اژدهای هفت سر کرونا تازه خزیده در لاک خودش و اعلام شده بود امسال هم پیاده‌روی به سمت مشهد نداریم. رسمی هر ساله، برای بسیاری از اهالی خراسان بزرگ که حالا چند سالی است اهالی شهرهای دیگر را هم جذب خودش کرده است. برای رسانه‌های مکتوب و مجازی، فقط چند سال است این حرکت سوژه شده، اما همین امسال، با شوریده مردی روبه‌رو شدم که بیست و دومین سال پیاده‌روی‌اش به مشهد بود. با خودم فکر کردم یعنی از چند سالگی مرید این جاده بوده؟

مشایه مشهد

این بار تنها نیامده بود، دو جوان دیگر را هم همقدم کرده بود. جوانانی که با آن سر و شکل، اگر جایی توی خیابان می‌دیدمشان، قطعاً مسیرم را کج می‌کردم، اما حالا همان جوانانی که در روزمرگی، شاید لات و لاابالی به چشم بیایند، غبطه‌برانگیز شده بودند.

سلام از روی تپه سلام

 روی تپه‌سلام پیدایشان کردم. سجده شکر کرده بودند رو به مشهد، زیر تابلو «ایستگاه استقبال از زائران پیاده امام رضا(ع)».

یکی‌شان با همان لحن داش مشتی، با اشک و آه می‌گفت: «خدایا، به جان امام رضا(ع)، همه جوان‌ها را هدایت کن!» چه می‌دانم! شاید برای توبه راهی این سفر شده بود.

آقای جوانی ویلچر همسرش را به سختی هل می‌دهد. معلوم است حسابی خسته شده. نزدیک که می‌شوم، به خنده می‌گوید آدم باید از این شوهرها داشته باشد! اصفهانی‌اند.

هشت سال است مشهد نیامده‌اند. حساب کتاب می‌کنم، یعنی هیچ کدام از دوتا پسرشان تا به حال مشهد را ندیده‌اند.

به اصرار رفقایشان که سومین سال پیاده‌روی‌شان است، آمده‌اند. از اصفهان تا مُلک‌آباد سواره، از ملک‌آباد تا مشهد پیاده. یاد آن مرد اصفهانی می‌افتم که هر سال، با دو تا کفتر توی قفس، مسافر این جاده است.

به حرم که می‌رسد، کفترها را پر می‌دهد. امسال توی جاده ندیدمش؛ عوضش دختر نوجوانی را دیدم با دو تا کفتر توی قفس... خدا کند مرد اصفهانی اسیر کرونا نشده باشد.

اینجا خبری از ازدحام خیابان‌های اطراف حرم نیست و برای همین اضطراب کرونا دنبالمان نیامده. فضا باز است، هوا سرد است و بادِ شدید می‌آید؛ آن‌قدری که صدای آدم‌ها و مداحی‌ها، توی گوشی ضبط نمی‌شود و پس‌زمینه همه فیلم‌ها و مصاحبه‌ها، هوهوی باد است.

باید به سختی صدای پیرزن را تشخیص بدهم که جلو دوربین موبایلم ایستاده و می‌گوید از مناطق زلزله‌زده بویراحمد آمده. می‌گوید به شوهرم گفتم هر طور شده با بی‌پولی خودم را می‌رسانم مشهد.

برایم شرح می‌دهد چطور تا اینجا، حضرت خودشان مسیرش را هموار کرده و بدون هیچ خرجی، تا تپه سلام رسانده‌اند. از من پول نمی‌خواهد. می‌گوید یه جوری کمکم کنید دوباره برگردم شهرم.

با چندتا تلفن کاری، بلیتش از طرف آستان قدس هماهنگ می‌شود. خرج برگشتش هم می‌ماند پای امام رضا(ع).

باد شدید است و هی می‌پیچد توی پرچم سبز مردی که روی لباس و کوله پشتی‌اش، عکس رهبر و حاج قاسم را زده.

حمل پرچم به این بزرگی، برای چند دقیقه هم سخت است، چه رسد به این مسیر طولانی. از اول محرم، پیاده رفته کربلا، حالا هم پیاده آمده مشهد. یادم می‌رود بپرسم اهل کجاست تا حساب کتاب کنم ببینم در این دو ماه، چند کیلومتر از پاهایش کار کشیده.

مثل مردم عراق

در این سال‌ها، مردم مشهد زیاد با مردم عراق مقایسه شده‌اند. شاید یک روزی، توی مشهد هم هیچ زائری بی‌جا نماند و خانه هر مشهدی، بشود میزبان میهمانان امام رئوف. اما تا الان هم کلی پیشرفت کرده‌ایم.

 هر سال به وضوح، خدمات خودجوش مردمی در جاده بیشتر می‌شود. مردم تلافی سال پیش که زائری در جاده نبود را کرده‌اند و هرکس هر طور توانسته آمده پیشواز زائران پیاده آقا.

عده‌ای توانسته‌اند داربست بزنند و موکبی علم کنند و خیلی‌ها هم با ماشینِ خودشان خدمات سیار دارند.

 یکی صندوق عقبش پر از سیب است، یکی صندلی‌ها را پر از ساندویچ و آب معدنی کرده، یکی هم که نتوانسته خرج زیادی کند، یک بلندگو بسته روی سقف ماشین و آهنگ قربون کبوترای حرمت را مدام پخش می‌کند و جاده را ده‌ها بار بالا و پایین می‌رود تا با این نواها، حال دل زائران را عوض کند.

پیرمرد روحانی، عبا را درآورده و از صندوق عقب پراید، تند تند کاسه شله می‌چیند توی سینی و به زائرانی که از جلویش رد می‌شوند تعارف می‌کند. می‌روم جلو. اهل افغانستان است.

یاد موکبی می‌افتم که ایرانی و افغانستانی دوشادوش هم در این چند روز چند صد کیلو سیب زمینی سرخ شده داغ به مردم داده‌اند.

خانواده‌ای، یک وانت هندوانه آورده‌اند. زیلو انداختند کنار جاده، از مادر بزرگ تا دختران و عروس‌ها و نوه‌ها، همه درگیر قاچ کردن‌اند. مردها ایستاده‌اند سر جاده و با قربان صدقه، به زائران هندوانه تعارف می‌کنند.

آن طرف‌تر یکی کفش واکس می‌زند، چند جوان هم مشغول ماساژ دادن پای زائران‌اند.

فضا باز است. فاصله‌ها زیاد است و خبری از ازدحام نیست و اضطراب کرونا را باد با خود برده. اینجا می‌توانی دو لایه ماسکی را که در ازدحام اطراف حرم به صورت داری، کنار بزنی، ساعت‌ها گوشه‌ای بنشینی و زل بزنی به حال خوب آدم‌هایی که سلانه سلانه از دورِ جاده می‌آیند و از تو عبور می‌کنند، به سمت مشهد؛ مشهد، پنج کیلومتر.

کم کم چراغ‌های شهر از دور روشن می‌شوند. آن‌قدر اطراف حرم بلندمرتبه‌سازی کرده‌اند که دیگر حتی گلدسته‌های چند ده متری صحن پیامبر هم دیده نمی‌شوند، چه رسد به گنبد. از لابه‌لای برج‌ها، حتی نور حرم هم دیده نمی‌شود؛ آن مرکز نورانیِ باشکوه که تا همین چند سال پیش، همه ما از هرکجای مشهد، از روی پشت بام خانه‌مان هم می‌توانستیم ببینیم.

 حالا زائران هم پس از چند ساعت یا چند روز پیاده‌روی، مجبورند فقط رو به مشهدی بایستند که می‌دانند یک مرکز نورانی در قلبش وجود دارد، ولو با چشم سر دیده نشود. دیگر تپه سلام، فقط یک اسم است. سلام را باید رو به خاکستری شهر و آپارتمان‌های بی‌روحش داد.

گروهی یا فردی می‌آیند، می‌ایستند جایی که دورنمای شهر پیداست و کوله‌بار خستگی را می‌گذارند زمین و حرف دلِ تنگشان را با امام می‌زنند.

اگر مداح یا روحانی‌ای همراه جمعیت باشد، با بلندگو یا بی بلندگو شروع می‌کند به خواندن:‌ ای صفای قلب پاکت، هرچه دارم از تو دارم... و هرکس می‌رود توی حال خودش. خانمی نشسته روی خاک و آن‌قدر بلند بلند گریه می‌کند که نگران حالش  می‌شوم.

اهل مشهدی؟

آقایی، گردنش را آتل بسته؛ قطعاً توی مسیر درد زیادی را تحمل کرده. پسر بچه سه ساله، می‌دود دور و بر کاروان و گاهی کالسکه خودش را هل می‌دهد. توی دستش یک موبایل اسباب بازی دارد، رویش عکس حرم امام رضاست.

می‌گویم خوش به حالت که موبایل به این خوشگلی داری. کاشکی موبایل من هم فقط عکس حرم داشت. یادم می‌آید پس زمینه گوشی خودم هم عکس حرم است. مثل خیلی از مشهدی‌های دیگر... اصلاً عکس اسکرین قلب خیلی از ما مشهدی‌ها حرم است، مثل اسکرین کل زندگی‌مان.

مردم می‌پرسند اهل مشهدی؟! و من توی دلم قند آب می‌شود که مثل این زائران، لحظه وداع ندارم. کیفور می‌شوم که می‌توانم هر روز از مشهد بیایم سمت جاده قدیم نیشابور و از زائران پیاده عکاسی کنم و شب دوباره برگردم به آغوش مشهد. حالم خوش می‌شود که می‌توانم هی زیر لب زمزمه کنم «من و جدایی ازین آستان خدا نکند».

توی همین فکرها هستم که چند تا خانم، پرچم به دست نزدیک می‌شوند.

جزو آخرین زائران جاده‌اند. لهجه ندارند، اما دهان که باز می‌کنند، می‌گویم مشهدی هستید! تأیید می‌کنند. صبح رفته‌اند ملک‌آباد و پیاده راهی شده‌اند.

 ما مشهدی‌ها هم دل داریم و دلمان مشایه می‌خواهد به مقصد مشهد مقدس.

آفتاب کاملاً غروب کرده. پسر نوجوانی که با سینی چای، مدام توی جاده جلو زائران را گرفته و با خوشرویی چای داغ تعارف کرده، برای دومین بار می‌آید سراغم. می‌گوید این بار باید حتماً چای را بخوری، یخ کردی!

روی لباسش پرچم آمریکاست. شماره‌اش را توی گوشی با اسم پسر پرچم آمریکا سیو می‌کنم تا بعداً عکسش را برایش در واتساپ بفرستم. می‌گوید یادت نرود عکس را بفرستی‌ها.

جاده خالی شده.

برچسب‌ها