هوا خیلی سرد است... آقای همسر که می رود پمپ بنزین ، من می مانم و شلوغی دم عصر و خیابان یکطرفه. خبری از بخاری ماشین نیست و بوی ادکلن و تق تق کفش های زنانه و مردانه و کلمات نامفهوم درهم می پیچند.
چشم به صفحه موبایل دوخته ام که صدایی آنقدر ( توی دروازه ) را بلند فریاد می زند که سه متر از جایم می پرم. مثل اینکه تیم محبوبش گل زده است.
بوی ذرت مکزیکی داغ حالم را عوض می کند. منتظرم که موتورسواری کنار ماشین ترمز می کند تا سرنشینانش پیاده شوند. پسرک خانواده به نظر می رسد به کاپشن مردعنکبوتی اش خیلی می نازد.
هر ماشینی که به درب ورودی پارکینگی که جلویش بنزین تمام کرده ایم می رسد ، کمی هول می کنم مخصوصا اگر راننده اش یک خانوم محترم باشد.
زمان این وقت ها انگار اصلا نمی گذرد و هوا هم حسابی سرِ ناسازگاری دارد. در این لحظه صدای مادر و دختر چهارساله ای که برای گرفتن تاکسی ایستاده اند ، حواسم را به خود جلب می کند. آنها خیلی محترمانه باهم گفتگو می کنند و من از دیالوگ هایشان حظ می برم اگر نور زنون این ماشین های مدل بالا اجازه بدهند و آدم را کور نکنند.
نیم ساعت می گذرد و بنزین آورِ ماشین مان از تاکسی پیاده می شود. من با آن یک جفت چشم نگران و منتظر دیگر تبدیل شده ام به یک جفت چشم خوشحال که دارد به طلایی ، به نام بنزین نگاه می کند.
با خوشحالی این طرف و آنطرف را می پایم که مغازه عینک فروشی روبرو تازه یادم می اندازد که باید بروم پیش چشم پزشک و این جفت چشم ضعیف را بسپارم به شماره ای تازه...
نظر شما