این واقعیت را نمیتوان انکار کرد که این پدیدۀ نوظهوری که امروز با آن مواجهیم و افرادی که در این میان بهنوعی پرچمدار آن هستند و حتی تبار فکری و سیاسی آنها برآمده از جریانهایی است که آن را سلفی میخوانند و خود را سلفی میدانند، یکدست و یکپارچه نیست.
در مقولۀ هویتها، بحثی وجود دارد مبنی بر اینکه گاهی هویتی، نامی بر خود مینهد که از منظر افرادی که از بیرون به آن مینگرند، قابل قبول نیست و حتی ممکن است نام دیگری برای آن هویت قایل شوند. توجه داشته باشید، با اینکه این حق برای دیگران محفوظ است که این مجموعه را با نام دیگری بخوانند، اما آنها از اینکه خود را سلفی بخوانند، هیچ ابایی ندارند، حتی بصراحت نیز این موضوع را بیان میکنند.
سلفیگری به مفهوم بازگشت به سنت ناب پیشینیان و راه و رسم پیامبر (صلی الله علیه و آله) است؛ همانگونه که پیشینیان بدون حشو و زواید و بدون آمیختن سنتها با بدعتها بدان عمل میکردند. سلفیها بر این باورند که میخواهند به همان سنت پیامبر (صلی الله علیه و آله) عمل کنند و این سنت پیامبر (صلی الله علیه و آله) را از علمای پیشین گرفتهاند؛ علمایی که رفتارشان دور از ناخالصیها بوده است. در واقع میخواهند آن الگو را مجدداً احیا کنند.
این مفهوم کلی سلفیگری است، اما هرکدام از شاخههای این جریان با اینکه ذیل این مفهوم قرار میگیرند، قیودی را نیز به آن اضافه میکنند، چه گروههای اندیشهای باشند، چه گروههای میدانی و عملیاتی باشند. شاید یکی به مبارزۀ سیاسی اعتقاد داشته باشد یا یکی به تعامل با غرب معتقد باشد، اما دیگری به اینها معتقد نباشد. بنابراین در مورد جریان عمومیِ فکری به نام سلفیگری صحبت میکنیم که همۀ شاخهها را پوشش میدهد، البته این سلفیگری است که خود مدعی آن هستند.
برای پارهای از مسایل و جریانها شاید چندان نیاز نباشد تبار فکری و تاریخی آنها را جستوجو کنیم. برای مثال، اگر مارکسیسم در اواخر قرن نوزدهم در اروپا پیدا شده و در اوایل قرن بیستم در روسیه به قدرت رسیده باشد، شاید لازم نباشد با همین عنوان بهدنبال سابقۀ اندیشۀ مارکسیسم بگردیم، زیرا اساساً چنین اندیشهای کاملاً نوظهور بوده و با ترکیب کنونی تناسبی نداشته است.
همواره پارهای از اندیشهها در طول تاریخ بروز و ظهور پیدا میکنند و بعد به خفا و پنهان میروند؛ یعنی نوعی قبضوبسط در بروز و ظهور اجتماعی دارند. شاید نتوان دورهای را در جامعه پیدا کرد که یکسره خالی از این مسایل بوده باشد. در دورهای قدرت دارند و در دورهای دیگر پنهان هستند. اگر بخواهیم معیاری برای فهم این قبیل اندیشهها در نظر بگیریم، باید بگوییم جریانهای اندیشهای که بهنوعی با گرایشهای وجودی آدمی تناسب دارند، از این دسته هستند. این گرایشها مرگ ندارند و هیچوقت از بین نمیروند. در واقع همواره هستند، اما بهشکلهای گوناگون.
در مقابل نیز جریانهایی هستند که با گرایشهای درونی و محوری انسان تناسب ندارند. این تفکرات معمولاً یکبار مطرح میشوند و برای همیشه حذف میشوند. بر این اساس، بنده مارکسیسم را از نوع دوم میدانم که ریشۀ تاریخی نداشته است که دورهای پنهان شود و دورۀ دیگر دوباره ظهور کند. درحالیکه عقلگرایی و نصگرایی از مواردی هستند که بهگونهای با کششهای درونی ما سازگاری دارند. انسان هم از قوۀ عقل برخوردار است، هم از قوۀ تعبد. هم این میل در انسان وجود دارد که از همهچیز برهد و خود برای خود تصمیم بگیرد، هم این حس در او وجود دارد که در آستان کسی که از او بالاتر است، بهنوعی تسلیم شود و فروتنی داشته باشد. اگر چنین باشد، اندیشهها و رفتارهای اجتماعی بهنوعی نصگرایی میانجامد که هرکسی کتاب مقدس را پایۀ عمل خود قرار دهد. هرچند گرایش دیگری عقل را پررنگتر بداند.
در واقع از زمان حیات پیامبر(صلی الله علیه و آله) به بعد، هیچ مقطعی نبوده است که جهان اسلام خالی از این تنشها باشد. درست است که در دورهای تفکرِ قشری ضعیف بوده و تفکرِ عقلی محور و قدرتمند بوده است، اما در دورهای دیگر این قضیه برعکس بوده است. نمیتوان گفت، در دورهای کاملاً عقلگرایی بر جهان اسلام حاکم بوده و در دورهای دیگر ظاهرگرایی بر کل جهان اسلام سیطره داشته است. بنابراین بهصورت کلی برای این موارد میتوان از سابقه نیز استفاده کرد و نگاهی تاریخی را به عنوان یکی از نگاههایی که به ما برای فهم این ماجرا کمک میکند، در نظر گرفت. به عبارت دیگر، بهلحاظ نظری چندان دور از ذهن نیست که در مقطعی از تاریخ، چنین جریانی قدرت یافته باشد.
با توجه به آنچه عرض شد، به پدیدۀ موجود در جهان اسلام که به نظر بنده بلیهای است که جهان اسلام را گرفتار و صدمات زیادی به مسلمانان و حیثیت اسلام وارد کرده است، باید از چند منظر توجه شود. در واقع نمیتوان با نگاهی تکساحتی این جریانها را شناخت. بنابراین یک رویکرد برای شناخت این جریانها، داشتن نگاهی تاریخی است.
نظر شما