کتاب «عطر فلفل» نوشته محمدعلی جعفری؛ خواننده را به سفری متفاوت و جسورانه به ایالت بلوچستان پاکستان میبرد. سفری که میان ترور، بمب و ناامنی به دنبال داستان زندگی، ایمان و عشق به اهل بیت(ع) است. جعفری در این اثر، همراه با زائران اربعین پاکستانی، از کویته تا مرز میرجاوه پیش میرود و روایت پرشور و دلنشینی از عزاداری حسینی، شجاعت مردم و همزیستی فرهنگی شیعه و سنی ارائه میدهد. «عطر فلفل» که به تازگی توسط نشر سوره مهر منتشر شده با تصاویر زنده از فرهنگ، عطر ادویههای ناب، کامیونهای رنگارنگ و زندگی روزمره، تجربهای ملموس و باورپذیر از بلوچستان ارائه میکند. کتاب همچنین نگاه دقیق و مستقیمی به تأثیر ایران و انقلاب اسلامی بر دل مردم پاکستان دارد و مخاطب را با واقعیتهای کمتر دیده شده، در دل فضایی بکر و خطرناک، آشنا میکند.
در این مصاحبه، با محمدعلی جعفری درباره چگونگی شکلگیری این روایت، تجربیات شخصی او و دیدگاهش نسبت به همزیستی فرهنگی و مذهبی در پاکستان گفتوگو کردهایم که میخوانید.
معمولاً هر کتاب از یک زخم یا دغدغه پنهان آغاز میشود. نقطه شروع «عطر فلفل» برای شما چه بود؟
من برای روایت سیل کنارک و چابهار به منطقه زاهدان در سیستان و بلوچستان رفته بودم. آنجا در جریان تهیه گزارش از آن سیل، مسئول حوزه هنری زاهدان به من پیشنهاد داد اگر میتوانم، ایام اربعین به مرز میرجاوه بروم؛ جایی که زائران پاکستانی وارد ایران میشوند و میتوان روایتهایشان را ثبت کرد.
من پیشتر دیده بودم که در سالهای گذشته کارهایی در این زمینه انجام شده، اما جدی و کامل نبود؛ تنها چند تصویر و روایت اولیه از آن واقعه وجود داشت. به دوستانم پیشنهاد دادم ما از این سوی ماجرا خبر داریم و روایتهایی در دست است، اما نمیدانیم در داخل پاکستان چه میگذرد و چه روایتهایی آنجا وجود دارد. ورود به پاکستان شرایط خاصی داشت؛ سفر سادهای نبود و خطرها و محدودیتهای جدی در مسیر وجود داشت. با این حال به دوستان گفتم من آمادگی رفتن را دارم، خطرش را به جان میخرم و تنها لازم است شما شرایط سفر را برایم فراهم کنید. در نهایت توانستم ویزا بگیرم و برای این سفر راهی شوم.
اگر قرار باشد خواننده پس از خواندن کتاب فقط یک احساس با خود ببرد، دوست دارید آن احساس چه باشد؟
چند حس مد نظرم است و احساس میکنم وقتی مخاطب این کتاب را میخواند، این حسها به او منتقل میشود. شاید کلیدواژهها در نگاه نخست کلیشهای به نظر برسند، اما من تلاش کردهام در کتاب، با این مفاهیم برخورد کلیشهای نداشته باشم و از طریق روایتها، اتفاقها و صحنههایی که نشان میدهم، آنها را به مخاطب منتقل کنم. یکی از این احساسها، حس امنیتی است که ما در کشورمان داریم؛ حسی که به گمانم برای مخاطب بسیار پررنگ شده و سبب میشود بیشتر قدر عافیتی را که در آن زندگی میکنیم بداند. احساس دیگر، حس ارادت به اهل بیت(ع) به ویژه امام حسین(ع) است؛ ارادتی که مخاطب در جریان روایتها آن را لمس میکند. گاهی تصور میکنیم فقط ما ایرانیها عاشق اهل بیت(ع) و امام حسین(ع) هستیم، در حالی که در این کتاب میبینیم شیعیان پاکستان و حتی برخی از اهل سنت برای زیارت اربعین چه سختیهایی را به جان میخرند، چه تبعات و هزینههایی را متحمل میشوند و با چه مشقتی خود را به این سفر میرسانند و بازمیگردند. خودم فکر میکنم مخاطب بتواند این احساسها را از خلال روایتهای کتاب درک کند.
شخصیتهای «عطر فلفل» را بیشتر خلق کردید یا کشف؟ کدام شخصیت شما را غافلگیر کرد؟
شخصیتها کشف شدند؛ من آنها را خلق نکردم، چون روایتها واقعیاند و تلاش من بیشتر بر کشف و شناخت آنها متمرکز بود. از میان همه، شخصیتی که بیش از همه من را غافلگیر کرد راننده سوختبری بود که من را از مرز تا کویته برد؛ مسیری حدود ۷۰۰ کیلومتر، آن هم از جادهای خراب و بسیار خطرناک. اینکه چنین مسیر طولانی و دشواری را با یک سوختبر طی کنیم، خودش تجربهای شگفتانگیز بود و همین شخصیت برای من بسیار جذاب و غافلگیرکننده شد.
عطر فلفل را یک کتاب حماسی بدانیم یا یک کتاب مذهبی؟
حماسی نه؛ اما قطعاً مذهبی است و در عین حال نگاهی عمیق به انقلاب اسلامی دارد. بهانه سفر، روایت زیارت زائران پاکستانی اربعین بود، اما وقتی وارد آن شهر شدم، فضای روایت بسیار گستردهتر شد. قصد اصلی من رفتن به کویته بود؛ شهری که شاید پرجمعیتترین مرکز حضور شیعیان پاکستان محسوب میشود. در این ایام، همه زائران پاکستانی از سراسر کشور خودشان را به کویته میرسانند و کاروانهای زیادی را تشکیل میدهند و مشرف میشوند؛ تعداد هر کاروان حدود ۷۰-۵۰ یا حتی ۱۰۰ اتوبوس است که با همراهی ارتش به سمت مرز میرجاوه یا ریمدان حرکت میکنند. در سالی که من رفتم، عمدتاً کاروانها به میرجاوه میرفتند.
کویته برای من نقطه هدف بود، چون شیعیان پاکستانی در این شهر متمرکز میشدند و ترکیب جمعیتی کویته هم بسیار متفاوت بود؛ اهل سنت و حتی غیرمسلمانان هم حضور داشتند. شیعیان در محلهای بهنام «محله علمدار» زندگی میکردند. این محله در ایام اربعین حال و هوایی شبیه مشایه پیدا میکرد؛ مردم درِ خانههایشان را باز میگذاشتند، موکبها برپا بود، حسینیهها که آنجا به آنها «امامبارگاه» میگویند باز بود و زائرانی که از مناطق مختلف پاکستان میآمدند، در این محله پذیرایی و آماده حرکت به سوی مرز میشدند. محله علمدار تقریباً ۳هزار کیلومتر با کربلا فاصله داشت، اما حس و حالش انگار امتداد مسیر نجف تا کربلا بود؛ از حجم جمعیت، شور زیارت و حرارت عزاداری که در آن موج میزد. روایت سفر من از همین جا شکل گرفت. وقتی وارد شهر شدم، با آدمهایی عمیق و متفاوت روبهرو شدم. با علمای اهل سنت آنجا گفتوگو کردم و نگاهشان به ایران و جمهوری اسلامی برایم بسیار عجیب و تأملبرانگیز بود.
تعاملشان با ایران، رفتوآمدها و علاقه واقعیشان به کشور و انقلاب اسلامی، من را شگفتزده کرد. حتی برخی از آنها فقط بهخاطر دوستی و ارادتشان به ایران ترور شده یا تحت تعقیب قرار گرفته بودند. تصور کلیشهای این است که آنها با ایران مشکل دارند، اما واقعیت کاملاً چیز دیگری بود. این مواجهه برایم یک مفهوم عمیق و مهم داشت: اینکه میتوانیم ماجرا را از زاویهای دیگر ببینیم؛ زاویهای که کمتر روایت شده و نیاز به شنیده شدن دارد.
در «عطر فلفل» اشارههای ظریف و غیرمستقیمی به تجربه زیسته میان دو مذهب شیعه و سنی وجود دارد. این اشارهها چقدر از تجربه شخصی آمده و چقدر از مشاهده جامعه؟
تصویری که ما از جامعهای داشتیم که اهل سنت هم در آن زندگی میکردند همان تصویری که رسانهها ساخته بودند این بود که آنها مدام در حال توطئهاند، قصد عملیات تروریستی دارند و عامل ناامنی هستند. نخستین بار که برای کارگاه و آموزش به سیستان و بلوچستان و زاهدان دعوت شدم، خانوادهام نگران بودند و میگفتند آنجا خطرناک است. اما وقتی خودم رفتم، دیدم زندگی چقدر طبیعی در جریان است و شیعه و سنی چطور در کنار هم زندگی میکنند. در همان کارگاهی که برگزار کردم، یکی از شاگردها که اهل سنت بود درباره امام حسین(ع) و عزاداری نوشته بود و ارادت عمیقی داشت؛ برایم بسیار عجیب و جالب بود.
در ادارهها هم همین وضعیت را دیدم و در محلهها نیز ترکیب شیعه و سنی در یک کوچه یا یک ساختمان کنار هم زندگی میکردند. حتی برخی از مردم میگفتند در یک خانواده پنجنفره ممکن است سه نفر شیعه باشند و دو نفر سنی. این همزیستی بدون چالش و مسئله برایم شگفتانگیز بود. در ایام فاطمیه هم دیدم که اهالی شهر موکب و چایخانه برپا میکنند و فضای عزاداری کاملاً زنده است؛ همه در کنار هم، با احترام و آرامش. اینها را ابتدا در ایران دیدم و با همین پیشزمینه وقتی به پاکستان رفتم، متوجه شدم در شهر کویته نیز همین ترکیب مذهبی در کنار هم زندگی میکنند. آنچه در کتاب آمده، ترکیبی از تجربه شخصی و مشاهدههای عینی من است؛ آنچه با چشم خودم دیدم و لمس کردم و طبیعی است که این تجربهها پایه اصلی روایتها شدند.
در روایت شما، اختلاف مذهبی بیشتر «بستر روایت» است یا «نیروی محرک»؟ یعنی داستان بدون این دوگانهسازی مذهبی وجود داشت؟
در واقع اختلاف و مشکلی به آن معنا وجود نداشت. وقتی در پاکستان و کویته درباره همین مسئله زیاد با مردم صحبت کردم، متوجه شدم اصلِ این اختلافها و تنشهایی که به دست ما میرسد آنچنان که در رسانهها بازتاب مییابد پشتپرده و شیطنتهایی دارد که از بیرون مدیریت میشود. توضیحات مفصلش در کتاب آمده؛ اینکه هر گاه ماجرا و تنشی شکل میگیرد، دستگاههای امنیتی آمریکا و انگلیس آتش این اختلافات را روشن میکنند و از بیرون نظارهگر ماجرا میمانند و گاهی حتی به این آتش میدمند. جالب است که خود اهالی نیز به این موضوع اشاره میکردند. وقتی در کوچه و خیابان قدم میزدم، کاملاً مشخص بود که بین مردم مشکلی وجود ندارد و این عوامل بیرونی هستند که تنشها را ایجاد یا تشدید میکنند. بنابراین آنچه در کتاب آمده، بیشتر نشان میدهد که این اختلافها «بستر روایت» نیست، بلکه «موضوعی تحمیلی» از بیرون است؛ در حالی که زندگی واقعی مردم کاملاً متفاوت و آرامتر از آن چیزی است که در فضای رسانهای نمایش داده میشود.
کتاب شما یک نوع آشتی دادن نانوشته میان دو گروه است. فکر میکنید ادبیات چقدر میتواند نقش واقعی در ترمیم این شکافها داشته باشد؟
این «آشتی دادن نانوشته» در واقع همان کارکرد روایت و ادبیات است. یکی از جذابترین بخشهای کتاب برای مخاطب همین است. من در این سفر به سراغ مفاهیمی رفتم که معمولاً به شکل کلیشهای بیان میشوند و در بسیاری موارد تأثیر چندانی ندارند. اما تلاش کردم مصداقهای واقعی و زنده آنها را پیدا و برای مخاطب روشن کنم. بکر بودن شهر، جغرافیا و شیوه زندگی مردم در کنار یکدیگر، خودش بهترین شاهد است بر اینکه آشتی وجود دارد و آدمها دارند زندگیشان را میکنند. من از همین ظرفیت استفاده کردم و آن را در قالب یک سفرنامه نوشتم تا مخاطبی که از این فضا خبر ندارد با آن آشنا شود و ببیند نمونه واقعی و زنده همزیستی همین جاست؛ مردمی که در کنار هم زندگی میکنند و هیچ مشکلی هم ندارند. ادبیات میتواند این فاصلهها را ترمیم کند، چون روایت صادقانه، واقعیت را بیواسطه به مخاطب نشان میدهد؛ نه با شعار، بلکه با زندگی روزمره آدمها. همین صداقت است که اثر میگذارد.
آیا نسل نوجوان و به قولی نسل زد میتواند با این کتابها که بعضی از بخشهایش اشارههایی مستقیم دارد ارتباط برقرار کند؟
نسل نوجوان اتفاقاً بهخاطر زبان کتاب خیلی خوب با آن ارتباط میگیرد. «عطر فلفل» زبانی طنزآمیز، هیجانی، پرتعلیق و کششدار دارد. نخستین جلسهای هم که برای بررسی کتاب برگزار شد، در یزد بود و جمعی از نوجوانها آن را مدیریت میکردند. حدود ۳۰ تا ۴۰ نوجوان کتابخوان، کتاب را خوانده بودند و من دیدم چقدر با آن ارتباط برقرار کردهاند و این مفاهیم برایشان جذاب بوده است. آنها این نقطه بکر را کشف کرده و روایتی تازه را شنیده بودند؛ روایتی که برایشان هم جالب بود و هم اثرگذار. در واقع، نخستین بازخورد جدی من از کتاب، از سمت همین نسل نوجوان و نسل زد بود و برایم جالب بود که چطور آن را پذیرفته بودند. چون کتاب در قالب سفرنامه نوشته شده، حاشیههای جذاب زیادی دارد؛ یعنی ورود به مفاهیم فرهنگی و دغدغهها کاملاً مستقیم و صریح نیست. مخاطب ابتدا این حاشیههای شیرین و ماجراجویانه را میخواند و بعد در لابهلای آنها، چند صفحه مفاهیم فرهنگی و اجتماعی مطرح میشود. همین جذابیت حاشیهها سبب میشود نوجوانان آن بخشهای محتوایی را هم باورپذیر و خواندنی بدانند. از همین رو، به نظر من این گونه کتابها هنوز هم کاملاً تأثیرگذارند؛ چون روایت صادقانه و جذاب، نسلها را به فکر وامیدارد، حتی اگر موضوعاتش ریشه در تاریخ معاصر یا انقلاب داشته باشد.
نگران نبودید مخاطب دوطرفه (چه شیعه، چه سنی) فکر کند جانب یکی را میگیرید؟
من اصلاً قصد جانبداری نداشتم و تلاش کردم هر آنچه دیدهام را همان طور که بوده بنویسم. مثلاً یکی از چیزهایی که در برخورد با دوستان اهل سنت برایم بسیار جالب بود، میهماننوازی و احترامی بود که برای میهمان قائل بودند؛ این را هم در کتاب آوردهام. مواجهه من با آنها، نوع پذیراییشان و صمیمیتی که نشان میدادند، برایم جذاب بود و تمام اینها را بیپرده و بدون اغراق نوشتهام. صادقانه میگویم که روایت کتاب کاملاً واقعی است؛ هر چه را با چشم دیدم و تجربه کردم، همان را ثبت کردم.
با توجه به این تجربه، چقدر میتوان به ادبیات برای کاهش سوءتفاهمهای مذهبی و فرهنگی امید داشت؟
پاسخ شاید کمی کلیشهای بهنظر برسد، اما واقعیت این است که کارکرد اصلی ادبیات همین است؛ ادبیات از جنس رفع سوءتفاهمهاست، چه مذهبی و چه فرهنگی. شما با ابزار هنر، با روایت و با امکانهایی که ادبیات در اختیار میگذارد، میتوانید مفاهیم پیچیده را ساده، انسانی و قابل لمس منتقل کنید. در قالب مستندنویسی و تجربهنگاری، این ظرفیت حتی قویتر هم میشود؛ چون روایت بر پایه واقعیت و مشاهده مستقیم است و مخاطب احساس میکند میتواند خودش را در آن فضا ببیند. همین باورپذیری موجب میشود پیام یا مفهومی که مدنظرتان است، بهتر منتقل و مخاطب با آن همراه شود. به همین دلیل، بهنظر من ادبیات مستند - سفرنامه یکی از مؤثرترین ابزارها برای کم کردن سوءتفاهمهای مذهبی و فرهنگی است؛ چون هم روایت زنده ارائه میدهد، هم عاطفه و تجربه انسانی را در مرکز توجه قرار میدهد و همین ترکیب میتواند نگاهها را تغییر دهد.




نظر شما