آنها سفرشان را در دو مرحله انجام دادند که بیش از 10 سال طول کشید. بار اول در شهریورماه سال 1333 سفر را با دو موتورسیکلت به سمت شرق آغاز کردند و از مرز سرخس به جهان خارج پا گذشتند و مهرماه سال 1340 پس از هفت سال با کولهباری از دیدنیها، اکتشافات، پژوهشها و خاطرات، از مرز بازرگان به ایران بازگشتند. سه ماه بعد و اینبار با یک اتومبیل سیتروئن 2 سیلندر از راه کویت و عربستان، سه سال قاره آفریقا را کنکاش کردند. از سفرهای ماجراجویانه این دو برادر، کتاب، عکس و فیلم کم منتشر نشده. آنها سفرشان را در کتابی به نام «سفرنامه برادران امیدوار» منتشر کردند و فیلمها و عکسهای این سفر را به نمایش گذاشتند.
اما واقعیت این است که هنوز همه ماجرا گفته نشده و این سفر ناگفتههای شنیدنی زیادی دارد. خوشبختانه هر دو برادر هم اکنون در قید حیاتند و سالم و سرحال؛ عبدالله حالا 79 سال دارد و در پایان سفرها در کشور شیلی مانده و سردبیر دو مجله سینمائی و سیاحتی در سانتیاگو پایتخت این کشور است و عیسی برادر بزرگتر که 82 سال دارد ساکن تهران است. ما برای شنیدن این ناگفتهها به دیدار عیسی امیدوار رفتیم تا گام به گام با ورق زدن سفرنامهشان، بخشهایی تازه و نو از این سفر شگفتانگیز را رونمایی کنیم که تا به حال جایی گفته و شنیده نشده؛ یکجور حاشیهنگاری این سفرنامه.
با او به موزهاش رفتیم و سفرنامهاش را ورق زدیم. آنچه در این بخش میخوانید سفرنامه برادران امیدوار است به همراه ناگفتههای آن از زبان عیسی امیدوار. بخش هایی را که داخل گیومه گذاشتهایم آنهایی است که بعد از یادآوری خاطرات و گفتوگو با عیسی امیدوار به آن اضافه شده و بخش خارج از گیومه از متن کتاب است. ما دو برادر بودیم. دو برادر با قلبی به سختی پولاد، باروحی پرشور و امیدوار و باارادهای استوار و تزلزلناپذیر.«پدر و مادر ما اصالتا اهل طالقان بودند. ما همگی متولد تهرانیم و در دروازه دولاب ساکن بودیم. آنجا هر شب روی پشتبام میخوابیدیم. آسمان و ستارههایش مثل بشقاب بودند.
پدرم علیاکبر برای چهار پسرش عیسی، عبدالله، موسی و علیاصغر و دو دخترش منصوره و نصرت قصه میگفت؛ قصههایی از سرزمینهای دور، از مردمی که در تبت دنبال خدایشان میگردند. پدر و مادرم اهل سفر بودند. بارشان سبک بود و تا عزم سفر میکردند راه میافتادند. یادم میآید زمان رضاخان که جادهها خاکی بود با مادرمان به قم رفته بودیم. بعد گفت برویم کاشان، رفتیم.
بعد از آن هم به اصفهان رفتیم. به پدرمان یک تلگراف کوتاه میزد که ما رفتیم اصفهان. در همه طول سفر خاک روی سروصورتمان مینشست اما برایمان جالب بود. در سالهای کودکی همهچیز برایمان جذاب و تاثیرگذار بودند. شانزده سالم بود که در باشگاه «نیروراستی»، بخش کوهنوردی را راه انداختیم. عاشق کوه و دوچرخهسواری بودم. تقریبا همه قلههای ایران را صعود کردیم. سهبار دماوند را فتح کردم؛ یکبار از طرف دره یخار در شمال و یکبار از سمت جنوب دماوند. به غارها سر میزدیم و با تاریخ گذشته آشنا میشدیم. در همان شانزده سالگی اولین سفر با دوچرخه را تجربه کردم.
با دو نفر دیگر راهی اهواز شدیم اما چون آن دو نفر مدام باهم دعوا میکردند، من خوشم نیامد و از اراک به تهران برگشتم. همانجا فهمیدم که در سفر خیلی مهم است که با چه کسی سفر میروی. من و عبدالله اختلاف سنیمان حدود دو سال بود. در مدرسه با هم بودیم و کمکم با هم اخت شدیم. درآن سالها پدرم یک کارخانه بافندگی داشت.
او و یکی دو نفر دیگر، از کسانی بودند که در ایران کارخانه تولید جوراب داشتند. پدرم خیلی آزاده بود. هیچوقت ما را ازکاری منع نمیکرد و اهل توبیخ نبود، فقط نصیحت میکرد و میگفت از تجربیاتتان استفاده کنید. اگر در کوهنوردی زخمی میشدیم نمیگفت چرا به کوه میروید، میگفت بیشتر دقت کنید. با اینکه خانواده ما از نظر اقتصادی نسبتا در رفاه بود اما پدرم ما را مستقل بار آورد. یادم هست با اینکه کارخانه جوراببافی داشتیم اما جورابهایمان را وصله میکردیم. حتی وقتی در 12 سالگی دوچرخه خواستم، سریع برایم نخریدند.» در آن هنگام که نخستین گام را به سوی سرزمینهای دور و ناشناخته برمیداشتیم بهخوبی میدانستیم در آن راه همهچیز هست. سختی هست. مشکلات هست. درد و ناراحتی و غم و اندوه هست. عذاب و شکنجه و حتی مرگ هم هست.
اما این دانستهها به هیچوجه نمیتوانستند روح جوان، شادمانه و مصمم ما را درهم بکوبند. چون ما پلهای پشت سرمان را به کلی ویران کرده بودیم و حالا فقط به آینده میاندیشیدیم و چشمان خود را به افق طالع فردا. از افقی که میتوانست ما را سرانجام به آرزوهای دیرینهمان برساند، چشم برنمیداشتیم. گویی خطر که در این راه با ما گام برمیداشت برادر سوم ما بود اگرچه بهتر است که او را برادر کوچکتر خود بنامیم. به نوشته ی احسان ناظم بکایی:«بعد از اینکه دیپلم ریاضی گرفتم، با کمک موسی برادر بزرگترم که در مدرسه صنعتی آلمانها، راهآهن میخواند، در بخش اداری تعمیرات راهآهن استخدام شدم. چندماهی آنجا کار کردم اما دیدم اهل یکجا نشستن نیستم. آمدم بیرون. بیست و دو سالم بود که فکر گردش دور دنیا را با عبدالله در میان گذاشتم.
او هم موافق بود. یک برنامهریزی سه ساله ترتیب دادیم تا آماده شویم. زبان انگلیسی یاد گرفتیم. کتابهای زیادی خواندیم. در دوران سه سال برنامهریزیهایمان، یکی از شرایط لازم برای سفر بزرگمان این بود که ابتدا خودمان را هم از نظر جسمی و هم روحی مورد سنجش و آزمایش قرار دهیم. بنابراین در سال 1331 من به تنهایی عازم ترکیه، سوریه و عراق شدم. در عین حال عبدالله به اتفاق یکی از دوستان به مدت سه ماه دورترین سرزمینهای ایران را زیر پا گذاشتند. بنابراین سفر من و عبدالله تنها آزمایش روحی و جسمی نبود بلکه تجربیات بسیار زیادی از داخل و خارج از ایران برای دو نفر ما در سفرهای مطالعاتیمان به همراه داشت. در سال دوم برنامهریزیمان مادرمان مریض شد. خیلی سخت بود. خواهرم نصرت که الان استرالیاست از او مراقبت کرد.
آن سالها اوج بحرانهای سیاسی در ایران بود. ماجرای مصدق و کودتای 28مردادماه 1332 پیش آمده بود و ایران چندان ثبات سیاسی نداشت. برای همین قید کمک وزارتخانهها را زدیم. ممکن بود یک مسوول یک روز از ما حمایت کند اما فردایش نفر دیگری جای او بنشیند و کمک قطع شود. آن وقت ما معطل میماندیم. حتی وزارت خارجه هم لزومی نداشت که ماجرای سفر را بداند چون آن موقع در مرزها اینقدر سختگیری نبود و کشورها هم از ورود جهانگردها استقبال میکردند. ما مدتی در باشگاه نیروراستی تمرین کردیم. وقتی تعطیل شد رفتیم باشگاه تاج.
خسروانی رئیس باشگاه یک بار ما را با وسایلمان پیش شاه برد. اوهم خوشش آمد. همین. کمک خاصی نبود و ما هم انتظاری نداشتیم.»آن روز، یکی از روزهای مطبوع آفتابی اوایل شهریور 1333 بود. نسیم خوشی که دامنکشان از قله رفیع البرز میگذشت بر گونههای مهرپرور و بر دیدگان اشکآلود و چهرههای رنگباخته بستگان و دوستانی که به بدرقهمان آمده بودند بوسه میزد. رفتهرفته خیابانهای زیبا و شلوغ تهران از برابر چشمان ما محو شده و جاده ناهموار غبارآلود خراسان پدیدار می شد.«آن روز صد نفر از اقوام و دوستان و مردم برای مشایعتمان آمده بودند.
همه در میدان خراسان جمع شده بودند. پدرمان هم آمد و صدتومان به ما داد.»موتورسیکلتهای ما بسیار سنگین بودند و بار و تجهیزات سفر آنان را سنگینتر میساختند تا بدان جا که گاه کنترل آنها کمی دشوار مینمود. یکی از موتورسیکلتسوارانی که ما را بدرقه میکرد در اینباره میگفت برای پیشراندن این موتورسیکلتهای سنگینوزن درجادههای سنگلاخ بیش از تجربه به عضلات قوی نیاز است. «ما برای این موتورسیکلت را انتخاب کردیم که بتوانیم به همه کورهراهها سرک بکشیم و راحت بتوانیم سوار کشتیها شویم. مطمئنا اگر از ناخدای یک کشتی میخواستیم موتورسیکلتهای ما را حمل کند، این کار را انجام میداد.
اما اگر سفر را بهوسیله اتومبیل آغاز میکردیم مشکلات زیادی برایمان به همراه داشت و دستمان بسته میشد. البته برادرمان موسی هم موتورسیکلت بزرگی داشت که قبل از سفر از آن استفاده میکردیم.» سرانجام در کنار یک کاروانسرای ویران و متروک ایستادیم تا در میان گردوغبار، با خویشان مهربان و یاران وفادار خویش بدرود گوییم؛ اگرچه خداحافظی با دوستان دیرین و بستگان عزیز کار آسانی نبود اما شور بیپایانی که ما را به دیدار شگفتیهای جهان پهناور میکشاند آنچنان در درونمان شعله میزد که سوزش آن وداع توانفرسا را بر ما هموار میساخت.
دراین هنگامه، کامیونی زوزهکشان از گرد راه رسید، در برابرمان ایستاد و راننده آن که مضطرب به نظر میرسید خبر داد که در فاصله پنجاه کیلومتری مسافتی از جاده در زیر سیلابی تند پوشیده شده ورفت وآمد را بسیار دشوار ساخته. «خبر بدی بود و برای ما که تازه آماده رفتن شده بودیم، بسیار ناراحتکننده بود. لحظهای به هم نگاه کردیم و به دیگرانی که برای مشایعتمان آمده بودند. حالا از همان اول راه نگرانمان میشدند.»
نظر شما