یعنی فیلمی را که به تماشای آن نشسته اید، پرویز شهبازی کارگردانی کرده است، اما این همه آن چیزی نیست که «دربند» برایتان میگوید.
«دربند» داستان نازنین دختری است که برای تحصیل به تهران آمده است، موفق به گرفتن خوابگاه نمیشود و به همین دلیل با سحر دختری که در عطر فروشی کار میکند، همخانه میشود، اما خیلی زود میفهمد سحر روابط باز و بدون محدودیتی دارد . مشکلاتی برای سحر ایجاد میشود و تنها کسی که پای رفاقتش با سحر میایستد، خود نازنین است. اگر چه او از این جوانمردی سزای خوشی نمیبیند و در حالیکه هر آن امکان به زندان رفتنش هست، از مخمصه نجات مییابد.
نمی خواهم بگویم «دربند» کمال مطلوب سینمای ایران است، نمیخواهم بگویم خیلی از اتفاقات داستان با واقعیت همخوان است، نمیخواهم بگویم آیا ممکن است صاحبخانهای که برای ذرهای از پول اجاره اش مو را از ماست بیرون میکشد، نسبت به این مسأله که کلید خانهاش را چندین نفر داشته باشند و هرشب در خانه او جمع شوند، بیتفاوت باشد؟
نمی خواهم بگویم گره خوابگاه نداشتن نازنین چطور درست جایی که فیلمساز به آن احتیاج داشت، با سه شماره حل شد و... ولی میخواهم بگویم «دربند» با همه این چیزها، فیلم شریفی است؛ چون حرفی برای گفتن دارد و پرویز شهبازی نیز فیلمساز قابل احترامی است؛ چون برای مخاطب خود احترام قایل است و سعی میکند اگر ذرهای از پول و وقت مخاطب را میگیرد، محصولی به دست او بدهد که بتوان به آن «اثر سینمایی» گفت.
دنیای «دربند» دنیایی است که از جهان پیرامون ما جدا شده است، کارگردان توجه ما را از تمام آدمهای پیرامونمان به دو دختر مجرد در تهران معطوف میکند که شرایط سنی مشابهی دارند، اما اعتقادات، باورها و نگاهشان به دنیا متفاوت است.
« نازنین» در یک نگاه دختر موفقی است، دانشجوی پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران است، برای کسب روزی تدریس میکند، اهل تظاهر و خودنمایی نیست، به اخلاق پایبند است و برای نجات دوستی که یک بار او را کتک هم زده است تا مرز از دست دادن آبرو و موقعیت تحصیلی نیز پیش میرود.
اما «سحر» دختری است مرموز، بیقید و خودخواه که پاداش مهر و ایثار دوستش را با ناجوانمردی و ترک کردن او میدهد . این دو شخصیت رو در روی هم میتوانستند بستری را فراهم کنند که کارگردان ما را با داستانی سوزناک با نتیجه اخلاقی «آدم خوبها همیشه برنده اند» شکنجه کند، اما خوشبختانه نتیجه چیز دیگری است.
انسانها داد و ستد میشوند
نازنین خیلی دختر خوب و موفقی است، حتی سعی میکند خیلی هم زرنگ باشد، فریب ظاهر آدمها را نخورد، هرچیزی را امضا نکند و زود تصمیم نگیرد، اما درست در جایی که باید نیت پلید آدمها را بخواند، از فرمان غریزه و فطرتش تبعیت میکند و تا مرز از دست دادن همه چیزش پیش میرود، قضاوت او درباره خودش این است که به واسطه شهرستانی بودن نسبت به دیگران پایین تر است و باید وارد بازی دیگران شود. سحر هم اگر چه آدم بد ماجراست، اما وقتی داستان تمام میشود، کمی هم میشود به او حق داد، کسی که در میان این همه گرگ زنده مانده است، نمیتواند مانند یک بره زندگی کند.
«دربند» دست روی مشکل مهمی گذاشته که متأسفانه جامعه ما بشدت دچار آن شده است و اگر هنرمندانی چون شهبازی ما را نسبت به این خصلت زشت و بیماری واگیردار آگاه نکنند، چه بسا همه به این بیماری لاعلاج دچار شویم: «بیماری مبادله».
در این شکل از بیماری، انسانها از چارچوب روابط انسانی خارج میشوند و یکدیگر را نه به شکل دو موجود ذیروح و دارای احساسات و عواطف بشری، بلکه به شکل شرکای اقتصادی و تجاری موقت میبینند. این بیماری از آن جایی ناشی میشود که انسانها یکدیگر را مانند کالاهایی قابل داد و ستد میبینند و در نتیجه خرید و فروش یکدیگر را در سوداگری مسخرهای که نامش را «رفاقت» گذاشته اند، توجیه میکنند.
«دربند» به گسترش تفکر سرمایه سالار بازار حمله میکند که در آن اصل بر این است که باید سرمایه را به هر شکل حفظ کرد و آن را گسترش داد، باید به همه بیاعتماد بود و از هر کسی سند و سفتهای داشت تا در زمان مورد نیاز آن را به کار برد و حریف را از میدان بیرون برد.
رفاقت، همراهی و ایستادن پای کسی در چنین منطقی اصولاً جایی ندارد، وقتی کسی اشتباه میکند- اگر واقعاً اشتباه کرده باشد- خودش باید سزایش را ببیند و دلیلی ندارد که ما خود را در اشتباههای دیگران سهیم کنیم.
این منطق سوداگرانه اما پر مشتری امروز در جامعه ما متأسفانه چنان رایج شده است که بسیاری از ما تا آن را بر پرده بزرگ سینما نبینیم، به زشتی و رواج آن پی نمیبریم. «شهبازی» اگر هیچ کاری نکرده باشد، همین که این تلنگر را به ما زده که در دوستیها و روابط انسانی خود، چون سوداگران عمل میکنیم و انسانها را چون ابزار داد و ستد میبینیم، بس است.
نظر شما