۱۱ دی ۱۳۹۳ - ۱۱:۰۳
کد خبر: 256056
ببند حاج‌آقا!

«خواب را چنان کن که بالشی نخواهی. نان را چنان بخور که نان‌خورشی نخواهی.» بند اول این ضرب‌المثل مهنگی را در همین کامیون می‌توان دید. گردوخاک غلیظ و تکان‌های شدید که آدم را رسماً از جا می‌کَند و به کف ماشین می‌کوبد، نتوانسته جلوی خوابیدن جوانی را بگیرد که در چندقدمی‌ام دراز کشیده و پایش روی پایم افتاده است.

کامیون ما را به شهر «کوت» می‌رساند تا همراه پیرمردی گم‌شده، خودمان را با موتوری سه‌چرخ به ایستگاه ماشین‌های کرایه‌ای نجف برسانیم. یک خودروی «وَن» محمل سفر ما هفت نفر به‌اضافۀ چهار زائر دیگر - یعنی با یک نفر اضافه‌بار - به نجف می‌شود. نماز مغرب و عشا در یکی از موکب‌های بین راه، یکی از شایع‌ترین مشکلات این سفر را به آدم معرفی می‌کند: آفتابه‌های لوله‌کوتاه که کار تطهیر را - حتی برای آدم‌های غیروسواسی - به جهاد اکبر تبدیل می‌کند! این مشکل آن‌قدر در طول سفر آزاردهنده و وقت‌گیر است که به ذهنم می‌رسد هر جا به چشمم خورد، شیلنگی تهیه کنم و همراه خودم داشته باشم. احتیاج مادر ابتکار است، پس همین نیاز می‌تواند دست‌مایۀ یک تولید ملی شود: شیلنگ همراه یا شیلنگ مسافرتی! محصولی با حجم کم و طول معقول و خاصیت کش‌سانی و چسبندگی حداقل در دو سر برای سازگار آمدن با هر شیر آبی.

در این موکب بساط چای و شلغم به‌راه است و در موکب روبه‌رو، نان داغ و کباب داغ که می‌زنیم به بدن و کیفش را می‌بریم. در ادامۀ مسیر، انواع خوراکی‌ها - میوه، آب‌معدنی و... - به داخل خودروی در حال حرکت سرازیر می‌شود. زیارت عاشورا ی دسته‌جمعی، خستگی راه و عصبانیت ما از گم کردن مسیر را کم می‌کند. بالاخره ساعت حدود ۳۰ دقیقۀ بامداد به نجف می‌رسیم.

دور حرم امیرالمؤمنین(ع) از ازدحام زائران خواب و بیدار، جای سوزن انداختن نیست. تا رسیدن به «سوق الکبیر» باید ترافیک را تحمل کنیم، چه به‌خاطر دقت بعضی زائران در برخورد نکردن به نامحرم و چه اصرار بعضی دیگر در زیارت‌نامه و روضه خواندن در مسیر رفت‌وآمد مردم. دلمان به‌شدت شام می‌خواهد، ولی هیچ موکبی در این نیمه‌شب شام ندارد و حداکثر می‌توان به استکانی چای رضایت داد.

محل اسکانمان در میدان «ثورة العشرین» واقع شده، «مجتمع فرهنگی شهید محراب» که مرقد آیت‌ا... شهید سیدمحمدباقر حکیم را در دل خود دارد. ساختمانی بزرگ و نیمه‌ساز که چندهزار زائر را در خود جای داده است. بچه‌ها هر یک برای خود جای خوابی پیدا کرده‌اند که متوجه می‌شوم انگشت پایم در برخورد به پله‌های سیمانی زخمی شده و خون به صندل هم رسیده است. تا از تطهیر و سرویس بهداشتی فارغ شوم، جاهای داخل ساختمان اشغال شده و من را به خوابیدن در فضای بیرون راضی می‌کند. تصور می‌کنم چند پتو و نیز پالتو بتواند از پس سرمای نجف بربیاید، ولی یک ساعت مانده به اذان صبح، بالاخره سرما خواب سنگین من را پریشان می‌کند.

ظهر فردا، سهم من از زیارت امیرالمؤمنین(ع) - با در نظر گرفتن نماز ظهر و عصر - حدود نیم ساعت است، آن‌هم در حد طوافی دورادور بر گرد ضریح مطهر و فریاد ذکر «حیدر! حیدر!» همراه دیگر زائران و زیارت امین‌ا.... جایی برای پیوستن به جماعت پیدا نمی‌کنم و گوشه‌ای به نماز می‌ایستم که ناگهان می‌شنوم: «ببند حاج‌آقا! از فیض جماعت محروم نشیم.» حاج‌آقا جَوگیر می‌شود و مأمومین هم‌وطن، چنان راه‌بندان ناجوری درست می‌کنند که صدای خادم حرم مولا را درمی‌آورد: «اینجا نماز حرام! ازدحام!»

عصر آن روز به زیارت مسجد کوفه و سهله می‌گذرد و ابراز شرمندگی در برابر پدری که همراه دخترکش برای مهمان کردن زائران به ما التماس می‌کند. وقت گذشته است و فردا صبح زود باید پیاده‌روی به‌سوی کربلا را شروع کرد.

ادامه دارد...                                                                                                                                                                                                                                                                                                                         

 *احمد عبدا...زاده مهنه

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • ناشناس IR ۱۱:۳۶ - ۱۳۹۳/۱۰/۱۱
    3 0
    این دیگه چیه؟ خاطرات هرکسی واسه خودش جالبه و بهتره تو وبلاگش منتشر کنه. من نمیدونم اینجا پایگاه خبریه یا وبلاگ یه عده ای؟؟؟!!!