روزمره نگاری
-
به وقتِ اردیبهشت
از این روزها، مهربان تر دیگر گیرمان نمی آید. و اگر نجنبیم به طرفة العینی «تیر» نشسته است جای «اردیبهشت» و هوای مَلَسِ خاطره گردی دود می شود.
-
کوچه علی چپ
همانطور که قابلمه غذا را از یخچال درمی آورم و لپ تاپ را روشن میکنم خودم را می سپارم دست صداهای درون؛ بوی جنگ از هفت فرسخی بلند است...
-
قدر زَر، زرگر شناسد ...
برای قیچی دوتکه خیاط، آه می کشیدم. برای داور سوت گم کرده، نویسنده ی شکسته خودکار، ماهیگیر بی تور و شیشه های خاکشیر شده عطّار و برای همه کاسبانی که ابزار کارشان به فنا می رفت هربار.
-
بهشتی در اردیبهشت
هوسِ گشت و گذار می اُفتد به سرمان، خدای ناکرده اردیبهشت است دیگر.
-
خانه های سیاه و سفید
ارتعاش حروف و کلمات را احساس می کنم و لذت تولدشان را. ذوق واژه ها وقت نشستن در خانه صحیح... قسمتی از جدول می شوم. قسمتی از صورت مسئله و جواب.
-
روزمرهنگاری
خانههای سیاه و سفید
خدا اجدادش را رحمت کند... خانوم همسایه را میگویم... خِیرالاسباب شد و امروز هُلم داد سمت تجربهای خوشایند.
-
گاهی عکسها "بوکسور" هستند
گاهی عکس ها بوکسور اند، همان قاب عکس های چسبیده به دیوار... .
-
تکنولوژی شاخ و دُم دارد !
به نظرتان نرسیده آیا وقت آن، که ما هم برای درآوردن برچسب جهان چندم از روی افکار و کردارمان مفیدتر باشیم.
-
پنجره مغز پستهای "فومن"
دقیق به عکس جنابِ پدر نگاه می کنم. انگار او هم رضایت دارد به نقل خاطره ای که جدا کرده ام از دریای خاطراتش.
-
بیرون از کادر
معلوم است که صبردانش سرریز شده که شماره ام را گرفت و خواست صریح و رودررو با کسی درد و دل کند.
-
رویاهای برباد رفته
به عنوان یک شمالی قلبم دارد می ایستد از رؤیت جنگل های هیرکانی در حال انقراض... واگویه می کنم مگر شمشاد گرانبها، سبزپوش چهارفصل نبود؟ چه به سرش آمد؟
-
روزمره نگاری
لشکر شمشادهای زرد!
جمعه: بریم «پارک جنگلی ســی سنگان» . شنبه: بریم «سی سنگان» . یکشنبه: اصلا بریم «رامسر»... چهارشنبه: که بالاخره جنگلهای «سنگده دودانگه ساری» تصویب میشود.
-
لالاییها خواب ندارند
خانجان بوی توت و گل محمدی می داد وقتی میان خماری بعدازظهرهای کودکانه جا خوش می کرد وسط چهار- پنج زاده ی دختری و پسری با یک مُشت لالایی شاهکار. با قصه هایی که انگار از قبل توی گنجه مرتب چیده بودشان. مثل لیوان های دوغ خوری معروفش.
-
بیچاره "ونگوگها" و "داوینچیها"
تمام دیروز داشتم به این فکر می کردم که چرا درمانگاهی وجود ندارد که بشود گاهی به آنجا سَر زد و از متصدی اش خواست یک نگاه اساسی به دردها و شادی هایمان بیندازد و تنظیم مان کند.
-
بی دردسر ببارید
هربار چشم هایم را که می بندم و باز می کنم دقیقاً نشسته ام وسط قایقی که دارد مرا از خانه و زندگی ام دور می کند که مثلاً برساند به جای اَمن. به خشکی. به آرامش. اما زهی خیال باطل! که بیداری و خواب و کار و خوراک و افکارم شکل همان دیگ زودپزی شده که غرق در سیلاب به هیچ کجا نمی رود.
-
غمِ همسایه میخوریم
آهای سیل! حالا که با بهار و سال تازه آمدی، پس بیا و خوب گوش کن... که نه مازندران و گلستان و لرستان و خوزستان و فارس که همه ایران هم زبان و هم لهجه شده اند با تشریف فرمایی ات.
-
روزمرهنگاری
در حوالی ضایعات
چه کار میشود کرد «آفرینش» است دیگر... دلش، شور و آدرنالین بالا میخواهد مُدام... وگرنه بین این همه ورزش آرام و زنانه، نمیرفت سراغ صخره نوردی و اتومبیلرانی و خودش را طرف حساب سرعت و بدنسازی و تمرکز و مانع و مارپیچ نمیکرد!
-
دست هایش
فقط شیرجه زننده در مواد محترقه می داند زندگی قبل از سوختن چه گل و بلبلی ست!
-
ثبت با سند برابر نیست
از این حجم نارضایتی مردم کوی و گذر متعجبم... از اعتماد به نفسی که می گویند پیشِ جراح است!
-
کسادی اخلاق در بازار
سر ظهر است و فروشگاه چندان شلوغ نیست اما فروشنده اعصاب کافی ندارد. غُرولند می کند از کسادی روزهای آخر و قدرت خرید افتضاح مردم.
-
از پَر طاووس تا نقشه گنج
دریغ نکنیم! می شود با یک تشبیه شیرین و خوشمزه، هوای کسی را داشت و به داد حالش رسید.
-
یک خط مهربانی
چه خوب می بود اگر همه ماه ها یک کمی در جان خودش اسفند داشت. مهربانی رقیق شده ی اسفند.
-
پُر جیلیز و ویلیز
از آنی که بودم، فرو ریخته تر می شوم. ملاحت خانوم باز توی گوشم می گوید: خیلی تعجب نکن، زندگی روزهای طاقت فرسایش کم نیست.
-
پای میز مذاکره
از لشکر اسامی که صف کشیده اند، هول می خورم. از اینکه باید با تک تک شان بروم پای میز مذاکره.
-
خانهدارهای جادوگر
زنده کننده ترین حرفه عالم متعلق است به سرانگشتان جادوگرانه یک زن؛ زنانی که قرن هاست پای بی مرخصی ترین وظیفه ایستاده اند، با مهربانی.
-
سختترین کار دنیا
سخت ترین کارِ دنیا قضاوت است. اما من مثل او فکر نمی کنم. فکر می کنم همه آدم ها کارشان سخت ترین کار دنیاست چون باید از هفت خوان زندگی بگذرند.
-
آدم درون من "کریستف کلمب" است
آدم درون شما را نمی دانم اما آدم درون من «کریستف کلمب» است. آدمی که قرار نیست فقط بهارها و تابستان ها به سفر برود، جاده را نبیند و دست روی دست بگذارد تا سفرنامه ی کیلومترها راه، بماند روی زمین.
-
توبه کردهها
روانشناس درونم سرافکنده و خجالت زده می شود. چنگ می زنم به راه میانبر و می گویم: پس بیا قول بدیم از این ساعت به بعد اشتباهی حرف نزنیم!
-
قسم ها رژه می روند
روز پُر قسمی را پشت سر گذاشتم. آنقدر که صبردانم از شنیدن سوگند سرریز شده. روز پُر فراز و فرودی که تا جا داشت جملاتی سنجاق شده به اسماء الهی، کتاب خدا و عزیزان درجه یک شنیدم.
-
نونوار نشدیم
قیمت ها و سوالات نامربوط، آدم را پیر می کند. برای اتیکت های گران و زبان های فضول، کاش قانون کاری بکند.