به وجود نیامد. واشنگتن با همان شیوهای که در راستای ایجاد عظمت آمریکایی به جان سرخپوستها افتاده بود، شروع دورانی را رقم زد که در تاریخ با نام «استعمار نو» شناخته میشود. آمریکاییها در قرن بیستم خود را ناجی بشریت و مدافع دموکراسی در سراسر جهان معرفی میکردند؛ اما درباره مفهوم این دو واژه فریبنده و تطبیق آن با توهم «عظمت آمریکایی» حرفی نمیزدند.
کمتر رئیسجمهوری در آمریکا، تا پیش از قدرت گرفتن ترامپ و اظهارات بیپرده او، حاضر بود به مفهوم حقیقی لیبرال دموکراسی آمریکایی و ارتباط آن با «عظمت آمریکایی» اشاره کند؛ اما در عمل شواهد متعدد و مکرری در این باره وجود دارد که قابل بررسی و مداقه است. یکی از مشهورترین پژوهشها در این باره متعلق به «ویلیام بلوم» و کتاب معروف وی با عنوان «کشتن امید» است؛ او در این اثر به صدها مورد دخالت مستقیم آمریکا در امور داخلی کشورها برای حفظ هژمونی و قدرتی که درنهایت به «عظمت آمریکایی» منجر میشود، اشاره کردهاست.
در حال حاضر، آنچه در رویکرد و شعار ترامپ و دولت او میبینیم، نمایی متفاوت از سیاستهای منطقهای و جهانی آمریکا در حوزههای گوناگون نیست؛ آنچه میبینیم ماهیتی بدون روتوش است که درکی واضح و عمیق درباره اقدامات آمریکاییها طی بیش از یک قرن گذشته در اختیار ما میگذارد؛ درکی که آشکارا منطبق با مفهوم توهم «عظمت آمریکایی» است.




نظر شما