آدمعلی اولین مساله پاکستانی‌های منطقه را که بازگو می‌کرد، نام آنجا را پرسیدم و گفت برخی اینجا را حوالی روستای رندان می‌دانند، برخی هم می‌گویند از حاشیه‌نشین‌های علایین، فیروزآباد، اسلام‌آباد نظامی و... هستیم؛ اما خب چیزی که مشخص‌تر از همه چیزهاست، این‌که اینجا اسم و رسم مشخصی ندارد و خودمان نامش را «کلونی» گذاشتیم .

وضعیت درام کلونی پاکستانی‌ها در جنوب تهران

چند دقیقه بیشتر با تهران فاصله نداشت. چرا این مساله را همین اول گزارش می‌نویسم، برای اینکه بفهمی محرومیت لزوما در فاصله از مرکز نیست، یعنی شما در همین تهران -فرقی نمی‌کند، شمال یا جنوب‌شهر- هم ممکن است در محرومیت دست‌وپا بزنید و ازقضا، صدایتان هم به‌جایی نرسد. این البته تنها دلیل این معرفی بی‌نام‌ونشان نیست، علت بعدی اینکه نه در رسانه‌ها، نه در تقسیمات اداری و سیاسی و نه حتی در بین خود اهالی منطقه‌ای که در ادامه از آنجا می‌نویسم، جز نامی که بین خودشان به «کلونی پاکستانی‌ها» معروف شده، چیزی پیدا نمی‌کنید و اگر بخواهید آدرسی از من بگیرید، باید چند محدوده جغرافیایی و منطقه و شهرک و روستا را اسم ببرم و آن‌وقت احتمالا چشم‌تان به این محرومیت خواهد افتاد. نه سرپناهی، نه بهداشتی و نه کار و سرمایه‌ای، همه‌چیز در بدوی‌ترین حالت ممکن، بیخ گوش تهران و کنار کارخانه‌ها و کارگاه‌هایی است که در روز میلیاردها تومان درآمد دارند.

بالاتر از سیاهی رنگی نیست، اما وضعیتی هست

حوالی ساعت نه از مرکز تهران حرکت می‌کنم، امام علی(ع) فاصله بین شمال و جنوب را کمتر از چیزی که هست هم نشان می‌دهد، حدودا ۲۰ دقیقه بعد به یک فرعی می‌رسم، بعد از شهرری، جاده سنگلاخی و دسترسی با این خودروهای بی‌کیفیت داخلی، سخت و تکانه‌ها شدیدتر. فعلا چیزهایی که از دورتر مشخص می‌شود، کوره‌های متروکه آجرپزی و سازه‌های صاف و سر به فلک کشیده است که انگار وجودشان با محرومیت و زاغه‌نشینی پایین‌نشینان‌شان گره‌خورده. جلوتر می‌روم، گردوخاک بیشتر از هر جای دیگری در تهران چشم‌ها را قرمز، صورت‌ها را سیاه و سینه‌ها را دردناک می‌کند. گردوغبار آنقدر زیادتر شد که دنبال دلیل دیگری جز خشکسالی و بیابانی بودن اطراف می‌گشتم و خیلی زود هم دلیل دیگر پیدا شد. کارگاه‌های سنگبری که صدای فرزها و دستگاه‌های سنگبرشان، کمی دیرتر از گردوخاکی که به پا کرده بودند به گوش و چشم می‌رسد. ذهن پسرانه نگران آن بنز آخرین‌مدلی بود که جلوی کارگاه پارک بود و این‌طور ریزگردوغبار، خم به اصالت و جذابیتش نمی‌آمد. راستش را بخواهید همان موقع به این فکر می‌کردم که حتما فاصله زیادی باید بین این بنز و این کارگاه و صاحب میلیاردش با آن بیچاره‌هایی باشد که من قرار بود روایت بیچارگی‌شان را بنویسم، اما تمام این فکر و خیال‌ها با یک نگاه به آن بدقواره‌های دیلاق- همان کوره‌های آجرپزی- منتفی بود و هر آن منتظر رسیدن به کپر یا زاغه و بچه‌هایی بودم که مدت‌هاست حمام نرفته‌اند و با ابتدایی‌ترین وسایل درحال بازی و بدو بدو هستند و همین هم شد.
گعده چهار، پنج‌نفره از دختر و پسرهای اگر اشتباه نکنم پنج، ۶ ساله که رینگ کج‌وکوله چرخ یک موتورسیکلت را با چوب‌های خشک و دراز و بلندی که دست‌شان بود روی زمین قل می‌دادند، اولین تصویری بود که خیلی زود نگرانی بنز گردوخاک گرفته را از بین برد و انگار ما را وارد جهان دیگری می‌کرد. جهانی که قبل از ورود به آن فکر خیلی چیزها را نمی‌کردم، اولین چیز هم همانی بود که گفتم؛ فاصله مرکز پایتخت تا این مرکز بدبختی و محرومیت.
جلوتر می‌رفتم و تکانه‌های ماشین بیشتر هم می‌شد تا جایی که دیگر لکنته داخلی ما، توان عبور از پستی‌وبلندی‌ها را نداشت و مجبور بودیم همان وسط نگهش داریم و چند قدم باقی‌مانده را با خط ۱۱ طی کنیم. روبه‌رو حسینیه‌ای بود با تمام علائم و نمادهای تشیع، قبل‌تر شنیده بودم بین اهالی این منطقه شیعه هم زندگی می‌کند، اما نمی‌دانستم همگی از شیعیان پاکستان هستند. یکی از آن چهار، پنج بچه‌ای که ورود ما به محدوده زندگی‌شان را دیده بود، خیلی زودتر از ما که درگیر و دار تپه و چاله‌ها بودیم، خبر حضور را به سمع و نظر اهالی رسانده بود و برای همین بود که قبل از پیاده شدن ما، دو نفر از اهالی که همان نزدیکی حسینیه زندگی می‌کردند چند قدمی ماشین به استقبال‌مان آمدند، استقبالی که قبل از معرفی خیلی گرم نبود و این را می‌شد از اخمی که کرده بودند و چهره نسبتا عبوس‌شان فهمید. منتها بیشتر از این، چوبی که دست بچه‌ها بود و با آن لکنته داخلی ما را نوازش می‌کردند و صدای خط‌وخطوطی که روی ماشین می‌افتاد، جلب‌توجه می‌کرد. دلم نمی‌آمد چیزی بگویم، فقط هرچه سریع‌تر در ماشین را باز کردم و گفتم احتمالا با دیدن چهره جدید دست از این بازیگوشی‌ها می‌کشند، منتها تا آخر آن دو، سه‌ساعتی که آنجا گذراندیم، چند بچه‌ای اطراف ماشین پلکیدند و من هم باقی ماجرا را به پولیش واگذار کردم. به‌محض پیاده شدن، آن دو نفر با لهجه بلوچی که داشتند سلام‌علیک رسمی و گرمی داشتند و من هم دوست نداشتم خیلی معطل کنم که یک‌دفعه فکر کنند ما از جای خاصی آمده‌ایم و خدایی‌نکرده قرار بر ایجاد مشکلی جدید باشد، به‌هرحال خاطره خوشی از غیرخودی‌های تنها و دست‌خالی آمده نداشتند، این را جلوتر در توضیحات‌شان شنیدم. خلاصه که معرفی مختصری داشتیم و از مرحله ترس عدم همراهی‌شان هم گذشتیم، چهره‌شان بازتر شده بود و دیگر خبری از آن اخم کردن‌های اول کار نبود. انگار منتظر بودند یک خبرنگار را از نزدیک ببینند و اتفاقا تنها اسمی هم که در ذهن‌شان بود از خبرنگار و خبرنگاری، یوسف سلامی بود ولی اینکه چرا آقای سلامی با دیدن این وضعیت، روایتی از آنها تا امروز منتشر نکرده یا اصلا به اینجا آمده یا نه، به‌پای این پاکستانی‌های محروم و خود آقای سلامی.
زودتر از چیزی که فکرش را می‌کردم، سر صحبت باز شد و گرم‌تر از چیزی که گمانم بود، پیش رفت. بچه‌ها مشغول بازی خودشان بودند و به سروکله همدیگر می‌زدند و به هم می‌پریدند، این آقایان هم درددل‌شان را می‌کردند و همگی منتظر همان کسی بودیم که از چند روز قبل هماهنگ شده بود تا از وضعیت کلونی برای ما روایت کند. حرف‌ها تمام نمی‌شد. با اینکه در سیاه مطلق زندگی می‌کردند و همه‌جا بوی تعفن می‌داد- جز همان محدوده حسینیه که مثل چشم‌شان از آن مراقبت می‌کردند- روایت‌شان از وضعیت آنقدرها هم سیاه نبود و من این را به دو چیز مرتبط می‌دانم؛ اول اینکه احتمالا نمی‌دانند وضعیت مطلوب دقیقا چیست و چند دقیقه با آنها فاصله دارد و دوم هم اینکه آدم‌های شکرگزاری بودند، عجیب بود! به نظرم همین دو مساله باعث شده بود در این وضعیت درجا بزنند و هرکسی به خودش اجازه تحکم و فشار بدهد. به‌هرحال این وضعیت و واقعیتی بود که فقط در چند دقیقه ابتدایی، در چند دقیقه دورتر از تهران و با چند دقیقه گوش کردن به حرف دو نفر از حدود سه‌هزار نفری که در این محدوده ساکن هستند، عایدم شد. اصلی‌ترین مطالبات همان‌هایی بود که خیلی‌جاهای دیگر از ایران هم هست، مدارک هویتی، بهداشت، آموزش، درمان و مسکن در صدر نیازهایی بودند که اینجا هم مطالبه می‌شد و خدایی در سال ۲۰۲۲ همچنان درگیرودار این نیازها بودن، مرغ پخته را که چه عرض کنم، هرم نیازهای مازلو را هم به گریه می‌اندازد.
صبر کردیم تا آدمعلی خودش را به حسینیه رساند، گویا موتورش بین راه که برای پر کردن کپسول‌های گاز رفته بود، خراب‌شده بود و با موتور یکی دیگر از اهالی کلونی خودش را به ما رساند و چنددقیقه‌ای را هم صرف عذرخواهی کرد. اما خیلی هم بد نشده بود. همان اسم‌ورسمش کار راه‌انداز بود و اهالی به من اعتماد کرده بودند و سفره دل‌شان را باز کردند و هر آنچه لازم بود گفتند، اما نمی‌شد بی‌گفت‌وگو با آدمعلی گزارش را ببندیم و دوباره از کنار آن بنز خاک‌خورده عبور کنیم و به مرکز تهران برگردیم.

 اجرای هویت و سواد

 آدمعلی صحبت‌هایش را مثل مسئول‌ها، با تشکرات فراوان و سلام و تحیت شروع کرد و خیلی دیرتر از بقیه سراغ اصل مطلب رفت، اما خب خیلی بهتر از بقیه مجموعه مسائل را طبقه‌بندی کرد و به ترتیب اولویت گفت. آدمعلی اولین مساله پاکستانی‌های منطقه را که بازگو می‌کرد، نام آنجا را پرسیدم و گفت برخی اینجا را حوالی روستای رندان می‌دانند، برخی هم می‌گویند از حاشیه‌نشین‌های علایین، فیروزآباد، اسلام‌آباد نظامی و... هستیم. اما خب چیزی که مشخص‌تر از همه چیزهاست، این‌که اینجا اسم و رسم مشخصی ندارد و خودمان نامش را «کلونی» گذاشتیم و تقسیم‌بندی‌هایی هم برای آن داریم که فقط خودمان و بعضی گروه‌های جهادی که هرازچندگاهی به ما سر می‌زنند، می‌دانیم. سر صحبت‌های قبلی‌اش برگشت و شروع کرد اولویت‌ها را گفتن و اولین مساله، اوراق هویتی بود. می‌گفت بزرگان‌شان از سال ۵۸ همین حوالی ساکن شدند و از آن‌موقع تا امروز که خیلی از آنها از دنیا رفته‌اند، اینجا زندگی می‌کنند. از همان‌موقع تا همین یکی دو سال پیش، هیچ‌کس مدرک هویتی نداشت، یعنی شناسنامه که اصلا و بیشتر کارت اقامت هم نداشتند. از شیعیان پاکستان بودند که همان اوایل انقلاب و بعد از فشارهای زیاد به شیعیان پاکستان، به ایران آمدند و در این محدوده ساکن شدند. یکی دو سال پیش، سردار فدوی به توصیه بیت‌رهبری به این منطقه آمدند و طی بازدیدی که داشتند، دستور صدور کارت اقامت برای ساکنان اینجا را دادند و تا امروز تقریبا نیمی از پاکستانی‌های این کلونی‌ها کارت گرفتند. منتها همچنان نیمی دیگر کارت اقامت ندارند و آنهایی هم که گرفتند، هنوز خیلی از مشکلات‌شان باقی است. اصلی‌ترین مشکلی که هست و اصلا اولویت دوم مشکلات ماست، عدم پذیرش بچه‌ها در مدارس است. چون کارت‌های اقامت کد ندارند (باید یک کدی روی آنها باشد) آنهایی که کارت اقامت دارند امکان ثبت‌نام در مدارس را ندارند و آنهایی هم که کارت ندارند، اصلا امکان ثبت‌نام در مدارس برایشان فراهم نیست. فلذا این دو مورد از اصلی‌ترین مشکلات ماست. به هرحال تا وقتی این بچه‌ها به مدرسه نروند و سواد نیاموزند، مثل ما بی‌سواد بمانند، وضعیت تا ابد همین‌طور خواهد بود. تا وقتی این بچه‌ها به شهر می‌روند و همه می‌فهمند با بقیه مردم فرق دارند و خودشان را از اینها جدا می‌کنند، گره از کاری باز نمی‌شود. این بچه‌ها باید سواد یاد بگیرند که فردای روز مثل ما این‌طور زندگی نکنند و خودشان کسب‌وکاری داشته باشند و از پس زندگی‌شان بربیایند.

شیعیان پاکستانی اینجا هم بی‌پناهند

بعد از این موارد نوبت به مساله خانه و سرپناه رسید. حین گفت‌وگو در این‌باره وارد محدوده زندگی‌شان شدیم و از حسینیه فاصله گرفتیم. واقعا عجیب و اسفبار بود. همین‌طور بی‌قاعده آجرها را روی هم ردیف کرده بودند و بدون در و پنجره بالا برده بودند و اسمش را هم خانه گذاشته بودند. روایت این شکلی صحیح نیست، منتها آن‌قدر همه‌چیز بی‌قاعده و نامفهوم بود که فرق بین خانه و توالت‌ها هم مشخص نبود. همین‌ها را هم چندباری ماموران به دستور فرمانداری و شهرداری و... تخریب کرده بودند. این پنجره نداشتن‌های خانه‌ها هم از ترس سوز زمستان بود که راهی برای گرم کردن نداشتند، خب فکرش را بکنید، تصور کنید چندسال در یک محیط بسته چندمتری (مثلا ۶ تا ۱۲ متری) بدون نور خورشید و بدون روزنه‌ای برای عبور هوا، روی زمین ناصاف، در یک جمع ۱۵-۱۰ نفره و با امکانات بدوی، چه بلایی سر این آدم‌ها می‌آید؟ بخشی از این بلایا بیماری‌هایی است که همه‌شان داشتند. بچه‌هایی که تقریبا همه قارچی شده بودند و موهای سرشان سکه‌ای ریخته بود و صورت‌شان زخمی بود. زن‌هایی که به‌خاطر دسترسی طولانی‌مدت به آب ناسالم مشکل کلیوی داشتند و دیالیزی بودند (به‌تازگی مشکل آب با تانکر حل شده است). پوست‌هایی که دچار انواع و اقسام بیماری‌ها بود و... . اینجا نامش هرچیزی که بود و شما حتما نام‌گذاری بهتری برای آن دارید، خانه نبود. اما این بندگان خدا، از سال ۵۸ تا ۱۴۰۱ در همین دخمه‌ها روزگار گذراندند و کسی هم سراغ‌شان را نمی‌گرفت. چندباری هم پیشنهادهایی طرح شد که جایی را درنظر بگیرند تا این وضعیت را پایان دهند، منتها هیچ‌کدام به سرانجام نرسید.

هرچه بیماری هست، اینجا هست

مساله بهداشت و درمان، معضل بعدی بود که با آن درگیر بودند. در روایت سرپناه‌شان به بخشی از این مشکلات اشاره کردیم. این‌که کلیه زنان و کودکان دچار مشکل شده بود، خب شده بود و نباید می‌شد، حالا که شده هم حداقل کسی نباید به دادشان می‌رسید؟ به گفته آدمعلی بعضی گروه‌های جهادی به‌صورت نامنظم به آنها سر می‌زنند، منتها این‌طور که کاری از آنها پیش نمی‌رود. هزینه‌های درمان و دارو و... را چطور تامین کنند؟ آن بچه‌ها با آن بیماری‌های پوستی، چطور زندگی کنند؟ این‌طور که سنگ روی سنگ بند نمی‌شود. آدمعلی می‌گفت اصلا ما هیچ، این آدم‌ها، سر زمین کار می‌کنند، داخل شهر می‌روند، خودشان باعث انتقال بیماری هم می‌شوند. باید فکری به حال‌شان بشود و زودتر به این وضعیت فاجعه خاتمه بدهند. با ویزیت‌های ساده و مقطعی که رها می‌شود و پیگیری درمان و روندی در آن نیست، فقط اینها به دردشان واقف می‌شوند و بعد هم به‌خاطر هزینه و عدم دسترسی قید درمان را می‌زنند. خلاصه که هرچه بیماری هست، اینجا هست.

کشاورزی، سنگ‌بری و سنگ‌شوری؛ کار می‌کنند اما با واسطه

آدمعلی آخر سر هم سراغ اشتغال رفت. به گفته او اهالی این مناطق، اغلب یا بر سر زمین‌ها کار می‌کنند که سازوکار خاصی هم دارد و اشاره می‌کنم، یا در کارگاه‌های سنگ‌بری مشغولند یا سنگ‌شور لباس جین و... هستند و در کارگاه‌های سری‌دوزی لباس نان درمی‌آورند. منتها کار اغلب و اصلی اهالی، همان کشاورزی است که زمین‌هایش را آستان شاه‌عبدالعظیم در اختیار اینها می‌گذارد. البته نه مستقیم، آستان زمین‌ها را به یک رابط واگذار می‌کند با قیمت خاصی و آن رابط به گفته اهالی با قیمت چندبرابری به این بندگان خدا اجاره می‌دهد و اینها هم آنجا کار می‌کنند و هرچه درمی‌آورند، حواله جیب آن رابط می‌کنند و سر آخر نفری ۴-۳ میلیون دست‌شان را می‌گیرد. علت این واسطه بازی‌ها هم که همان مشکل اول و اصلی اهالی، یعنی اوراق هویتی‌شان است و این امکان فراهم نیست تا به‌صورت مستقیم با آستان شاه‌عبدالعظیم وارد معامله و اجاره زمین‌ها شوند. اینجا بد نیست به این مساله اشاره کنیم که ما درحال روایت احوال اکثریت هستیم. بین اهالی هستند کسانی که به هرشکل، مال و اموالی به هم زده‌اند و به نسبت سایرین اوضاع و احوال بهتری دارند، منتها بین همین‌ها و با همان شرایط اسفبار زندگی می‌کنند و باید تفکیکی صورت گیرد.

منبع: روزنامه فرهیختگان

برچسب‌ها